برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ نوذر*۱
***
بیدادگری:
 برین برنیامد بسی روزگار/که بیدادگر شد سر شهریار-
ز گیتی بر آمد به هر جای غو/جهان را کهن شد سر از شاه نو-
چو او رسم های پدر در نوشت*۲/ ابا موبدان و ردان تیز گشت-
همی مردمی نزد او خوار شد/دلش برده ی گنج و دینار شد-
کدیور یکایک سپاهی شدند/دلیران سزاوار شاهی شدند-
چو از روی کشور برآمد خروش/جهانی سراسر برآمد به جوش-
ز بیدادی نوذر تاجور/که بر خیره گم کرد راه پدر-
جهان گشت ویران ز کردار اوی/غنوده شد آن بخت بیدار اوی-
بگردد همی از ره بخردی/ازو دور شد فره ی ایزدی-

پ ن:
*۱ نوذر، پسر منو چهر.
نوذر، اسیر افراسیاب:
چو افراسیاب آگهی یافت زوی/که سوی بیابان نهادست روی-
شب تیره تا شد بلند آفتاب/همی گشت با نوذر افراسیاب-
ز گرد سواران جهان تار شد/سرانجام نوذر گرفتار شد -

افراسیاب به کین ِ کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر، گردنش را زد:
 سوی شاه ترکان رسید آگهی/کزان نامداران جهان شد تهی-
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست/کزو ویسه*۳ خواهد همی کینه خواست-
به دژخیم فرمود کو را کشان/ببر تا بیاموزد او سرفشان-
ببستند بازوش با بند تنگ/کشیدندش از جای پیش نهنگ-
چو از دور دیدش زبان برگشاد/ز کین نیاگان همی کرد یاد-
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست/دل و دیده از شرم شاهان بشست-
بدو گفت هر بد که آید سزاست/بگفت و برآشفت و شمشیر خواست-
بزد گردن خسرو تاجدار/تنش را بخاک اندر افگند خوار-
شد آن یادگار منوچهر شاه/تهی ماند ایران ز تخت و کلاه-
به شمشیر تیز آن سر تاجدار/ به زاری بریدند و برگشت کار-

نوذر، پدر طوس و گستهم:
دل نوذر از غم پر از درد بود/که تاجش ز اختر پر از گرد بود-
بشد طوس و گستهم با او به هم/لبان پر ز باد و روان پر ز غم-
گرفت آن دو فرزند را در کنار/فرو ریخت آب از مژه شهریار- 


*۳ ویسه، سپهدار پشنگ زاد شم:
 سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ / که سالار بد بر سپاه پشنگ -
در نبرد، از پیش پای قارن می گریزد:
سپه یک به دیگر برآویختند / چو رود روان خون همی ریختند -
بر ویسه شد قارن رزم جوی / ازو ویسه در جنگ برگاشت روی -

پسران ویسه
:
 پیران ، بارمان ، هومان ، پیلسم ، نستیهن ، لهاک ، کلباد ،فرشید ورد 



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ منوچهر*
***
دادگری:
منوچهر آئین دادگری فریدون را پیشه می سازد:
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد/جهان را سراسر همه مژده داد- 
براه فریدون فرخ رویم/نیامان کهن بود گر ما نویم-

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست/از آهرمنی گر ز دست بدیست-
سراسر ز دیدار من دور باد/بدی را تن دیو رنجور باد- 

منوچهر پاسدار داد فریدون ست. "بیشی و گنج" را به بهای "رنج ِ درویش" و "خوار کردن مردم" را از مال اندوزان بر نمی تابد و بیرون از پرگار ِ آئین خود و "کافر" می بیند:
هر آنکس که در هفت کشور زمین/بگردد ز راه و بتابد ز دین-
نماینده ی رنج درویش را/زبون داشتن مردم خویش را-
بر افراختن سر به بیشی و گنج/به رنجور مردم نماینده رنج-
همه نزد من سر به سر کافرند/وز آهرمن بدکنش بدترند-

 تُندَر نهیب منوچهر، آواری ست بر سر بیدادگران:
هر آن کس که او جز برین دین بود/ز یزدان و از منش، نفرین بود-
وزان پس به شمشیر یازیم دست/کنم سر به سر کشور و مرز پست-

پ ن:
* منوچهر، دختر زاده ایرج، مادر منوچهر، دختر زاده ی(ماه آفرید)، کنیز ایرجِ فریدون:
چو هنگامهٔ زادن آمد پدید / یکی دختر آمد ز ماه آفرید -
 مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای / تو گفتی مگر ایرج ستی به جای -
یکی پور زاد آن هنرمند ماه / چگونه سزاوار تخت و کلاه -
می روشن آمد ز پرمایه جام / مر آن چهر دارد منوچهر نام -

منوچهر، پسر پشنگ ِ زادشم:
همه آلت لشکر و ساز جنگ / ببردند نزدیک پور پشنگ  -
سپهبد منوچهر بنواختشان /  براندازه بر پایگه ساختشان -
نیا نامزد کرد شویش پشنگ / بدو داد و چندی برآمد درنگ -

  عزم منوچهر به نبرد با سلم و تور، قاتلین پدرِ مادرش (ایرج):
من اینک میان را به رومی زره / ببندم که نگشایم از تن گره -
به کین جستن از دشت آوردگاه / بر آرم به خورشید گرد سپاه -
از آن انجمن کس ندارم به مرد / کجا جست یارند با من نبرد -

منوچهر، برادر افراسیاب، نبیره فریدون، کین خواهِ سلم و تور.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ فریدون*
 ***
دادگری:
فریدون چو شد بر جهان کامگار/ ندانست جز خویشتن شهریار-
 زمانه بی اندوه گشت از بدی/ گرفتند هر کس ره ایزدی-
 ورا بد جهان سالیان پانصد/ نیفکند یک روز بنیاد بد-

آبادگری:
هر آن چیز کز راه بیداد دید/هر آن بوم و بر کان نه آباد دید-
به نیکی ببست از همه دست بد/چناک از ره هوشیاران سزد-
بیاراست گیتی به سان بهشت/به جای گیا سرو گلبن بکشت-

پ ن:
* فریدون، پسر آبتین:
فریدون که بودش پدر آبتین/شده تنگ بر آبتین بر زمین -
منم پور آن نیکبخت آبتین/که بگرفت ضحاک ز ایران زمین -

مادر فریدون، فرانک:
خردمند مام فریدون چو دید/که بر جفت او بر چنان بد رسید-
فرانک بدش نام و فرخنده بود/به مهر فریدون دل آکنده بود -

پسران فریدون:
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید/سه فرزندش آمد گرامی پدید-
به بخت جهاندار هر سه پسر/سه خسرو نژاد از در تاج زر-
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار/به هر چیز ماننده شهریار-
ازین سه، دو پاکیزه از شهرناز/یکی کهتر از خوب چهر ارنواز-
سلم، پسر فریدون و شهرنواز:
 همان ســلم پورفــــریـدون گـرد/که از خـسروان نام شـاهی ببرد-
حکمران روم و کشورهای غربی از طرف فریدون. 
تور، پسر فریدون و شهرنواز:حکمران چین و ترکستان از طرف فریدون.
ایرج، پسر فریدون و ارنواز: حکمران ایران و عربستان از طرف فریدون.
 
برادران فریدون:
برادر دو بودش دو فرخ همال/از و هر دو آزاده مهتر به سال-
یکی بود از ایشان کیانوش نام/دگر نام پرمایه شادکام-
 کیانوش و پرمایه بر دست شاه/چو کهتر برادر ورا نیک خواه-

 آئین فریدون:
بفرمود تا آتش افروختند/همه عنبر و زعفران سوختند-
پرستیدن مهرگان دین اوست/تن آسانی و خوردن آیین اوست- 

فریدون در اوستا:
 نام فریدون، غالبا در کنار نام مکانی به نام ورن verena  آمده است و غالب شرق شناسان این نام را به صورت کلی با گیلان ، دیلم و پدشخوارگو ، تطبیق داده اند و برخی نیز آنرا ورک vereka دانسته اند که محل تولد فریدون بوده است .  استاد ابراهیم پور داوود، یشت ها، ص192.
 فریدون در تاریخ طبری، جلد اول ص ۱۵۳:
  نیاکان فریدون تا ده پشت لقب گاو دارند.
 فریدون در تاریخ طبری:
در شاهنامه فریدون دو برادر مهتر دارد به نامهای کتایون و برمایون(برمایه) که دومی با گاو برمایه  شباهت اسمی دارد. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ ضحاک*
***
بیدادگری:
 
به خون پدر گشت همداستان/ز دانا شنیدم من این داستان-
به چاه اندر افتاد و بشکست پست/ شد آن نیکدل مرد یزدانپرست-
فرومایه ضحاک بیدادگر/ بدین چاره بگرفت جای پدر-
به سر برنهاد افسر تازیان/ بریشان ببخشید سود و زیان-
 
به بیداد، جمشید را بکشت:
 چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/ یکایک ندادش زمانی درنگ-
به ارش سراسر به دو نیم کرد/ جهان را ازو پاک بی بیم کرد-

 ویرانگری:
ندانست جز کژی آموختن/جز از کشتن و غارت و سوختن-
 پس آیین ضحاک وارونه خوی/چنان بد که چون می بُدَش آرزوی-
 ز مردان جنگی یکی خواستی/بکُشتی چو با دیو برخاستی-
 نهان گشت کردار فرزانگان/پراگنده شد کام دیوانگان-
هنر خوار شد جادویی ارجمند/نهان راستی آشکارا گزند-
شده بر بدی دست دیوان دراز/به نیکی نرفتی سخن جز به راز-

پ ن:
* ضحاک، اژی دهاک یا اژدها فش، پسر مرداس تازی:
پسر بد مراین پاکدل را یکی/کش از مهر بهره نبود اندکی-
جهانجوی را نام ضحاک بود / دلیر و سبکسار و ناپاک بود-
جمشید را با اره به دو نیم کرد.
ارنواز و شهرنواز (دختران جمشید) راتصرف کرد.
   


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ جمشید*۱
***
 دادگری:
کمر بست با فر شاهنشهی/ جهان گشت سرتاسر او را رهی-
زمانه بر آسود از داوری/به فرمان او دیو و مرغ و پری-
جهان را فزوده بدو آبروی/ فروزان شده تخت شاهی بدوی-
 چو این کرده شد ساز دیگر نهاد/ زمانه بدو شاد و او نیز شاد-
گذشته برو سالیان هفتصد / پدید آوریده همه نیک و بد-

آبادگری:
پنجاه سال اول در ساخت سلاح سپری کرد:
 نخست آلت جنگ را دست برد/در نام جستن به گردان سپرد-
به فر کیی نرم کرد آهنا/چو خود و زره کرد و چون جو شنا-
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان/همه کرد پیدا به روشن روان-
بدین اندرون سال پنجاه رنج/ببرد و ازین چند بنهاد گنج-

پنجاه سال دوم در ساختن فن پوشش ِ تن سپری کرد:
دگر پنجه اندیشه ی جامه کرد/که پوشند هنگام ننگ و نبرد-
ز کتان و ابریشم و موی قز/قصب کرد پرمایه دیبا و خز-
بیاموختشان رشتن و تافتن/به تار اندرون پود را بافتن-
چو شد بافته شستن و دوختن/گرفتند ازو یکسر آموختن-
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد/زمانه بدو شاد و او نیز شاد-

پنجاه سال سوم در ساماندهی پیشه روان و چهار قشر مردمان سپری کرد:
 ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد/بدین اندرون نیز پنجاه خورد-
 گروهی که کاتوزیان خوانی اش/به رسم پرستندگان دانی اش-
جدا کردشان از میان گروه/پرستنده را جایگه کرد کوه-
بدان تا پرستش بود کارشان/نوان پیش روشن جهاندارشان-
صفی بر دگر دست بنشاندند/همی نام نیساریان خواندند -
کجا شیر مردان جنگ آورند/فروزنده ی لشکر و کشورند-
کزیشان بود تخت شاهی به جای/وزیشان بود نام مردی به پای-
بسودی*۲ سه دیگر گُرُه را شناس/کجا نیست از کس بریشان سپاس-
بکارند و ورزند و خود بدروند/به گاه خورش سرزنش نشنوند-
ز فرمان تنآزاده و ژنده پوش/ز آواز پیغاره*۳ آسوده گوش-
تن آزاد و آباد گیتی بر اوی/بر آسوده از داور و گفتگوی -
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد / که آزاده را کاهلی بنده کرد -
چهارم که خوانند اهتو خوشی/همان دست ورزان ابا سرکشی-
کجا کارشان همگنان پیشه بود/روانشان همیشه پر اندیشه بود-
بدین اندرون سال پنجاه نیز / بخورد و بورزید و بخشید چیز -

با آموزه ی دیوان، فن ساخت و ساز ِ بِنا را بَنا نهاد:
بفرمود پس دیو ناپاک را / به آب اندر آمیختن خاک را -
هرانچ از گِل آمد چو بشناختند/سبک خشک را کالبد ساختند-
به سنگ و به گج دیو دیوار کرد/نخست از برش هندسی کار کرد-
چو گرمابه و کاخهای بلند/چو ایران که باشد پناه از گزند-

در گسترش فن ساخت زیور و زینت و آوردن بوی خوش، بسی کوشید:
ز خارا گهر جست یک روزگار/همی کرد ازو روشنی خواستار-
به چنگ آمدش چندگونه گهر/چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر-
ز خارا به افسون برون آورید/شد آراسته بندها را کلید-
دگر بویهای خوش آورد باز/که دارند مردم به بویش نیاز-
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب/چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب-

دانش پزشکی و بهداشت را آشکار ساخت:
پزشکی و درمان هر دردمند/در تندرستی و راه گزند -
همان رازها کرد نیز آشکار/جهان را نیامد چنو خواستار-

با کشتی سازی بر رود و دریا چیرگی یافت:
گذر کرد ازان پس به کشتی بر آب/ز کشور به کشور گرفتی شتاب -
 چنین سال پنجه برنجید نیز/ندید از هنر بر خرد بسته چیز-


سرانجام جمشید:
کی اژدهافش(ضحاک) بیامد چو باد/به ایران زمین تاج بر سر نهاد-
 چو جمشید را بخت شد کندرو/به تنگ اندر آمد جهاندار نو-
 برفت و بدو داد تخت و کلاه/بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه -
چو صد سالش اندر جهان کس ندید/برو نام شاهی و او ناپدید -
صدم سال روزی به دریای چین/پدید آمد آن شاه ناپاک دین-
 نهان گشته بود از بد اژدها(ضحاک)/نیامد به فرجام هم زو رها -
 چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/یکایک ندادش زمانی درنگ -
به اَرّش سراسر به دو نیم کرد/جهان را ازو پاک بی بیم کرد -

پ ن:
*۱ جمشید، پسر طهمورث دیوبند:
برفت و سرآمد برو روزگار/ همه رنج او ماند ازو یادگار-
گرانمایه جمشید فرزند او/کمر بست یکدل پر از پند او-
برآمد برآن تخت فرخ پدر/به رسم کیان بر سرش تاج زر-

پسران جمشید:
تور و زادشم

 دختران جمشید:
که جمشید را هر دو دختر بدند/سر بانوان را چو افسر بدند-
 زپوشیده رویان یکی شهرناز/دگر پاکدامن به نام ارنواز-

به وقت فرار از ضحاک به زابل رفت و در بین راه با سمن ناز برخورد و خود را "ماهان" معرفی کرد.
 جمشید، صد سال در دریای چین مخفی می شود و آخر توسط ضحاک یافته و با اره به دو نیم می شود .
 طبقات اجتماعی دوره ی جمشید: آموزیان ( پرستندگان )، نیساریان ( جنگاوران )،اهتوخوشان ( پیشه وران )، کاتوزیان (شالیزیان، پالیزیان، جالیزیان).
استاد محمد جعفر محجوب: بنا به مشاهده یاد داشتهایی از استاد پور داوود، در روضه الصفا مرقومست که، جمشید را پس از صد سال متواری بودن، در کنار دریای چین در تنه درختی تهی و کهن سال، یافتند و با اره دوسر به دو نیم کردند.
 استاد محجوب : به روایت زرتشت، کسی که بدستور ضحاک، جمشید را با اره دوسر به دو نیم کرد، برادر جمشید بنام سپید ور بوده است    
استاد محجوب: جم = طفل توام (دو قلو) همزاد. و به فرانسوی (ژومو و ژومل).
در ودا(کتاب هندوان) نیز آمده: جمشید همزاد یک دختر که مرده متولد شده، بوده است. استاد محجوب: جم شید ( شید=شاه، شاه جم یا جمشاه).
شاهرخ مسکوب: جمشید، "هور چهر درخشان خورشید دیدار" (و ندیداد، فرگرد دوم).
*۲ بسودی، برزگر، دهقان، حشم دار  و گاهی نیز نسودی دیده شده  « بسودی » 

 این کلمه در فرهنگ ها و متون فارسی به نسودی تصحیف شده است . بسودی از ریشه ٔ  "فشو"  اوستایی است بمعنی پرورانیدن چهارپایان ست.

*۳ پیغاره، سرزنش، نکوهش، ملامت، سرکوفت 
     


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ طهمورث*
***
دادگری:
جهان از بدیها بشویم به رای/ پس آنگه کنم درگهی گرد پای-
 ز هر جای کوته کنم دست دیو/ که من بود خواهم جهان را خدیو-
هر آن چیز کاندر جهان سودمند/ کنم آشکارا گشایم ز بند-

آبادگری:
پس از پشت میش و بره پشم و موی/ برید و به رشتن نهادند روی-
 به کوشش ازو کرد پوشش به رای/ به گستردنی بد هم او رهنمای-

پ ن:
پسر هوشنگ پیشدادی:
 پسر بد مراو را یکی هوشمند/ گرانمایه تهمورس دیوبند-
بیامد به تخت پدر بر نشست/ به شاهی کمر برمیان بر ببست-

پدر جمشید:
 گرانمایه جمشید فرزند او/کمر بست یکدل پر از پند او-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ هوشنگ*
***
 دادگری:
جهاندار هوشنگ با رای و داد/ به جای نیا تاج بر سر نهاد-
 به فرمان یزدان پیروزگر/  به داد و دهش تنگ بستم کمر-

آبادگری:
وزان پس جهان یکسر آباد کرد/ همه روی گیتی پر از داد کرد-
کز آباد کردن جهان شاد کرد/جهانی به نیکی ازو یاد کرد-

بگشت از برش چرخ سالی چهل/پر از هوش مغز و پر از رای دل -

پ ن:
* هوشنگ، دومین پاد شاه پیشدادی.
کاشف آتش، آهن، ابزار، آبیاری، زراعت، دامپروری، رام کردن وحوش و نوشتن که(از دیوانِ اسیر آموخت).


آرتور کریستن سن: کیانیان، ترجمه ذبیح اله صفا، ۶۷: در یشت ها، پَرَدات، لقب هوشنگ است -
کسی که منزل های خوب فراهم کند. (هوش و هنگ) مصداق ندارد -


 در اوستا، هوشنگ پیش داد(پیش = نخستین /  داد = قانون) نخستین کسی که قانون ایجاد کرد  - با تلفظ (هه او شینگ هه)   
 پسر سیامک:
خجسته سیامک یکی پور داشت/  که نزد نیا جاه دستور داشت-
گرانمایه را نام هوشنگ بود/ تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود-


 پدر طهمورث دیوبند:
 پسر بد مراو را یکی هوشمند/ گرانمایه تهمورس دیوبند-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیومرث*
***
 کیومرس شد بر جهان کدخدای/نخستین به کوه اندرون ساخت جای-
سر بخت و تختش برآمد به کوه/پلنگینه پوشید خود با گروه-

آبادگری:
ازو اندر آمد همی پرورش/که پوشیدنی نو بد و نو خورش-
به گیتی درون سال سی شاه بود/به خوبی چو خورشید بر گاه بود-

پ ن:
* کیومرث،
 اولین  پادشاه ( پیشدادیان ) و به تعبیر زرتشتیان، اولین انسان.
 ( کیو مارتا ). در زمان او انسان ها در غار زندگی می کردند. و پوشش آنان پوست حیوانات بود.
کیومرث، با دیو ها جنگید و پسرش سیامک در همین جنگ ها کشته شد.
 پسر بد مر او را یکی خوبروی/هنرمند و همچون پدر نامجوی-
سیامک بدش نام و فرخنده بود/کیومرث را دل بدو زنده بود-
به جانش بر از مهر گریان بدی/ز بیم جداییش بریان بدی-
استاد محجوب : گیو مرت (زنده ی  فانی) در اوستا، گیو مرتن (گی یو مَرِه تَن )
شاهرخ مسکوب: نام کیومرث «گیه = زنده، مرتن = میرا» خود به معنی زندۀ میراست. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
زنبارگی بهرام گور
***
 چنین گفت با موبدان روزبه/ که اکنون شود شاه ایران به ده -
نشنید بدان خان گوهر فروش / همه سوی گفتار دارید گوش -
بخواهد همان دخترش از پدر / نهد بیگمان بر سرش تاج زر -
 نیابد همی سیری از خفت و خیز/ شب تیره زو جفت گیرد گریز-
شبستان مر او را فزون از صدست/ شهنشاه زینسان که باشد بدست -
کنون نه صد و سی زن از مهتران / همه بر سران افسر از گوهران -
 ابا یاره و تاج و با تخت زر / درفشان ز دیبای رومی گهر -
شمرده ست خادم به مشکوی شاه / کزیشان یکی نیست بیدستگاه -
 همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم / به سالی بریشان رود باژ روم -
 دریغ آن بر و کتف و بالای شاه / دریغ آن رخ مجلس آرای شاه -
 نبیند چنو کس به بالای و زور / به یک تیر بر هم بدوزد دو گور -
تبه گردد از خفت و خیز ن / به زودی شود سست چون پرنیان -
کند دیده تاریک و رخساره زرد / به تن سست گردد به لب لاژورد -
ز بوی ن موی گردد سپید / سپیدی کند در جهان ناامید -
 جوان را شود گوژ بالای راست / ز کار ن چندگونه بلاست -
به یک ماه یک بار آمیختن / گر افزون بود خون بود ریختن -
 همین بار از بهر فرزند را / بباید جوان خردمند را -
چو افزون کنی کاهش افزون کند/ ز سستی تن مرد بیخون کند-
.
پ ن:
 * بهرام گور، پسر ِ یزدگردِ بزهکار:
یکی کودک آمدش هرمزد روز/به نیک اختر و فال گینی فروز -
 هم آنگه پدر کرد بهرام نام/ازان کودک خرد شد شادکام -
 
بهرام گور به قهر، نزد نعمان ِ منذر به یمن رفت و پذیرفته شد.
 تربیت شده مندز و نعمان عرب ، رقیب خسرو در شاهی، تاج را از بین شیران گستهم(دائی خسرو پرویز) ربود و شاه شد. ۹۳۴ زن داشت. گوانوی، به سخن گویی ایرانیان، به نزد منذر رفت، نعمان و منذر از قسانیان و شیبان، نفر آوردند و بهرام گور را در مقابل خسرو پرویز  حمایت کردند.
نژاد مادری بهرام گور از شمیران شاه:
 ز مادر نبیره ی شمیران شهم/ز هر گوهری با خرد همرهم -
 بران دین زردشت ِ پیغمبرم/ز راه نیاکان خود نگذرم -
 کسی را کجا رانده بد یزدگرد/بجست و به یک شهرشان کرد گرد -
 همه روز نخجیر بد کار اوی/دگر اسب و میدان و چوگان و گوی -
 شکارش نباشد جز از شیر و گور/ازیراش خوانند بهرام گور -

بهرام گور، در حالت ایستاده، در شکار گاه خوابش برد و پدرش(یزدگردِ بزهکار)، او را تنبیه و به بند کشید.
بهرام ِ گور:
 پدرم آنک زو دل پر از درد بود/نبد دادگر ناجوانمرد بود -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
تاریخنگاری، بخشی از "هنر" فردوسی و نشر ِ تاریخ ِ ایران زمین، بخشی از "هدف" فردوسی در تدوین شاهنامه
***
ندارد کسی خوار فال مرا/ کجا بشمرد ماه و سال مرا-

 نگه کن که این نامه تا جاودان/ درفشی بود بر سر بخردان-

 بماند بسی روزگاران چنین/ که خوانند هرکس برو آفرین- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ نوذر*۱
***
بیدادگری:
 برین برنیامد بسی روزگار/که بیدادگر شد سر شهریار-
ز گیتی بر آمد به هر جای غو/جهان را کهن شد سر از شاه نو-
چو او رسم های پدر در نوشت*۲/ ابا موبدان و ردان تیز گشت-
همی مردمی نزد او خوار شد/دلش برده ی گنج و دینار شد-
کدیور یکایک سپاهی شدند/دلیران سزاوار شاهی شدند-
چو از روی کشور برآمد خروش/جهانی سراسر برآمد به جوش-
ز بیدادی نوذر تاجور/که بر خیره گم کرد راه پدر-
جهان گشت ویران ز کردار اوی/غنوده شد آن بخت بیدار اوی-
بگردد همی از ره بخردی/ازو دور شد فره ی ایزدی-

پ ن:
*۱ نوذر، پسر منو چهر.
نوذر، اسیر افراسیاب:
چو افراسیاب آگهی یافت زوی/که سوی بیابان نهادست روی-
شب تیره تا شد بلند آفتاب/همی گشت با نوذر افراسیاب-
ز گرد سواران جهان تار شد/سرانجام نوذر گرفتار شد -

افراسیاب به کین ِ کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر، گردنش را زد:
 سوی شاه ترکان رسید آگهی/کزان نامداران جهان شد تهی-
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست/کزو ویسه*۳ خواهد همی کینه خواست-
به دژخیم فرمود کو را کشان/ببر تا بیاموزد او سرفشان-
ببستند بازوش با بند تنگ/کشیدندش از جای پیش نهنگ-
چو از دور دیدش زبان برگشاد/ز کین نیاگان همی کرد یاد-
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست/دل و دیده از شرم شاهان بشست-
بدو گفت هر بد که آید سزاست/بگفت و برآشفت و شمشیر خواست-
بزد گردن خسرو تاجدار/تنش را بخاک اندر افگند خوار-
شد آن یادگار منوچهر شاه/تهی ماند ایران ز تخت و کلاه-
به شمشیر تیز آن سر تاجدار/ به زاری بریدند و برگشت کار-

نوذر، پدر طوس و گستهم:
دل نوذر از غم پر از درد بود/که تاجش ز اختر پر از گرد بود-
بشد طوس و گستهم با او به هم/لبان پر ز باد و روان پر ز غم-
گرفت آن دو فرزند را در کنار/فرو ریخت آب از مژه شهریار- 


*۳ ویسه، سپهدار پشنگ زاد شم:
 سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ / که سالار بد بر سپاه پشنگ -
در نبرد، از پیش پای قارن می گریزد:
سپه یک به دیگر برآویختند / چو رود روان خون همی ریختند -
بر ویسه شد قارن رزم جوی / ازو ویسه در جنگ برگاشت روی -

پسران ویسه
:
 پیران ، بارمان ، هومان ، پیلسم ، نستیهن ، لهاک ، کلباد ،فرشید ورد 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ سیاوش*۱
***
آبادگری:
سیاوشگرد شهر ِ  بهشت آسا:
 چو آمد بران شارستان*۲ دست آخت / دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت -
از ایوان و میدان و کاخ بلند / ز پالیز وز گلشن ارجمند - 
بیاراست شهری بسان بهشت / به هامون گل و سنبل و لاله کشت -
خنیده به توران سیاووش گرد / کز اختر ُبنَش کرده شد روز ارد -
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ / ز کوه و در و رود وز دشت راغ -
سراسر همه باغ و میدان و کاخ / همی دید هرسو بنای فراخ -

بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته / سرش را به ابراندر افراخته -
سیاووش گردش نهادند نام / همه شهر زان شارستان شادکام -

ایوان، باغ و شارسان سیاوش و کاخ فرنگیس
:
سپهدار پیران ز هر سو براند / بسی آفرین بر سیاوش بخواند -
چو یک بهره از شهر خرم بدید / به ایوان و باغ سیاوش رسید -
به کاخ فرنگیس بنهاد روی / چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی -
به رامش بپیمای ی زمین / برو شارستان سیاوش ببین -
خداوند ازان شهر نیکوترست / تو گویی فروزندهٔ خاورست -

پیران از سیاووش گِرد نزد افراسیاب می گوید:
ز کار سیاوش بپرسید شاه / وزان شهر و آن کشور و جایگاه -

بدو گفت پیران که خرم بهشت / کسی کاو نبیند به اردیبهشت - 
یکی شهر دیدم که اندر زمین / نبیند دگر کس به توران و چین -
ز بس باغ و ایوان و آب روان / برآمیخت گفتی خرد با روان -

پ ن:
*۱ سیاوش، سیاووش، سیاوخش
 یکی بچهٔ فرخ آمد پدید / کنون تخت بر ابر باید کشید  -
جهاندار نامش سیاوخش کرد / برو چرخ گردنده را بخش کرد -
ستاره بران بچه آشفته دید / غمی گشت چون بخت او خفته دید -

سیاوش، پسر کیکاووس و کنیزک تورانی، خویش گرسیوز و از تبار ِ فریدون
:
بپرسید زو پهلوان از نژاد / برو سروبن یک به یک کرد یاد -
بدو گفت من خویش گرسیوزم / به شاه آفریدون کشد پروزم -
ورا گفت از مام خاتونیم /ز سوی پدر بر فریدونیم -
نیایم سپهدار گرسیوز ست / بران مرز خرگاه او مرکز ست - 
چو کاووس روی کنیزک بدید / بخندید ولب را به دندان گزید -
بت اندر شبستان فرستاد شاه / بفرمود تا بر نشیند بگاه -
دگر ایزدی هرچه بایست بود / یکی سرخ یاقوت بد نا بسود -

استاد محمد جعفر محجوب :
سیا و ارشن(اسب نر) - دارنده اسب نر ِ سیاه رنگ (شبرنگ ِ بهزاد).

سیاوش، پسر خوانده ی رستم:
چنین تا برآمد برین روزگار / تهمتن بیامد بر شهریار -
چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش -
چو دارندگان ترا مایه نیست / مر او را بگیتی چو من دایه نیست -

 رستم پرورنده ی سیاوش،
کیخسرو:
 برســـتم چنیـن گفت کای پهــلوان / همیشه بدی شـــاد و روشن روان  -
بگیـتی خردمنــد و خامــش توئی / که پـروردگـار ســـــیاوش تــوئی -


*۲ شارستان،  شارسان، شهرسان یا شهرستان 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیکاووس*۱
***
دادگری:
 بیامد سوی پارس کاووس کی/ جهانی به شادی نوافگند پی -

 بیاراست تخت و بگسترد داد / به شادی و خوردن دل اندر نهاد -

 فرستاد هر سو یکی پهلوان / جهاندار و بیدار و روشنروان - 

به مرو و نشاپور و بلخ و هری / فرستاد بر هر سویی لشکری - 

جهانی پر از داد شد یکسره / همی روی برتافت گرگ از بره - 

ز بس گنج و زیبایی و فرهی / پری و دد و دام گشتش رهی - 

مهان پیش کاووس کهتر شدند / همه تاجدارنش لشکر شدند-


آبادگری:
 یکی خانه کرد اندر البرز کوه/ که دیو اندران رنجها شد ستوه- 

بفرمود کز سنگ خارا کنند / دو خانه برو هر یکی ده کمند - 

بیاراست آخر به سنگ اندرون/ ز پولاد میخ و ز خارا ستون- 

دو خانه دگر ز آبگینه بساخت /  زبرجد به هر جایش اندر نشاخت - 

چنان ساخت جای خرام و خورش / که تن یابد از خوردنی پرورش - 

دو خانه ز بهر سلیح نبرد / بفرمو کز نقرهی خام کرد - 

یکی کاخ زرین ز بهر نشست / برآورد و بالاش داده دو شست - 

نبودی تموز ایچ پیدا ز دی / هوا عنبرین بود و بارانش می - 

به ایوانش یاقوت برده بکار/ ز پیروزه کرده برو بر نگار-

 
بیدادگری:
دیوی در قالب غلام، به جلد کاووس رسوخ میکند و او را به مسیر بیداد می افکند:
 غالمی بیاراست از خویشتن/ سخنگوی و شایستهی انجمن- 

دل شاه ازان دیو بیراه شد  / روانش ز اندیشه کوتاه شد - 

گمانش چنان شد که گردان سپهر / به گیتی مراو را نمودست چهر - 

ندانست کاین چرخ را مایه نیست/ ستاره فراوان و ایزد یکیست- 

ازان پس عقاب دلاور چهار/بیاورد و بر تخت بست استوار- 

نشست از بر تخت کاووس شاه/ که اهریمنش برده بد دل ز راه- 

چو با مرغ پرنده نیرو نماند/ غمی گشت پرهاب خوی درنشاند- 

نگونسار گشتند ز ابر سیاه / کشان بر زمین از هوا تخت شاه - 

سوی بیشه ی شیرچین آمدند/ به آمل بروی زمین آمدند- 

به جای بزرگی و تخت نشست/ پشیمانی و درد بودش به دست-


گودرز متحیر از نابخردی های کاووس:
به رستم چنین گفت گودرز پیر / که تا کرد مادر مرا سیر شیر - 

همی بینم اندر جهان تاج و تخت / کیان و بزرگان بیدار بخت - 

چو کاووس نشنیدم اندر جهان / ندیدم کس از کهتران و مهان - 

خرد نیست او را نه دانش نه رای/ نه هوشش بجایست و نه دل بجای-


گودرز از نابخردی کیکاووس به تنگ آمده و او را سرزنش می کند:
 بدو گفت گودرز بیمارستان/ ترا جای زیباتر از شارستان - 

به دشمن دهی هر زمان جای خویش / نگویی به کس بیهده رای خویش - 

سه بارت چنین رنج و سختی فتاد/ سرت ز آزمایش نگشت اوستاد- 

همان کن که بیدار شاهان کنند/ سه و نیکخواهان کنند-


کیکاووس شرمناک از کرده خود، از گودرز پوزش میخواهد:
 چنین داد پاسخ که از راستی/ نیاید به کار اندرون کاستی -
همی داد گفتی و بیداد نیست/ ز نام تو جان من آزاد نیست-
فروماند کاووس و تشویر*۲ خورد/  ازان نامداران روز نبرد-
 همی ریخت از دیدگان آب زرد/ همی از جهانآفرین یاد کرد-
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت/ همی پوست گفتی برو بر به کفت-
همی ریخت از دیده پالوده خون/ همی خواست آمرزش رهنمون-
ز شرم دلیران منش کرد پست/ خرام و در بار دادن ببست-

 دادگری:
 پشیمان شد و درد بگزید و رنج/ نهاده ببخشید بسیار گنج-
 یکی داد نو ساخت اندر جهان/ که تابنده شد بر کهان و مهان-
جهان گفتی از داد دیبا شدست/ همان شاه بر گاه زیبا شدست-
 زمانه چنان شد که بود از نخست/ به آب وفا روی خسرو بشست-
 کجا پادشا دادگر بود و بس/ نیازش نیاید بفریادرس-

پ ن:
*۱ کیکاووس، پسر کیقباد:

 پسر بد مر او را خردمند چار/  که بودند زو در جهان یادگار- 

نخستین چو کاووس باآفرین/ کی آرش دوم وان دگر کی پشین-


کیکاووس با عقابانش به آسمان رفت و در آمل به زمین رسید و رستم اورا پیدا کرد. رستم برای نجاتش از دست دیوان مازندران از هفت خوان گذشت. 


تشویر، شرمنده شدن، حیا کردن، اشاره کردن، انگشت نما شدن.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیقباد*۱
***
دادگری:
 ازان پس چنین گفت فرخ قباد/ که بی زال تخت بزرگی مباد-
چنین گفت با نامور مهتران / که گیتی مرا از کران تا کران -
اگر پیل با پشه کین آورد / همه رخنه در داد و دین آورد -
نخواهم به گیتی جز از راستی / که خشم خدا آورد کاستی -
تن آسانی از درد و رنج منست / کجا خاک و آبست گنج منست -
سپاهی و شهری همه یکسرند/ همه پادشاهی مرا لشکرند-
سر ماه کاووس کی را بخواند/ ز داد و دهش چند با او براند-
بدو گفت ما بر نهادیم رخت/ تو بسپار تابوت و بردار تخت-

آبادگری:
هر آنکس که دارد خورید و دهید / سپاسی ز خوردن به من برنهید -
هرآنکس کجا بازماند ز خورد / ندارد همی توشه ی کارکرد -
چراگاهشان بارگاه منست / هرآنکس که اندر سپاه منست -
وزان رفته نامآوران یاد کرد/ به داد و دهش گیتی آباد کرد-
 
پ ن:
کیقباد،
پسر بد مر او را خردمند چار/  که بودند زو در جهان یادگار-
نخستین چو کاووس باآفرین/ کی آرش دوم و دگر کی پشین-
چهارم کجا آرشش بود نام/ سپردند گیتی به آرام و کام- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ افراسیاب*۱
***
بیدادگری،
افراسیاب از دید کیکاووس

 بدی(افراسیاب) را که گیتی همی ننگ داشت/جهانرا پر از غارت و جنگ داشت -

ز دست تو آواره شد در جهان/نگویند نامش جز اندر نهان-

همه ساله تا بود خونریز بود/ببدنامی و زشتی آویز بود-

برادرکش و بد تن و شاه کش/بد اندیش و بد راه و آشفته هش- 


افراسیاب برادر کش:
چو اغریرث آمد ز آمل به ری/  وزان کارها آگهی یافت کی -
بدو گفت کاین چیست کانگیختی / که با شهد حنظل برآمیختی -
بفرمودمت کای برادر به کش / که جای خرد نیست و هنگام هش -
بدانش نیاید سر جنگجوی / نباید به جنگ اندرون آبروی -
سر مرد جنگی خرد نسپرد / که هرگز نیامیخت کین با خرد -
چنین داد پاسخ به افراسیاب/ که ی بباید همی شرم و آب- 
هر آنگه کت آید به بد دسترس / ز  یزدان بترس و مکن بد بکس -
که تاج و کمر چون تو بیند بسی / نخواهد شدن رام با هر کسی -
یکی پر ز آتش یکی پرخرد / خرد با سر دیو کی درخورد -
سپهبد برآشفت چون پیل مست / به پاسخ به شمشیر یازید دست -
میان برادر بدونیم کرد/ چنان سنگدل ناهشیوار مرد-

پ ن: 

*۱ ،  افراسیاب:

 بر و بازوی شیر و هم زور پیل/  وزو سایه گسترده بر چند میل- 

زبانش به کردار برنده تیغ/ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ-


افراسیاب، پسرپشنگ زاد شم:
 جهان پهلوان پورش افراسیاب / بخواندش درنگی و آمد شتاب -

افراسیاب، پدر سرخه، شیده(پشنگ)، جهن، قراخان و گَو ِ گُردگیر:
 بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد / چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد -
پسر پنج زنده ست پیشت بپای / نمانیم تا تو کنی رزم رای -

قراخان، پسر چهارم افراسیاب و مباشر او در کار بیژن ومنیژه:
 قراخان که او بود مهتر پسر/بفرمود تا رفت پیش پدر - 
قراخان سالار چارم پسر/کمر بست و آمد به پیش پدر - 

گَو ِ گُردگیر، پسر پنجم افراسیاب
که سالارشان بود پنجم پسر / یکی نامور گرد پرخاشخر -
ورا خواندندی گو گردگیر / که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر - 

افراسیاب، کشته بدست کیخسرو
کنون روز بادافره ایزدیست/مکافات بد را ز یزدان بدیست - 

بشمشیر هندی بزد گردنش/بخاک اندر افکند نازک تنش - 

تهی ماند زو گاه شاهنشهی/سر آمد بر او روزگار مهی - 

ز کردار بد بر تنش بد رسید/مجو ای پسر بند بد را کلید -    


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
انسان خدایی، باور فردوسی
***
حکیم بزرگوار طوس، مدام ما را به مقام و جایگاه ِ "خویشتن خویش"، به "ذات بشریمان" معطوف میدارد.

اول و آخر جهان ِ هستی، تویی. خود را دستِ کم مگیر:
نخستین فطرت پسین شمار/تویی خویشتن را به بازی مدار-

جهان، کان ِ شگفتی هاست و سرآمد همه ی شگفتی ها، خودِ تو هستی. بیش و پیش از هر شگفتی، ژرفای ذات خود را بنگر:   
جهان پر شگفت ست چون بنگری/ندارد کسی آلت داوری-
که جانت شگفت ست و تن هم شگفت/نخست از خود اندازه باید گرفت-

انسان خردمند چون داستان خلقت را بشنود از وهن و وهم دور، و بَر به دانش گشاید
:
خردمند کاین داستان بشنود/به دانش گراید به دین نگرود-
ولیکن چو معنیش یادآوری/شود رام و کوته کند داوری-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
زریر*۱ و اسفندیار*۲، شمشیر دین بهی.
***
رفتن گشتاسب به زابل نزد زال، برای کسب مشروعیت دین بهی در حالی که لهراسب و خواهران اسفندیار و هفتصد موبد، در معرض یورش ارجاسب تورانی هستند:
برآمد بسی روزگاری بدوی / که خسرو سوی سیستان کرد روی -
برآمد برین میهمانی دوسال / همی خورد گشتاسپ با پور زال -
به بلخ اندرون ست لهراسپ شاه / نماند ست از ایرانیان و سپاه -
مگر هفتصد مرد آتش پرست / همه پیش آذر بر آورده دست -
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس/ از آهنگداران همینند بس-

و اسفندیار با بد گویی و دسیسه گرزم نزد گشتاسب، در زندان پدر در بند ست:
 پسرش آن گرانمایه اسفندیار/ به بند گران اندرست استوار-

زریر و سی و هشت پسر گشتاسب، اولین فدا شدگان دین بهی:
 فراوان ز ایرانیان کشته شد/ز خون یالن کشور آغشته شد-
 پسر بود گشتاسپ را سی و هشت/دلیران کوه و سواران دشت-
بکشتند یکسر بران رزمگاه/به یکبارگی تیره شد بخت شاه-
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت/بدانگه که شد روزگارش درشت-

اسفندیار، در جنگ دوم با ارجاسب
:
بخواهیم ازو، کین لهراسب شاه / همان کین چندین، سر بی گناه -
برادر، جهان بین من، سی و هشت / که از خونشان، لعل شد، خاک دشت -

پ ن:
* ۱ زریر، پسر لهراسب، 
زریر، برادر  گشتاسب:
زریر سپهبد برادرش بود/که سالار گردان لشکرش بود -

زریر، کشته به دست بیدرفش:
جهان پهلوان آن زریر سوار/سواران ترکان بکشتند زار -
سر جادوان جهان بیدرفش/مر اورا بیفکند و برد آن درفش -
که کشت آن سیه پیل نستوه را/که کند از زمین آهنین کوه را -  

زریر، در اوستا و پهلوی، زَیری وَیری قید شده.

* ۲ اسفندیار، پسر گشتاسب و کتایون یا ناهید دختر قیصر.
اسفندیار، برادر پشوتن،
اسفندیار، پنج برادر داشت:
برادرش بد پنج دانسته راه / همه از در تاج و همتای شاه -  
اسفندیار، برای به بند در آوردن رستم به زابل رفت و بدست رستم کشته شد - 
اسفندیار، چهار پسر داشت:
پسر بود او را گزیده چهار / همه رزم جوی و همه نیزه دار -
یکی نام بهمن دوم مهرنوش / سیم نام او بد دلافروز طوش -
چهارم بدش نام نوشاذرا / نهادی کجا گنبد آذرا -
به شاه جهان گفت بهمن پسر / که تا جاودان سبز بادات سر -

خواهران اسفندیار، همای و به آفرید
چو پردخته گشت از بزرگان سرای/ برفتند به آفرید و همای -
به پیش پدر بر بخستند روی/ز درد برادر بکندند موی -
به گشتاسب گفتند کای نامدار/نیندیشی از کار اسفندیار- 


 اسفندیار، کشنده جفت سیمرغ،
سیمرغ به زال :
که آن جفت من مرغ با دستگاه/به دستان و شمشیر کردش تباه -


برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

*** 

دسته گل به آب دادن یکی از دیوان مازندران و از راه به در کردن کیکاووس.
***
دیوی در قالب غلام، به جلد کاووس رسوخ میکند و او را به مسیر بیداد می افکند:
 غلامی بیاراست از خویشتن/ سخنگوی و شایسته ی انجمن-
همی بود تا یک زمان شهریار/ ز پهلو برون شد ز بهر شکار -

"بیامد بر ِ  او،  زمین بوس داد / یکی دسته ی گل به کاووس داد" -
 
چنین گفت کاین فر زیبای تو/ همی چرخ گردان سزد جای تو- 
  


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دین گستری اسفندیار:
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار / همی آرزو بایدت کارزار -
برو گفت و پا را به زین اندر آر / همه ک را به دین اندر آر -
بشد تیغ زن گرد کش پور شاه / بگردید بر کشورش با سپاه -
به روم و به هندوستان برگذشت / ز دریا و تاریکی اندر گذشت -
شه روم و هندوستان و یمن / همه نام کردند، بر تهمتن -
چو آگه شدند، از نکو دین اوی / گرفتند، آن راه و آیین اوی -
بتان، از سر کوه، میسوختند / بجای بت آذر برافروختند -
همه، نامه کردند زی شهریار / که ما دین گرفتیم ز اسفندیار -
که ما راست گشتیم و ایزدپرست / کنون زند و استا،* سوی ما فرست -
همه کس مر او را به فرمان شدند / بـَدان در جهان پاک پنهان شدند -

شناسنامه ی  زرتشت:

زرتشت، پیامبر بوقت گشتاسب و نیز داماد او.

نام خانوادگی: اسپنتمان.
نام پدر: پور شاسب.
نام مادر: دغدو .
  تولد ششم فروردین 3737 سال پیش، 1737 سال پیش میلاد مسیح یا 2357 سال پیش از هجری شمسی.  در کنار رودی در خراسان، متولد شد .
زرتشت، « خدا را در قالب خرد میدید (ا َبـَر دانا) » .
در سی سالگی از خراسان به سیستان، کنار دریای هامون میرود و پس از ده سال، در دربار گشتاسب دین بهی را در « نوروز » بنیاد می نهد.
بنیانگزاری دین بهی روز 15 اردیبهشت در 47سالگی.
پس از هفتاد و هفت سال و چهل روز در گذشت.
پیام خود را در هفده سرود (گات)، مجموعا 341 بند دو بیتی گونه،  بجا گذاشت.
.
پ ن:
*( زند و اوستا ) 


نمودهای منحصر به فردِ فردوسی، از "نیایش"، و نه کرنش و استغاثه، در شاهنامه – ( بخش 5 )


نیایش، در شاهنامه، همواره بر بنیاد "مهر" آگینِ سپاسمندی و پاسداشت ِ توجه و حمایت ِ یزدانِ دادگر استوارست. نه بر "کاهِ روی آبِ" تمنّای بخشایشِ گناه و سیاهکاری.
***
 منش، روش، و کنش ِ سرداران و پهلوانان شاهنامه، بر سقف و ستون ِ راستی، خود باوری و اعتماد ِ به نفس بنا شده و بر همین مبنا، استغاثه، کرنش و لابه را بر نمی تابند  - "بخش پنجم"
***
کیخسرو بلافاصله بعد از بر تخت نشستن با رستم وگودرز و. به اتشکده آذر گشسب میاید:
همی رفت تا آذرابادگان / ابا او بزرگان و آزادگان -
گهی باده خورد و گهی تاخت اسب / بیامد سوی خان آذرگشسب -
جهان آفرین را ستایش گرفت / به آتشکده در نیایش گرفت -
بیامد خرامان از آن جایگاه / نهادند سر سوی کاووس شاه



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ داراب بهمن *۱
***
دادگری:
چو دارا به تخت مهی برنشست/ کمر بر میان بست و بگشاد دست -
چنین گفت با موبدان و ردان / بزرگان و بیدار دل بخردان -
که گیتی نجستم به رنج و به داد / مرا تاج یزدان به سر بر نهاد -
شگفتی تر از کار من در جهان / نبیند کسی آشکار و نهان -
ندانیم جز داد پاداش این / که بر ما پس از ما کنند آفرین -
نباید که پیچد کس از رنج ما / ز بیشی و آگندن گنج ما -
زمانه ز داد من آباد باد / دل زیر دستان ما شاد باد -
ازان پس ز هندوستان و ز روم / ز هر مرز باارز و آباد بوم -
برفتند با هدیه و با نثار/ بجستند خشنودی شهریار-

آبادگری،
داراب گرد:
 چنان بد که روزی ز بهر گله / بیامد که اسپان ببیند یله -
ز پستی برآمد به کوهی رسید / یکی بیکران ژرف دریا بدید -
بفرمود کز روم و وز هندوان / بیارند کارآزموده گوان -
بجویند زان آب دریا دری / رسانند رودی به هر کشوری -
چو بگشاد داننده از آب بند/ یکی شهر فرمود بس سودمند-
چو دیوار شهر اندر آورد گِرد / ورا نام کردند داراب گِرد -
یکی آتش افروخت از تیغ کوه / پرستنده ی آذر آمد گروه -
ز هر پیشه یی کارگر خواستند / همی شهر ایران بیاراستند -
به هر سو فرستاد بی مر سپاه / ز دشمن همی داشت گیتی نگاه -
جهان از بد اندیش بی بیم کرد/ دل بدسگالان به دو نیم کرد -

پ ن:
داراب بهمن، پسر بهمن اسفندیار و همای نوشزاد.

همای چهرزاد پس از مرگ بهمن، برای حفظ تاج و تختش، پسرش را مرده زاد بروز می دهد و داراب بهمن هشت ماهه را به زنی می سپارد:
 چو هنگام زادنش آمد فراز/ز شهر و ز لشکر همی داشت راز -
همی تخت شاهی پسند آمدش/جهان داشتن سودمند آمدش-
نهانی پسر زاد و با کس نگفت/همی داشت آن نیکویی در نهفت -

بیاورد آزاده تن دایه را/یکی پاک پر شرم و با مایه را -
نهانی بدو داد فرزند را/چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد/چنین گفت کان پاکزاده بمرد -

 دایه ی داراب به دستور همای نوشزاد، نهانی نوزاد هشت ماهه را در صندوقی روی آب فرات رها می سازد:
بدین سان همی بود تا هشت ماه/پسر گشت ماننده ی رفته شاه -
بفرمود تا درگری*۲ پاک مغز/یکی تخته جست از در کار نغز -
یکی خرد صندوق از چوب خشک/بکردند و بر زد برو قیر و مشک -
درون نرم کرده به دیبای روم/بر اندوده بیرون او مشک و موم -

داراب بهمن، روان بر رود فرات، به دست گازری از آب گرفته می شود. گازر و همسرش نوزاد را داراب نام می نهند:
زن گازر اورا چو پیوند خویش/بپرورد چوناک فرزند خویش -
سیم روز داراب کردند نام/کز آب روان یافتندش کنام  -

همای نوشزاد از پسرش (داراب بهمن) میگوید:
بدانید کز بهمن شهریار/جزین نیست اندر جهان یادگار -

داراب بهمن، پدر اسکندر( از ناهید دختر فیلقوس رومی)همسر اول. و پدر دارا از همسر دوم. در بعضی از متون، داراب با داریوش مطابقت پیدا کرده - داراب بهمن و اسکندر، برادران ناتنی، از دو مادر.

داراب، ناهید دختر قیصر را همراه با باژ و ساو از قیصر می خواهد:
 پس پرده ی تو یکی دختر است/که بر تارک بانوان افسر است -
نگاری که ناهید خوانی ورا/بر اورنگ زرین نشانی ورا -
به من بخش و بفرست با باژ روم/چو خواهی که بیرنج ماندت بوم -

داراب بهمن، پدر ِ دارای داراب از همسر دوم، بعد از همسر اولش ناهید قیصر: 
و زان پس که ناهید نزد پدر/بیامد، زنی خواست دارا دگر -
یکی کودک امدش با فر و یال/ز فرزند ناهید کهتر به سال -
همان روز داراش کردند نام/که تا از پدر بیش باشد به کام - 

*۲ دُرگر، درودگر، نجار.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ همای چهرزاد*
***
دادگری:
همای آمد و تاج بر سر نهاد/ یکی راه و آیین دیگر نهاد  -
سپه را همه سربسر بار داد/در گنج بگشاد و دینار داد -
به رای و به داد از پدر برگذشت/همی گیتی از دادش آباد گشت -
نخستین که دیهیم بر سر نهاد/جهان را به داد و دهش مژده داد -
که این تاج و این تخت فرخنده باد/دل بدسگالان ما کنده باد -
همه نیکویی باد کردار ما/مبیناد کس رنج و تیمار ما -
توانگر کنیم آنک درویش بود/نیازش به رنج تن خویش بود -
مهان جهان را که دارند گنج/ نداریم زان نیکویها به رنج -
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست/جهان را سراسر همی داشت راست -
جهانی شده ایمن از داد او/به کشور نبودی بجز یاد او -

پ ن:
همای چهرزاد، دختر بهمن ِ اسفندیار یا اردشیر دراز :
پسر بد مر اورا یکی همچو شیر/که ساسان همی خواندی اردشیر -
دگر دختری داشت نامش همای/هنرمند و با دانش و نیک رای -
همی خواندندی ورا چهرزاد/ز گیتی به دیدار او بود شاد -

همای چهرزاد، دختر و همسر بهمن ِ اسفندیار یا اردشیر دراز :
پدر در پذیرفتش از نیکویی/بران دین که خوانی همی پهلوی -
همای دل افروز تابنده ماه/چنان بد که آبستن آمد ز شاه -

 همای چهرزاد، مادر داراب ِ بهمن یا داراب اردشیر:
چو هنگام زادنش آمد فراز / ز  شهر و ز لشکر همی داشت راز-
نهانی پسر زاد و با کس نگفت/ همی داشت آن نیکویی در نهفت -
بیاورد آزاده تن دایه را/یکی پاک پر شرم و با مایه را -
نهانی بدو داد فرزند را/چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد/چنین گفت کان پاکزاده بمرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ بهمن ِ اسفندیار*
***
بیدادگری:
بهمن به کین پدرش اسفندیار و برادرانش نوش آذر و مهرنوش بر می خیزد:
 چنین گفت کز کین اسفندیار/مرا تلخ شد در جهان روزگار-
هم از کین نوشآذر و مهر نوش/دو شاه گرامی دو فرخ سروش-
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم/همه بوم زابل پر از خون کنیم-

زال زر، در مقام دلجویی و پوزش از بهمن بر می آید:
 چنین داد پاسخ که گر شهریار/براندیشد از کار اسفندیار-
بداند که آن بودنی کار بود/مرا زان سخن دل پرآزار بود-
 گر ایدونک بینی تو پیکار ما/به خوبی براندیشی از کار ما-
بیایی ز دل کینه بیرون کنی/به مهر اندرین کشور افسون کنی-
همه گنج فرزند و دینار سام/کمرهای زرین و زرین ستام-
چو آیی به پیش تو آرم همه/تو شاهی و گردنکشانت رمه-
فرستاده را اسپ و دینار داد/ز هرگونه یی چیز بسیار داد-

بهمن، پوزش زال را نمی پذیرد و گام در راه بیداد می نهد:
 چو بشنید ازو بهمن نیکبخت/نپذرفت پوزش برآشفت سخت-
 هماندر زمان پای کردش به بند/ز دستور و گنجور نشنید پند-
 همه زابلستان به تاراج داد/مهان را همه بدره و تاج داد-
 فرامرز را زنده بر دار کرد/تن پیلوارش نگونسار کرد-
ازان پس بفرمود شاه اردشیر/که کشتند او را به باران تیر-

پ ن:
* بهمن ِ اسفندیار، یا اردشیر دراز دست:
بدو گفت من پور اسفندیار/سر راستان بهمن نامدار -
ورا یافت روشن دل و یادگیر/ازان پس همی خواندش اردشیر -
گوی بود با زور و گیرنده دست/خردمند و دانا و یزدان پرست -
چو بر پای بودی سر انگشت اوی/ز زانو فزونتر بدی مشت اوی - 

 معنی بهمن، به منش، پاک منش. متضاد اکامن، زشت نهاد، بد خو، بد سرشت. 

 رستم  پس  از کشتن اسفندیار ، پسرش(بهمن) را به درخواست او تربیت میکند:
 چنین گفت با رستم اسفندیار/که از تو ندیدم بد روزگار-

 بهانه تو بودی پدر بد زمان/ نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان- 

کنون بهمن این نامور پور من/ خردمند و بیدار دستور من- 

بمیرم، پدروارش اندر پذیر/ همه هرچ گویم ترا یادگیر- 

به زابلستان در، ورا شاد دار/ سخنهای بدگوی را یاد دار- 

بیاموزش آرایش کارزار/ نشستنگه بزم و دشت شکار-


بهمن ِ اسفندیار، جانشین پدر بزرگش گشتاسب:
 بدانست جاماسب آن نیک وبد/که آن پادشاهی به بهمن رسد -
به گشتاسب گفت ای پسندیده شاه/ترا کرد باید به بهمن نگاه -

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی/به جای آمد و گشت با آبروی -


بهمن اسفندیار یا (اردشیر دراز دست)، پدر همای، ساسان و داراب:

داراب  از همای، که همای هم دختر و هم همسر بهمن بود، زاده شد. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ لهراسب*۱

***
بیدادگری:
  در آغاز، زال زر لهراسب را دادگر نمی شناسد و شان ِ  شاهی را به او روا نمیداند:
ازان انجمن زال بر پای خاست/ بگفت آنچ بودش بدل رای راست-
سر بخت آن کس پر از خاک باد/ روان ورا خاک تریاک باد-
که لهراسب را شاه خواند بداد/ ز بیداد هرگز نگیریم یاد-
بایران چو آمد بنزد زرسب/ فرومایه ای دیدمش با یک اسب-
نژادش ندانم ندیدم هنر/ ازین گونه نشنیده ام تاجور-

زال از بیداد لهراسب به پسرش گشتاسب می گوید:
بجنگ الانان فرستادیش/ سپاه و درفش و کمر دادیش-
ز چندین بزرگان خسرو نژاد/ نیامد کسی بر دل شاه یاد-
 
ایرانیان نیز شاهی لهراسب را بر نمی تابند:
خروشی برآمد ز ایرانیان/ کزین پس نبندیم شاها میان-
نجوییم کس نام در کارزار/ چو لهراسب را کی کند شهریار-

لهراسب با پند و اندرز های زال زر، و کیخسرو، دگرگون میشود:
 چو بشنید زال این سخنهای پاک/بیازید انگشت و برزد بخاک-
بیالود لب را بخاک سیاه/به آواز لهراسب را خواند شاه-
بشاه جهان گفت خرم بدی/همیشه ز تو دور دست بدی-

دادگری:
 چو لهراسپ بنشست بر تخت داد/ به شاهنشهی تاج بر سر نهاد -
جهان آفرین را ستایش گرفت / نیایش ورا در فزایش گرفت -
چنین گفت کز داور داد و پاک/ پر امید باشید و با ترس و باک -/-

لهراسب در پی اندرزهای کیخسرو، به آزمند و نا دانی خود معترف شده و پالایش می گردد:
ز  آز و فزونی به یکسو شویم/  به نادانی خویش خستو*۲ شویم-
ازین تاج شاهی و تخت بلند/نجوییم جز داد و آرام و پند-
مگر بهره مان زین سرای سپنج/نیاید همی کین و نفرین و رنج-
من از پند کیخسرو افزون کنم/ز دل کینه و آز بیرون کنم-
بسازید و از داد باشید شاد/تن آسان و از کین مگیرید یاد-

آبادگری:
 یکی شارسانی برآورد شاه/پر از برزن و کوی و بازارگاه-
به هر برزنی جشنگاهی سده/همه گرد بر گردش آتشکده-
یکی آذری ساخت برزین به نام/که با فرخی بود و با برز و کام-

پ ن:
*۱ لهراسب، جانشین کیخسرو، پدر بزرگ اسفندیار، کشته  در جنگ با ارجاسب.
لهراسب دو پسر داشت:
دو فرزند بودش به کردار ماه/سزاوار شاهی و تخت و کلاه-
یکی نام گشتاسب و دیگر زریر/که زیر آوریدی سر نره شیر-

لهراسب، نوه کیقباد:
که لهراسب بُد پور اورند شاه/که او را بدی از مهان تاج وگاه -
هم اورند از گوهر کی پشین/که کردی پدر بر پشین آفرین -
پشین بود از تخمه کیقباد/خردمند شاهی دلش پر زداد -
همی رو چنین تا فریدون شاه/که شاه جهان بود و زیبای گاه -   

*۲ خستو، معترف، شرمسار، خجل 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیخسرو*
***
دادگری:
 چو جم و فریدون بیاراست گاه/ز داد و ز بخشش نیاسود شاه -
جهان شد پر از خوبی و ایمنی/ز بد بسته شد دست اهریمنی-

کیخسرو، پس از شکست افراسیاب، خویشان افراسیاب را در پناه خود میگیرد:
 نباید که بر کاخ افراسیاب/بتابد ز چرخ بلند آفتاب -
هم آواز پوشیده رویان اوی/نخواهم که آید ز ایوان به کوی-
ز خویشان او کس نیازرد شاه/چنانچون بود در خور پیشگاه-
فرستاد کس بخردان را بخواند/بسی داستان پیش ایشان براند -
که هر جای تندی نباید نمود/سر بیخرد را نشاید ستود -
همان به که با کینه داد آوریم/بکام اندرون نام یاد آوریم -
که نیکیست اندر جهان یادگار/نماند بکس جاودان روزگار- 
ز خون ریختن دل بباید کشید/سر بیگناهان نباید برید -
نه مردی بود خیره آشوفتن/ بزیر اندر آورده را کوفتن-
همی داد زنهار و بنواختشان/بزودی همی کار بر ساختشان-

آبادگری:
همه بوم ایران سراسر بگشت/به آباد و ویرانی اندر گذشت -
هر آن بوم و بر کان نه آباد بود/تبه بود و ویران ز بیداد بود-
درم داد و آباد کردش ز گنج/ز داد و ز بخشش نیامد رنج-

 بر آیین جهانی شد آراسته/در و بام و دیوار پرخواسته -
نشسته به هر جای رامشگران/گلاب و می و مشک با زعفران-
همه یال اسپان پر از مشک و می/پراگنده دینار در زیر پی-
همه بوم ایران سراسر بگشت/به آباد و ویرانی اندر گذشت -
هران بوم و برکان نه آباد بود/تبه بود و ویران ز بیداد بود -
درم داد و آباد کردش ز گنج/ز داد و ز بخشش نیامدش رنج -
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت/چنانچون بود خسرو نیک بخت -
همه بدره و جام و می خواستی/به دینار گیتی بیاراستی-

 چو تاج بزرگی بسر برنهاد/ ازو شاد شد تاج و او نیز شاد -
به هر جای ویرانی آباد کرد/دل غمگنان از غم آزاد کرد -
از ابر بهاران ببارید نم/ز روی زمین زنگ بزدود غم -
جهان گشت پر سبزه و رود آب/سر غمگنان اندر آمد به خواب -
زمین چون بهشتی شد آراسته/ز داد و ز بخشش پر از خواسته-

پ ن:
* کیخسرو، پسر سیاوش و فرنگیس - سومین پادشاه کیانی. بعد از کیکاووس، طوس با او بر سر شاهی فریبرز، رقابت نمود و از فریبرز ِ کیکاووس حمایت کرد. کیخسرو نیز از حمایت گودرز برخوردار شد. خون خواه سیاوش -

نامگزاری کیخسرو،
سیاوش به فرنگیس:
درخت تو گر نر به بار آورد/یکی نامور شهریار آورد -
سرافراز کیخسروش نام کن/به غم خوردن او دل آرام کن - 

پیران ویسه :
اگر تور را روز باز آمدی/به دیدار چهرش نیاز امدی -
فریدون گرد ست گویی بجای/به فر و به چهر و به دست و به پای -
بر ایوان چنو کس نبیند نگار/بدو تازه شد فره ی شهریار - 

پیران ویسه:
شبانان کوه قلا را بخواند/وزان خرد چندی سخنها براند -
که این را بدارید چون جان پاک/نباید که بیند ورا باد و خاک -
شبان را ببخشید بسیار چیز/یکی دایه با او فرستاد نیز -
چو شد هفت ساله گو سرفراز/هنر با نژادش همی گفت راز -
ز چوبی کمان کرد وز روده زه/ز هر سو بر افکند زه را گره -   

افراسیاب:
بدو گفت من زین نوآمد، بسی/سخنها شنیدستم از هر کسی -
پر آشوب جنگ ست زو روزگار/همه یاد دارم ز آموزگار -
که از تخمه ی تور وز کیقباد/یکی شاه سر بر زند با نژاد -
کنون بودنی هر چه بایست بود/ندارد غم و رنج و اندیشه سود -
مداریدش اندر میان گروه/به نزد شبانان فرستش به کوه -
بدان تا نداند که من خود کیم/بدیشان سپرده ز بهر چیم -
نیاموزد از کس خرد گر نژاد/ز کار گذشته نیایدش یاد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ دارای داراب*:
***
دادگری:
 ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست/بزرگی و شاهی و فرمان مراست - 
سر گنجهای پدر برگشاد/سپه را همه خواند و روزی بداد -
ز چار اندر آمد درم تا بهشت/یکی را بجام و یکی را به تشت -
درم داد و دینار و برگستوان/همان جوشن و تیغ و گرز گران -
هرانکس که بد کار دیده سری/ببخشید بر هر سری کشوری -
یکی را ز گردنکشان مرز داد/سپه را همه چیز با ارز داد -
کسی را که درویش بد داد داد/ به خواهندگان گنج و بنیاد داد -
زمانه ز داد من آباد باد/دل زیر دستان ما شاد باد -

 آبادگری:
یکی شارستان کرد نوشاد نام/به اهواز گشتند زو شادکام -

پ ن:
دارای داراب*، از زن دوم داراب. ناهید دختر قیصر، زن اول داراب و مادر اسکندر:
 و زان پس که ناهید نزد پدر/بیامد، زنی خواست دارا دگر -
یکی کودک امدش با فر و یال/ز فرزند ناهید کهتر به سال -
همان روز داراش کردند نام/که تا از پدر بیش باشد به کام - 

 دارا پسر داراب - برادر ناتنی اسکندر(اسکندر، پسر داراب و ناهید، همسر اول داراب و دختر فیلقوس. دارا از همسر دوم داراب) -

دارای داراب، که در برخی متون، داریوش انگاشته میشود 

 دارای داراب، جانشین پدرش داراب بهمن:
 بپژمرد داراب پور همای/ همی خواندندش به دیگر سرای-
بگفت این که دارای دارا کنون/ شما را به نیکی بود رهنمون-
 چو دارا به دل سوک داراب داشت/ به خورشید تاج مهی برفراشت-
  
دارای داراب، کشته به دست ماهیار و جانوشیار:
دو دستور بودش گرامی دو مرد/که با او بدندی به دشت نبرد-
یکی موبدی نام او ماهیار/دگر مرد را نام جانوشیار -
چو دیدند کان کار بی سود گشت/بلند اختر و نام دارا گذشت -
یکی با دگر گفت کین شوربخت/ازو دور شد افسر و تاج وتخت -
بباید زدن دشنه ای بر برش/وگر تیغ هندی یکی بر سرش -
یکی دشنه بگرفت جانوشیار/بزد بر بر و سینه ی شهریار -  
 
دارای داراب، پدر روشنک که همسر اسکندر بود.
دارا به اسکندر :
ز من پاک دل دختر من بخواه/بدارش به آرام بر پیشگاه -
کجا مادرش روشنک نام کرد/جهان را بدو شاد و پدرام کرد -
مگر زو ببینی یکی نامدار/کجا نو کند نام اسفندیار -

اسکندر مادر خود را از عموریه به اصفهان، به خواستگاری روشنک میفرستد:
گر آید یکی روشنک را پسر/بود بی گمان زنده نام پدر -
نباید که باشد جزو شاه روم/که او تازه گرداند آن مرز و بوم -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اردشیر بابکان*۱
***
دادگری:
که بنوشت*۲ بیدادی اردوان/ز داد وی آباد تر شد جهان-
ز دادش جهان یک سر آباد کرد/دل زیر دستان خود شاد کرد-

حکیم طوس در ستایش اردشیر:
اگر کشور آباد داری به داد/بمانی تو آباد وز داد شاد-
خنک آنک آباد دارد جهان/بود آشکارای او چون نهان-

آبادگری:
اردشیر بنیان شارسان*۳ شاپور گِرد و پل شوشتر را می نهد:
یکی شارسان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد*۴-
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بر ِ او گذر-
برانوش*۵ را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی-

بیدادگری:
 به بغداد بنشست بر تخت عاج/به سر بر نهاد آن دلفروز تاج -
 بدانگه که شاه اردوان را بکشت/ز خون وی آورد گیتی به مشت -
چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست -

نه چون اردشیر اردوان را بکشت/به نیرو شد و تختش آمد به مشت - 
.
پ ن:
 *۱ اردشیر بابکان، پسر ساسان ِ ساسان یا ساسان چهارم، که سرشبان و داماد اردوان بود:
 چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر/یکی کودک آمد چو تابنده مهر -
همان اردشیرش پدر کرد نام/نیا شد به دیدار او شادکام -
مر اورا کنون مردم تیز ویر/همی خواندش بابکان اردشیر -

اردشیر بابکان، سرشبان و داماد اردوان:  
اردوان، در پی درشتی که اردشیر به پسرش کرده بود، او را به میرآخوری اصطبل اسبان می گمارد:
بدان تا ز فرزند من بگذری/بلندی گزینی وکنداوری -
برو تازی اسبان ما را ببین/هم آن جایگه بر، سرایی گزین -
بران آخر اسب سالار باش/به هر کار با هر کسی یار باش - 

اردشیر،  به توصیه سباک*۶ دختر اردوان را به همسری گزید:
تو فرمان بر و دختر او بخواه/که با فر و برز است و با تاج و گاه -
ازو پند بشنید و گفتا رواست/هم اندر زمان دختر او بخواست -
چو سال اندر امد به هفتاد و شست/جهاندار بیدار بیمار گشت -
چو از دخت بابک بزاد اردشیر/که اشکانیان را بدی دار و گیر -

*۲ بنوشت، در نَوَردید، گذر کرد،
*۳ شارسان، شهرسان، شارستان، شهرستان 
*۴ ارد، اردیبهشت،
*۵ برانوش، سپهدار قیدافه ی رومی، در جنگ با شاپور اردشیر اسیر شد و پل شوشتر را بدستور شاپور ساخت و آزادشد.

*۶ سباک، یا صباک، شاه جهرم، هفت پسر داشت، بعدها سردار اردشیر ساسان شد:
یکی نامور بود نامش سباک/ابا آلت و لشکر و رای پاک -
که در شهر جهرم بد او پادشا/ جهاندیده با داد و فرمانروا -
مر اورا خجسته پسر بود هفت/چو آگه شد از پیش بهمن برفت -
ز جهرم بیامد سوی اردشیر/ابا لشکر و و با دار و گیر -
 سباک، در نبرد اردشیر با اردوان، به یاری اردشیر شتافت و اردوان و بهمن اردوان را شکست دادند:
چو شد چادر چرخ، پیروزه رنگ/سپاه سباک اندر آمد به جنگ - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ  اسکندر*:
***
دادگری:
اسکندر، پیروز ِ نبرد، به سپاهیان دارای داراب امان می دهد:
 سکندر بیامد پس او چو گرد / بسی از جهانآفرین یاد کرد -
خروشی برآمد ز پیش سپاه / که ای زیردستان گم کرده راه -
شما را ز من بیم و آزار نیست / سپاه مرا با شما کار نیست -
بباشید ایمن به ایوان خویش / به یزدان سپرده تن و جان خویش -
به جان و تن از رومیان رسته اید / اگر چه به خون دستها شسته اید -
چو ایرانیان ایمنی یافتند / همه رخ سوی رومیان تافتند - 


دادگری:
اسکندر در  نبرد سومش  با دارای داراب نیز به سپاهیان شکست خورده ی ایرانی امان می دهد:
خروشی بلند آمد از بارگاه / که ای مهتران نماینده راه -
هرانکس که زنهار خواهد همی / ز کرده به یزدان پناهد همی -
همه یکسره در پناه منید / بدانید اگر نیکخواه منید -
همه خستگان را ببخشیم چیز / همان خون دشمن نریزیم نیز -
ز چیز کسان دست کوته کنیم / خرد را سوی روشنی ره کنیم  -

دادگری:
اسکندر بر بالین دارای داراب ِ نیمه جان می رسد:
 چو نزدیک شد روی دارا بدید/ پر از خون بر و روی چون شنبلید -
بفرمود تا راه نگذاشتند / دو دستور او را نگه داشتند -
سکندر ز باره درآمد چو باد / سر مرد خسته به ران بر نهاد -
نگه کرد تا خسته گوینده هست / بمالید بر چهر او هر دو دست -
ز سر برگرفت افسر خسرویش / گشاد آن بر و جوشن پهلویش -
ز دیده ببارید چندی سرشک / تن خسته را دور دید از پزشک -
بدو گفت کین بر تو آسان شود / دل بدسگالت هراسان شود -
تو برخیز و بر مهد زرین نشین / وگر هست نیروت بر زین نشین -
ز هند و ز رومت پزشک آورم / ز درد تو خونین سرشک آورم -
سپارم ترا پادشاهی و تخت / چو بهتر شوی ما ببندیم رخت -
جفا پیشگان ترا هم کنون/ بیاویزم از دارشان سرنگون-
 یکی دخمه کردش بر آیین او / بدان سان که بد فره و دین او -
به دخمه درون تخت زرین نهاد / یکی بر سرش تاج مشکین نهاد -

بیدادگری:
اسکندر سی و شش شاه را می کُشد:
چو او سی وشش پادشا را بکشت/نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت -  
سکندر که آمد برین روزگار/بکشت آنک بد در جهان شهریار -
برفتند وزیشان به جز نام زشت/نماند و نیابند خرم بهشت-

بیدادگری ِ  اسکندر به نقل از اردشیر بابکان:
کسی نیست زین نامدار انجمن / ز فرزانه و مردم رای زن -
که نشنید کاسکندر بد گمان / چه کرد از فرومایگی در جهان -
نیکان ما را یکایک بکشت / به بیدادی آورد گیتی به مشت -

پ ن:
* اسکندر، پسر داراب ِ بهمن ِ اسفندیار و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم (فیلیپ، فیلیپوس) -

اسکندر، پسر خوانده قیصر روم (پسر ِ دختر قیصر، ناهید):
فزون از پسر داشتی قیصرش/بیاراستی پهلوانی برش -

اسکندر، جانشین پدر بزرگ مادریش، فیلقوس ِ قیصر می شود: 
ولیعهد گشت از پس فیلقوس/بدیدار او داشتی نعم و بوس -
سکندر به تخت نیا برنشست / بهی جست و دست بدی را ببست -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ بهرام گور*:
***
دادگری:
 به آواز گفتند پس موبدان/که هستی تو داناتر از بخردان-
به شاهنشهی در چه پیش آوری/چو گیری بلندی و کنداوری-
چه پیش آری از داد و از راستی/کزان گم شود کژی و کاستی-
چنین داد پاسخ به فرزانگان/ بدان نامداران و مردانگان-
که بخشش بیفزایم از گفت وگوی/بکاهم ز بیدادی و جست و جوی-
کسی را کجا پادشاهی سزاست/زمین را بدیشان ببخشیم راست-
جهان را بدارم به رای و به داد/چو ایمنی کنم باشم از داد شاد-
کسی را که درویش باشد به نیز/ز گنج نهاده ببخشیم چیز-
گنه کرده را پند پیش آوریم/چو دیگر کند بند پیش آوریم-
سپه را به هنگام روزی دهیم/خردمند را دل فروزی دهیم-
همان راست داریم دل با زبان/ز کژی و تاری بپیچم روان-
کسی کو بمیرد نباشدش خویش/وزو چیز ماند ز اندازه بیش-
به دوریش بخشم نیارم به گنج/نبندم دل اندر سرای سپنج-
همه رای با کاردانان زنیم/به تدبیر پشت هوا بشکنیم-
ز دستور پرسیم یکسر سخن/چو کاری نو افگند خواهم ز بن-
کسی کو همی داد خواهد ز من/نجویم پراگندن انجمن-
دهم داد آنکس که او داد خواست/به چیزی نرانم سخن جز به راست-
مکافات سازم بدان را به بد/چنان کز ره شهریاران سزد-
برین پاک یزدان گوای منست/خرد بر زبان رهنمای منست-

 دادگری:
بهرام گور مردمان دلسرد از بدکرداری های پدرش یزدگرد بزهکار را به داد می بخشد
دگر روز چون بردمید آفتاب/ببالید کوه و بپالود خواب-
به نزدیک منذر شدند این گروه/که بهرام شه بود زیشان ستوه-
که خواهشگری کن به نزدیک شاه/ز کردار ما تا ببخشد گناه-
که چونان بدیم از بد یزدگرد/که خون در تن نامداران فسرد-
ز بس زشت گفتار و کردار اوی/ز بیدادی و درد و آزار اوی-
دل ما به بهرام ازان بود سرد/که از شاه بودیم یکسر به درد-
بشد منذر و شاه را کرد نرم/بگسترد پیشش سخنهای گرم-
ببخشید اگر چندشان بد گناه/که با گوهر و دادگر بود شاه-

 همه شهر ایران به گفتار اوی/برفتند شادان دل و تازه روی-
بدانگه که شد پادشاهیش راست/فزون گشت شادی و انده بکاست-

پ ن:
* بهرام گور، پسر ِ  یزدگردِ بزهکار:
یکی کودک آمدش هرمزد روز/به نیک اختر و فال گینی فروز -
هم آنگه پدر کرد بهرام نام/ازان کودک خرد شد شادکام -

بهرام گور نژاد مادری خود را از شمیران شاه و آئین ِ خود را زرتشتی میداند:
 ز مادر نبیره ی شمیران شهم/ز هر گوهری با خرد همرهم -
بران دین زردشت ِ پیغمبرم/ز راه نیاکان خود نگذرم -
 
بهرام گور خود را از رانده شدگان سرحدات یزدگرد میداند:
کسی را کجا رانده بد یزدگرد/بجست و به یک شهرشان کرد گرد -

بهرام ِ گور:
پدرم آنک زو دل پر از درد بود/نبد دادگر ناجوانمرد بود -

مناسبت لقب ِ بهرام ِ گور:
همه روز نخجیر بد کار اوی/دگر اسب و میدان و چوگان و گوی - 
شکارش نباشد جز از شیر و گور/ازیراش خوانند بهرام گور - 

بهرام گور، به قهر از پیش پدر، نزد نعمان منذر به یمن می رود و پذیرفته می شود:
نهادند بهرام را تخت عاج/به سر بر نهاده بهاگیر تاج -
ز یک دست ِ بهرام، منذر نشست/دگر دست نعمان و تیغی به دست - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ یزدگرد بزهکار *۱
***
دادگری:
  چنین گفت با نامداران شهر/که هرکس که از داد یابند بهر -
 نخست از نیایش به یزدان کنید/دل از داد ما شاد و خندان کنید -
 به هرجای جاه وی افزون کنیم/ز دل کینه و آز بیرون کنیم -

بیدادگری:
 چو شد بر جهان پادشاهیش راست/بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست -
خردمند نزدیک او خوار گشت/همه رسم شاهیش بیکار گشت -
 کنارنگ با پهلوان و ردان/همان دانشی پرخرد موبدان -
 یکی گشت با باد نزدیک اوی/جفا پیشه شد جان تاریک اوی -
 سترده شد از جان او مهر و داد/به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد -
  کسی را نبد نزد او پایگاه/به ژرفی مکافات کردی گناه -
همه یکسر از بیم پیچان شدند/ز هول شهنشاه بیجان شدند -


بیدادگری

ز ایران کرا خسته بد یزدگرد/ یکایک بران دشت کردند گرد -
بریده یکی را دو دست و دو پای/ یکی مانده بر جای و جانش به جای -
یکی را دو دست و دو گوش و زبان/ بریده شده چون تن بی روان - 

.
پ ن:
 *۱ یزدگرد بزهکار ، یزدگرد ِ شاپور(یزدگرد ِ اول)، پسر شاپور ِ شاپور یا شاپور سوم، برادر کوچک تر و جانشین بهرامشاه:
کلاه برادر به سر بر نهاد/همی بود ازان مرگ ناشاد، شاد - 


 بهرامِ شاپورِ سوم، یا بهرام شاه، چون پسر نداشت و پنج دختر داشت، پس از چهارده سال شاهی تاج و تخت را به برادرش یزدگرد سپرد:
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت/به پالیز آن سرو یازان بخفت -
نبودش پسر پنج دخترش بود/یکی کهتر از وی برادرش بود -
بدو داد ناگاه گنج و سپاه/همان مهر شاهی و تخت و کلاه -
جهاندار برنا ز گیتی برفت/برو سالیان برگذشته دو هفت -


 یزدگرد بزهکار، در چشمه ی سو، با لگد اسب آبی کشته شد:
 ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ/سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ -
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم/بلند و سیه و زاغ چشم -
پس پای او شد که بنددش دم/خروشان شد آن باره ی سنگ سم -
بغرید و یک جفته زد بر برش/به خاک اندر آمد سر و افسرش -
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد/چه جویی تو زین بر شده هفت گرد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور ِ اورمزد ِ نرسی، شاپور ذوالاکتاف، شاپور ِ دوم *۱
***
دادگری:
 بگسترد بر پادشاهیش داد/همی بود یک چند بیرنج و شاد -
چنین گفت کاین پادشاهی به داد/بدارید کز داد باشید شاد-
 ز شاپور زانگونه شد روزگار/که در باغ با گل ندیدند خار -
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی/ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی -
مر او را به هر بوم دشمن نماند/بدی را به گیتی نشیمن نماند -


آبادگری:
 شاپور و زدن پل بر رود دجله:
چنین گفت شاپور با موبدان/ که ای پرهنر نامور بخردان -
پلی دیگر اکنون بباید زدن/شدن را یکی راه باز آمدن -
بدان تا چنین زیردستان ما/گر از لشکری در پرستان ما -
به رفتن نباشند زین سان به رنج/درم داد باید فراوان ز گنج -

آبادگری:
یکی پل بفرمود موبد دگر/به فرمان آن کودک تاجور -
ازو شادمان شد دل مادرش/بیاورد فرهنگ جویان برش -  


آبادگری:
شاپور، ابداع و  بنیان گزارادن میدان های شهری و میدان چوگان:
به زودی به فرهنگ جایی رسید/کز آموزگاران سراندر کشید -
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد/همآورد و هم رسم چوگان نهاد -

آبادگری:
ساختن خرم آباد برای اسیران رومی:
 وزان پس بر کشور خوزیان/فرستاد بسیار سود و زیان -
ز بهر اسیران یکی شهر کرد/جهان را ازان بوم پر بهر کرد -
کجا خرمآباد بد نام شهر/وزان بوم خرم کرا بود بهر -

آبادگری:
ساختن شارسان پیروز شاپور در شام و شارسان کنام ِ اسیران در اهواز:
 یکی شارستان کرد دیگر به شام/که پیروز شاپور کردش به نام -
به اهواز کرد آن سیم شارستان/بدو اندرون کاخ و بیمارستان -
کنام اسیرانش کردند نام/اسیر اندرو یافتی خواب و کام -
.
پ ن:
*۱ شاپور اورمزد، شاپور اورمزد نرسی، شاپور ذوالاکتاف، یا  شاپور دوم:
ورا موبدش نام شاپور کرد/بران شادمانی یکی سور کرد -
چهل روزه را زیر آن تاج زر/نهادند بر تخت فرخ پدر - 
تن خویش را از در فخر کرد/نشستنگه خود به اصطخر کرد -

پیروز شاه نام دیگرِ شاپور:
همی خواندندیش پیروز شاه/همی بود یک چند با تاج و گاه -

 مناسبت لقب ِ ذوالاکتاف:
سر طایر از ننگ در خون کشید/دو کتف وی از پشت بیرون کشید -
هرآنکس کجا یافتی از عرب/نماندی که باکس گشادی دو لب -
ز دو دست او دور کردی دو کفت/جهان ماند در کار او در شگفت -
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب/چو از مهره بگشاد کفت عرب -
 
شاپور، والریانوس رومی که او را اسیر و در پوست خر بسته بود را اسیر میکند.
شاپور، گرفتار در پوست خر:
 به جای ن برد و دستش ببست/به مردی ز دام بال کس نجست -
بر مست شمعی همی سوختند/به زاریش در چرم خر دوختند -
یکی ماهرخ بود گنجور اوی/گزیده به هر کار دستور اوی -
کلید در خانه او را سپرد/ به چرم اندرون بسته شاپور گرد-
همان روز ازان مرز لشکر براند/ ورا بسته در پوست آنجا بماند-

 قیصر، اسیر شاپور:
بفرمود تا قیصر روم را/بیارند سالار آن بوم را -
بشد روزبان دست قیصرکشان/ز زندان بیاورد چون بیهشان -
جفادیده چون روی شاپور دید/سرشکش ز دیده به رخ بر چکید-
بدو گفت شاه، ای سراسر بدی/که ترسایی و دشمن ایزدی -
چرا بندم از چرم خر ساختی/بزرگی به خاک اندر انداختی -
تو مهمان به چرم خر اندر کنی/به ایران گرایی و لشکر کنی -
ببینی کنون جنگ مردان مرد/کزان پس نجویی به ایران نبرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر *۱
***
دادگری:
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه/پراگنده شد فر و اورنگ شاه -
بفرمود تا رفت پیش اورمزد/ بدو گفت کای چون گل اندر فرزد -
تو بیدار باش و جهاندار باش/جهاندیدگان را خریدار باش -


چو بنشست شاه اورمزد بزرگ/به آبشخور آمد همی میش و گرگ -
چنین گفت کای نامور بخردان/جهان گشته و کار دیده ردان -
بکوشیم تا نیکی آریم و داد/خنک آنک پند پدر کرد یاد -
به مرد خردمند و فرهنگ و رای/بود جاودان تخت شاهی به پای -
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش/به بد در جهان تا توانی مکوش -
خرد همچو آبست و دانش زمین/بدان کاین جدا وان جدا نیست زین -
دل شاه کز مهر دوری گرفت/اگر بازگردد نباشد شگفت -
همان رسم شاپور شاه اردشیر/همی داشت آن شاه دانش پذیر -
جهانی سراسر بدو گشت شاد /چه نیکو بود شاه با بخش و داد -
همی راند با شرم و با داد کار/چنین تا برآمد برین روزگار -
   
.
پ ن:
* اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر، اردشیربابکان، از نوه اش(اورمزد ِ شاپور) نشانش را می پرسد: 

نترسید کودک به آواز گفت/که نام و نژادم نباید نهفت -

منم پور شاپور، کو پور تست/ز فرزند مهرک نژاد درست - 
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ -       


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور اردشیر *۱
***
دادگری:
 چو شاپور بنشست بر تخت داد/کلاه دلفروز بر سر نهاد -
 چنین گفت کای نامدار انجمن/بزرگان پردانش و رایزن -
 وگر شاه با داد و فرخ پی ست/ خرد بیگمان پاسبان وی ست -
 خرد پاسبان باشد و نیکخواه/سرش برگذارد ز ابر سیاه -
همه جستنش داد و دانش بود/ز دانش روانش به رامش بود -
 مرا بر شما زان فزون ست مهر/ که اختر نماید همی بر سپهر -
همان رسم شاه بلند اردشیر/بجای آورم با شما ناگزیر -
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی/درم تا به لشکر دهم اندکی -
ز چیز کسان بی نیازیم نیز/ که دشمن شود مردم از بهر چیز -
بر ما شما را گشاده ست راه/به مهریم با مردم نیکخواه -
بهر سو فرستیم کارآگهان/بجوییم بیدار کار جهان -
نخواهیم هرگز بجز آفرین/که بر ما کنند از جهانآفرین -
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -

آبادگری:
 برانوش (سردار قیدافه) رومی را اسیر و بوسیله او پل شوشتر ساخته شد:
همی برد هر سو برانوش را /بدو داشتی در سخن گوش را -
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بروبر گذر -
برانوش را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی -
که ما بازگردیم و آن پل به جای/بماند به دانایی رهنمای -
به رش*۲ کرده بالای این پل هزار/ بخواهی ز گنج آنچ آید به کار -
تو از دانشی فیلسوفان روم/فراز آر چندی بران مرز و بوم -

 چو شد شه، برانوش کرد آن تمام/پلی کرد بالا هزارانش گام -
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت/سوی خان خود روی بنهاد تفت -

شاپور ِ اردشیر، شارسان های شاپور گرد، آباد بوم، پارس، سیستان، کهن دژ، را ساخت:
 یکی شارستان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد -
همی برد سالار زان شهر رنج/ بپردخت بسیار با رنج گنج -
یکی شارستان بود آباد بوم/بپردخت بهر اسیران روم -
در خوزیان دارد این بوم و بر/که دارند هرکس بروبر گذر-
به پارس اندرون شارستان بلند/ برآورد پاکیزه و سودمند-
یکی شارستان کرد در سیستان/در آنجای بسیار خرماستان-
که یک نیم او کرده بود اردشیر/ دگر نیم شاپور گرد و دلیر -
کهن دژ به شهر نشاپور کرد /که گویند با داد شاپور کرد -
.
پ ن:
 *۱ شاپور اردشیر، پسر اردشیر ساسان یا (اردشیر ِ بابکان) و مادرش دختر اردوان:
پسر زاد پس دختر اردوان/یکی خسرو آیین و روشن روان -
از ایوان خویش انجمن دور کرد/ورا نام دستور، شاپور کرد -
نهانش همی داشت تا هفت سال/یکی شاه نو گشت با فر و یال -
 منم پاک فرزند شاه اردشیر/سراینده ی دانش و یادگیر -

شاپور ِ اردشیر، همسر ِ دختر ِ مهرک نوشزاد:
کنیزک بدو گفت کز راه داد/منم دختر مهرک نوش زاد -
مرا پارسایی بیاورد خرد/بدین پر هنر مهتر ده سپرد -
من از بیم آن نامور شهریار/چنین آبکش گشتم و پیشکار -

شاپور ِ اردشیر، پدر اورمزد:
بسی بر نیامد برین روزگار/که سرو سهی چون گل آمد به بار -
ورا نام شاپور کرد اورمزد/که سروی بد اندر میان فرزد -

*۲ رش، واحد طول. به اندازه ی بازو. از سر شانه تا آرنج.
شاه رش، به اندازه ی از سر انگشت میانی دست راست تا سر انگشت میانی دست چپ که دست ها از هم گشاده باشند.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ  اردشیر ِ ساسان یا اردشیر بابکان*۱
***
دادگری:
که بنوشت*۲ بیدادی اردوان/ز داد وی آباد تر شد جهان-
ز دادش جهان یک سر آباد کرد/دل زیر دستان خود شاد کرد-

حکیم طوس در ستایش اردشیر:
اگر کشور آباد داری به داد/بمانی تو آباد وز داد شاد-
خنک آنک آباد دارد جهان/بود آشکارای او چون نهان-

آبادگری:
اردشیر بنیان شارسان*۳ شاپور گِرد و پل شوشتر را می نهد:
یکی شارسان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد*۴-
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بر ِ او گذر-
برانوش*۵ را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی-

اردشیر ساسان، سازنده گندی شاپور:
نگه کرد جایی که بد خارسان/ازو کرد خرم یکی شارسان -
کجا گندشاپور خواندی ورا/جزین نام، نامی نراندی ورا -   

بیدادگری:
 به بغداد بنشست بر تخت عاج/به سر بر نهاد آن دلفروز تاج -
 بدانگه که شاه اردوان را بکشت/ز خون وی آورد گیتی به مشت -
چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست -

نه چون اردشیر اردوان را بکشت/به نیرو شد و تختش آمد به مشت - 
.
پ ن:
 *۱ اردشیر بابکان، پسر ساسان ِ ساسان یا ساسان چهارم، که سرشبان و داماد اردوان بود:
 چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر/یکی کودک آمد چو تابنده مهر -
همان اردشیرش پدر کرد نام/نیا شد به دیدار او شادکام -
مر اورا کنون مردم تیز ویر/همی خواندش بابکان اردشیر -

اردشیر بابکان، سرشبان و داماد اردوان:  
اردوان، در پی درشتی که اردشیر به پسرش کرده بود، او را به میرآخوری اصطبل اسبان می گمارد:
بدان تا ز فرزند من بگذری/بلندی گزینی وکنداوری -
برو تازی اسبان ما را ببین/هم آن جایگه بر، سرایی گزین -
بران آخر اسب سالار باش/به هر کار با هر کسی یار باش - 

اردشیر،  به توصیه سباک*۶ دختر اردوان را به همسری گزید:
تو فرمان بر و دختر او بخواه/که با فر و برز است و با تاج و گاه -
ازو پند بشنید و گفتا رواست/هم اندر زمان دختر او بخواست -
چو سال اندر امد به هفتاد و شست/جهاندار بیدار بیمار گشت -
چو از دخت بابک بزاد اردشیر/که اشکانیان را بدی دار و گیر -

*۲ بنوشت، در نَوَردید، گذر کرد،
*۳ شارسان، شهرسان، شارستان، شهرستان 
*۴ ارد، اردیبهشت،
*۵ برانوش، سپهدار قیدافه ی رومی، در جنگ با شاپور اردشیر اسیر شد و پل شوشتر را بدستور شاپور ساخت و آزادشد.

*۶ سباک، یا صباک، شاه جهرم، هفت پسر داشت، بعدها سردار اردشیر ساسان شد:
یکی نامور بود نامش سباک/ابا آلت و لشکر و رای پاک -
که در شهر جهرم بد او پادشا/ جهاندیده با داد و فرمانروا -
مر اورا خجسته پسر بود هفت/چو آگه شد از پیش بهمن برفت -
ز جهرم بیامد سوی اردشیر/ابا لشکر و و با دار و گیر -
 سباک، در نبرد اردشیر با اردوان، به یاری اردشیر شتافت و اردوان و بهمن اردوان را شکست دادند:
چو شد چادر چرخ، پیروزه رنگ/سپاه سباک اندر آمد به جنگ - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ خسرو انوشیروان*۱
***
دادگری:
همه روی گیتی پر از داد کرد/به هر جای ویرانی آباد کرد-

حکیم طوس در ستایش و نکوهش ِ داد و بیداد خسرو پرویز می گوید:
کنون از بزرگی خسرو سخن/ بگویم کنم تازه روز کهن-
بران سان بزرگی کس اندر جهان/ ندارد بیاد از کهان و مهان-
 

بیدادگری:

سزد گر بگویم یکی داستان/ که باشد خردمند هم داستان -
 مبادا که گستاخ باشی به دهر/ که از پای زهرش فزونست زهر -
 ز پرویز چون داستانی شگفت/ ز من بشنوی یاد باید گرفت-
که چندی سزاواری دستگاه/ بزرگی و اورنگ و فر و سپاه-
 چنویی به دست یکی پیشکار/ تبه شد تو تیمار و تنگی مدار-
 جهاندار همداستانی نکرد/ از ایران و توران برآورد گرد-
چو آن دادگر شاه بیداد گشت/ ز بیدادی کهتران شادگشت-
 به نفرین شد آن آفرینهای پیش/ که چون گرگ بیدادگر گشت میش -
بیاراست بر خویشتن رنج نو/ نکرد آرزو جز همه گنج نو -
چو بی آب و بی نان و بی تن شدند / ز ایران سوی شهر دشمن شدند -
هر آنکس کزان بتری یافت بهر / همی دود نفرین برآمد ز شهر -
یکی بی هنر بود نامش گراز / کزو یافتی خواب و آرام و ناز -
که بودی همیشه نگهبان روم / یکی دیو سر بود بیداد و شوم -
چو شد شاه با داد بیدادگر / از ایران نخست او بپیچید سر-

بیدادگری:
خسرو پرویز زنده بودن قاتل پدر را بر نمی تابد و با قساوت دستور می دهد نخست دست ها و بعد پا های بندوی*۳ را ببرند:
به دستور پاکیزه یک روز گفت/ که اندیشه تا کی بود در نهفت-
کشنده ی پدر هر زمان پیش من/ همی بگذرد، چون بود خویش من-
چو روشن روانم پر از خون بود/ همی پادشاهی کنم، چون بود-
نهادند خوان و می چند خورد/ هم آن روز بندوی را بند کرد-
ازان پس چنین گفت با رهنما/ که او را هم اکنون ببر دست وپا-
بریدند هم در زمان او بمرد/ پر از خون روانش به خسرو سپرد-

پیامد ِ بیدادگری و نامردمی های خسرو پرویز و کشتار فرزندانش بدست مردم کوچه و بازار:
 چو آگاهی آمد به بازار و راه/که خسرو برانگونه، بر شد تباه -
همه بد گمانان به زندان شدند/به ایوان آن مستمندان شدند -
گرامی ده و پنج فرزند بود/به ایوان شاه آنک در بند بود -
به زندان بکشتندشان بی گناه/بدانگه که برگشته شد بخت شاه -

آبادگری:
ترمیم و پیرایش تخت طاقدیس که اسکندر آنرا خراب کرده بود:
همی بر فزودی برو چند چیز / ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز -
مر آن را سکندر همه پاره کرد / ز بی دانشی کار یکباره کرد -
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس/ که بنهاد پرویز دراسپریس -
سرمایهی آن ز ضحاک بود/ که ناپارسا بود و ناپاک بود -

آبادگری:
ساختن ایوان مداین:
که خسرو فرستاد کسها بروم/ به هند و به چین و به آباد بوم-
برفتند کاری گران سه هزار/ ز هر کشوری آنک بد نامدار-
 .
پ ن:
*۱  خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز، پسر هرمزد ِ نوشیروان*۲:
پسر بد مر او را گرامی یکی/که از ماه پیدا نبد اندکی -
مر او را پدر کرده پرویز نام/گهش خواندی خسرو شادکام -

خسرو پرویز، داماد قیصر:
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش/که از دختران باشد او افسرش -

خسرو پرویز، پدر شیرویه از همسرش مریم دختر قیصر:
به قیصر یکی نامه فرمود شاه/که بر نه سزاوار شاهی کلاه-
که مریم پسر زاد زیبا یکی/که هرگز ندیدی چنو کودکی-
 چو بر پادشاهیش بیست وسه سال/ گذر کرد شیرویه به فراخت یال -

خسرو پرویز، پانزده فرزند داشت:
 گرامی ده و پنج فرزند بود/ به ایوان شاه آنکه در بند بود -

  فرزندان خسرو پرویز از شیرین:
 وزو نیز فرزند بودم چهار / بدیشان چنان شاد بد شهریار -
چو نستود و چون شهریار و فرود / چو مردان شه آن تاج چرخ کبود -

*۲ هرمزد نوشیروان، پدر خسرو پرویز. قاتل ِ ایزد گشسب، برزمهر و ماه آذر و پسر ِ انوشیروان(کسری):
سوی پاک هرمزد فرزند ما/پذیرفته از دل همی پند ما -
نبشتند عهدی بفرمان شاه/که هرمزد را داد تخت و کلاه -

*۳  بندوی، دایی خسرو پرویز:
 به لشکرگهش یار بندوی بود/که بندوی، خال جهانجوی بود -
 تو گفتی نه از خواهرش زاده بود/نه از بهر او تن به خون داده بود - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور*
***
آبادگری:
پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، شارستان های پیروز کام و بادان پیروز را ساخت:
چو پیروز ازان روز تنگی برست/بر آرام بر تخت شاهی نشست-
یکی شارستان کرد پیروز کام/بفرمود کو را نهادند نام-
جهاندار گوینده گفت این ری ست/که آرام شاهان فرخ پی ست-
دگر کرد بادان پیروم/خنیده بهرجایش آرام و کام-
که اکنونش خوانی همی اردبیل/که قیصر بدو دارد از داد میل-
چو این بومها یکسر آباد کرد/دل مردم پر خرد شاد کرد-
.
پ ن:
* پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، پسر یزدگردِ بهرام(یزدگرد دوم) - نوه ی بهرام گور.
 
 یزدگرد بهرام گور شاهی را به هرمزد پسر کوچکتر می دهد:
سپردم به هرمز کلاه و نگین/همه لشکر و گنج ایران زمین-
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم/همی آب رشک اندر آمد به چشم-
سوی شاه هیتال شد ناگهان/ابا لشکر و گنج و چندی مهان-
چغانی شهی بد فغانیش نام/جهانجوی با لشکر و گنج و کام-
فغانیش را گفت کای نیکخواه/دو فرزند بودیم زیبای گاه-
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد/چو بیدادگر بد سپرد و بمرد-
برآویخت با هرمز شهریار/فراوان ببودستشان کارزار-
سرانجام هرمز گرفتار شد/همه تاجها پیش او خوار شد- 

پیروز یزدگرد، پسر ِ بزرگتر، ناخرسند از گزینش پدر، به فغانیش شاه هیتالیان پناه می برد  فغانیش با سیصد هزار نفر هیتالی او را یاری می دهد و پیروز یزدگرد، برادرکوچکترش هرمز را شکست می دهد و جانشین او می شود و با رانده شدگان دربار پدر، بر مزار پدر گرد می آیند:
همه پاک در پارس گرد امدند/بر دخمه ی یزدگرد آمدند -
چو گستهم، کو پیل کـُـشتی بر اسب/دگر قارن گرد پور گشسب -
چو میلاد و چون پارس ِ مرزبان/چو پیروز اسب افکن از گرزبان -
کجا خوارشان داشتی یزدگرد/همه آمدند اندران شهر گرد - 


 برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ انوشیروان (کسری)*۱
***
دادگری:
 به سر شد کنون داستان قباد/ز کسری کنم زین سپس نام یاد-
همش داد بود و همش رای و نام/به داد و دهش یافته نام و کام-

 به تخت مهی بر هر آنکس که داد/کند در دل او باشد از داد شاد-
هر آنکس که اندیشه ی بد کند/به فرجام بد با تن خود کند-
اگر پادشا را بود پیشه داد/بود بیگمان هر کس از داد شاد-

 وگر شاه با داد و بخشایش ست/جهان پر ز خوبی و آسایش ست-
وگر کژی آرد بداد اندرون/کبست*۲ش بود خوردن و آب خون-
 بدانید و سرتاسر آگاه بید/همه ساله با بخت همراه بید-
که ما تاجداری به سر برده ایم/بداد و خرد رای پرورده ایم-
 چو بیداد جوید یکی زیر دست/نباشد خردمند و خسرو پرست-
مکافات باید بدان بد که کرد/نباید غم ناجوانمرد خورد-


 آبادگری:
جهان شد به کردار خرم بهشت/ز باران هوا بر زمین لاله کشت-
در و دشت و پالیز شد چون چراغ/چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ-
 زمین را به کردار تابنده ماه/به داد و به لشکر بیاراست شاه-

بیدادگری:
کسری و  کشتارمزدک و هشتاد هزار طرفدارانش در باغ:
به درگاه کسری یکی باغ بود/که دیوار او برتر از راغ بود -
همی گرد بر گرد او کنده کرد/مرین مردمان را پراکنده کرد -
بکشتندشان هم بسان درخت/زبر پی، و زیرش سر*۲، آکنده سخت -
به مزدک چنین گفت کسری که رو/به درگاه باغ گرانمایه شو -
درختان ببین آنک هرکس ندید/نه از کاردانان پیشین شنید -
یکی دار فرمود کسری بلند/فروهشت از دار پیچان کمند-
نگونبخت را زنده بردار کرد/سرمرد بیدین نگونسار کرد-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در راه هند با بلوجی ها روبرو میشود و  آنان را تار و مار می کند:
که از کوچگه هرک یابید خرد/وگر تیغ دارند مردان گرد-
وگر انجمن باشد از اندکی/نباید که یابد رهایی یکی-
 از ایشان فراوان و اندک نماند/زن و مرد جنگی و کودک نماند-
سراسر به شمشیر بگذاشتند/ستم کردن و رنج برداشتند-
ببود ایمن از رنج شاه جهان/بلوجی نماند آشکار و نهان-
چنان بد که بر کوه ایشان گله/بدی بینگهبان و کرده یله-
شبان هم نبودی پس گوسفند/به هامون و بر تیغ کوه بلند-
همه رختها خوار بگذاشتند/در و کوه را خانه پنداشتند-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در گیلان و دیلمان در و دشت را در خون غرقه می کند:
وزان جایگه سوی گیلان کشید/چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید-
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه/هوا پر درفش و زمین پر گروه-
 پراگنده بر گرد گیلان سپاه/بشد روشنایی ز خورشید و ماه-
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ/نیاید که ماند یکی میش و گرگ-
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت/که خون در همه روی کشور بگشت-
ز بس کشتن و غارت و سوختن/خروش آمد و ناله ی مرد و زن-
ز کشته به هر سو یکی توده بود/گیاهان به مغز سر آلوده بود-
.
پ ن:
*۱  انوشیروان ِ قباد، انوشه روان، نوشین روان، کسرا، پسر قباد ساسانی، از دختر دهقان اهوازی. مادرش دهقان زاده و از نسل فریدون:
 یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام - 


*۲  کبست، حنظل، خر زهره


*۳  زبر پی، و زیرش سر:  
وارونه، واژگونه، پا ها زِبَر، سر زیر، پا در هوا.

مادر کسری دختری  دهقانزاده و از تبار فریدون بود:
ز دهقان بپرسید زان پس قباد/که ای نیکبخت از که داری نژاد -
بدو گفت کز آفریدون گرد/که از تخم ضحاک شاهی ببرد -  


کسرا، پدر هرمزد :
چو سال اندر آمد به هفتاد و چار/پر اندیشه ی مرگ شد شهریار - 
پسر بد مراورا گرانمایه شش/همه راد و بینا دل و شاه فش - 

ازیشان خردمند و مهتر بسال/گرانمایه هرمزد بد بی همال - 


کسرا، پدر نوشزاد از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 


انوشیروان یا نوشین روان:
به شاهی برو آفرین خواندند/به سر برش گوهر بر افشاندند -
ورا نام کردند نوشین روان/که مهتر جوان بود و دولت جوان - 

کسرا جانشین قباد ِ یزدگرد‌‌، 48 سال شاه بود ودر 80 سالگی مرد
:
چل و هشت بد عهد نوشین روان/تو بر شست رفتی نمانی جوان  -  


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ قباد ِ پیروز ِ یزدگرد*
***
آبادگری:
 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر/که آزادگان را بدو بود فخر -
چو بر تخت پیروز بنشست گفت/که از من مدارید چیزی نهفت -
 شما را سوی من گشادست راه/به روز سپید و شبان سیاه -
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست/زبان را بیاراست و کژی نخواست -
نهد تخت خشنودی اندر جهان/بیابد بدادآفرین مهان -
دل خویش را دور دارد ز کین/مهان و کهانش کنند آفرین -
ستون خرد بردباری بود/چو تندی کند تن بخواری بود -
چو خرسند گشتی به داد خدای/توانگر شدی یکدل و پاکرای -
هران کس که بخشش کند با کسی/بمیرد تنش نام ماند بسی -
همه سر به سر دست نیکی برید/جهان جهان را ببد مسپرید -

آبادگری:
قباد، بنیان ِ شارستان های مندیا، فارقین، آتشکده، مداین و شارستان و بیمارستان قباد یا حلوان را گذاشت:
همیکرد زان بوم و بر خارستان/ازو خواست زنهار دو شارستان-
یکی مندیا و دگر فارقین/بیامختشان زند و بنهاد دین-
نهاد اندر آن مرز آتشکده/بزرگی به نوروز و جشن سده-
مداین پی افگند جای کیان/پراگنده بسیار سود و زیان-
از اهواز تا پارس یک شارستان/بکرد و برآورد بیمارستان-
اران خواند آن شارستان را قباد/که تازی کنون نام حلوان نهاد-
گشادند هر جای رودی ز آب/زمین شد پر از جای آرام و خواب-

   

بیدادگری:
قباد با بد گویی درباریان از سوفزای نزد او، به بیداد سوفز ای را می کشد:
ز گنج تو آگنده تر گنج او/بباید گسست از جهان رنج او -
همه پارس چون بنده ی او شدند/بزرگان پرستنده ی او شدند -
ز گفتار بد شد دل کیقباد/ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد -

پیام قباد به سوفزای:
تو را بند فرمود شاه جهان/فراوان بنالید پیش مهان -

سوفزای پس از رسیدن پیام قباد، پای را به بند شاپور، فرستاده ی قباد می سپارد:
به مردی رهانیدم او را ز بند/نماندم که آید برویش گزند -
بدانگه کجا شاه در بند بود/به یزدان مرا سخت سوگند بود -
که دستم نبیند مگر دست تیغ/به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ -
کنونم که فرمود بندم سزاست/سخنهای ناسودمندم سزاست -
ز فرمان او هیچ گونه مگرد/چو پیرایه دان بند بر پای مرد -
چو بنشست شاپور پایش ببست /بزد نای رویین و خود برنشست -
بیاوردش از پارس پیش قباد/قباد از گذشته نکرد ایچ یاد -


قباد به بیداد، بفرمود "پس تاش بیجان کنند":
بفرمود کو را به زندان برند/به نزدیک ناهوشمندان برند -
به شیراز فرمود تا هرچ بود/ز مردان و گنج و ز کشت و درود -
بیاورد یک سر سوی طیسفون/سپردش به گنجور او رهنمون -


چنین گفت پس شاه را رهنمون/که یارند با او همه طیسفون -
بداندیش شاه جهان کشته به/سر بخت بدخواه برگشته به -

چو بشنید مهتر ز موبد سخن/به نو تاخت و بیزار شد از کهن -
بفرمود پس تاش بیجان کنند/برو بر دل و دیده پیچان کنند -
بکردند پس پهلوان را تباه/شد آن گرد فرزانه و نیکخواه -

.

پ ن:
قباد، پسر پیروز ِ یزدگرد و برادر ِ بلاش و جاماسب. قباد جانشین برادرکوچک ش پلاش که جانشین پدرشان (پیروز ِ یزدگرد) بود می شود:
که در دست ایشان بود کیقباد/چو فرزند پیروز ِ خسرو نژاد -
قباد از پس پشت پیروزشاه/همی راند چون باد لشکر به راه -
 که پیروز را پاک فرزند بود/خردمند شاخی برومند بود-
بلاش از بر تخت بنشست شاد/که کهتر پسر بود با مهر و داد-  

قباد، پدر کسرا انوشیروان:
یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام -

قباد ِ پیروز ِ یزدگرد، بر تخت می نشیند و تا بیست و سه سالگی بار ِ امور ِ دربار بر دوش سوفزای سنگینی می کند: 
چو بر تخت بنشست فرخ قباد/کلاه بزرگی به سر بر نهاد -
 جوان بود سالش سه پنج و یکی/ز شاهی ورا بهره بود اندکی -
همی راند کار جهان سوفزای/قباد اندر ایران نبد کدخدای -
همه کار او پهلوان راندی/کسی را بر شاه ننشاندی -
نه موبد بُد او را نه فرمانروای/جهان بد به دستوری سوفزای -

قباد 43 سال بر تخت بود:
ز شاهیش چون سال شد بر چهل/غم روز مرگ اندر آمد به دل -
به کسری سپردم سزاوار تخت/پس از مرگ ما او بود نیک بخت -
به هشتاد شد سالیان قباد/نبد روز پیری هم از مرگ شاد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.

***

عیار ِ گشتاسب*

***

دادگری:

 چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر/که هم فر او داشت و بخت پدر- 

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج/که زیبنده باشد بر آزاده تاج - 

منم گفت یزدان پرستنده شاه/مرا ایزد پاک داد این کلاه - 

بدان داد ما را کلاه بزرگ/که بیرون کنیم از رم میش گرگ - 

سوی راه یزدان بیازیم چنگ/بر آزاده گیتی نداریم تنگ - 

چو آیین شاهان بجای آوریم/بدان را به دین خدای آوریم - 

یکی داد گسترد کز داد اوی/ابا گرگ میش آب خوردی به جوی-

 

بیدادگری:

تخت و تاج خواهی اسفندیار، بر گشتاسب گران می آید:

 پدر زنده و پور جویای گاه/ ازین خامتر نیز کاری مخواه- 


گشتاسب بی گدار به آب ِ آز میزند و  به شیب ِ مسیر ِ بیداد در می غلتد:

جهاندار گفتا که اینک پسر/که آهنگ دارد به جای پدر- 

ولیکن من او را به چوبی زنم/که گیرند عبرت همه برزنم- 

ببندم چنانش سزاوار پس/ببندی که کس را نبستست کس-

سر خسروان گفت بند آورید/مر او را ببندید و زین مگذرید- 

به پیش آوریدند آهنگران/غل و بند و زنجیرهای گران- 

دران انجمن کس به خواهش زبان/نجنبید بر شهریار جهان- 

ببستند او را سر و دست و پای/به پیش جهاندار گیهان خدای- 

چنانش ببستند پای استوار/که هرکش همی دید بگریست زار- 

چو کردند زنجیر در گردنش/بفرمود بسته به در بردنش-

 

پ ن:

  * گشتاسب،

زرتشت در عهد او ظهور کرد و گشتاسب به او گروید و گشتاسب آئین او را رواج داد.


گشتاسب، در جوانی از پیش پدر فرار کرد. بار اول به هند رفت: 

یکی گفت ازیشان که راهت کجاست/چو برداری آرامگاهت کجاست - 

چنین داد پاسخ که در هندوان/مرا شاد دارند و روشن روان - 

چو شب تیره شد با سپه برنشست/همی رفت جوشان و گرزی به دست -  


گشتاسب، بار دوم، نزد قیصر روم رفت، و داماد قیصر شد. به دو داماد دیگر قیصر (میرین و اهرن) هم در پذیرفته شدن به دامادی قیصر یاری رساند: 

از ایران سوی روم بنهاد روی/به دل گاه جوی و روان راه جوی - 


فرخزاد، نام مصلحتی گشتاسب. او  ابتدا خود را به قیصر، فرخ زاد معرفی کرد: 

ز هر چش بپرسم نگوید تمام/فرخزاد گوید که هستم به نام -


گشتاسب، پنجمین شاه کیانی ، پسر سرکش و سرگران لهراسب: 

که گشتاسپ را سر پر از باد بود / وزان کار، لهراسپ ناشاد بود.


گشتاسب: 

نشستم به شاهی صد و بیست سال/ندیدم به گیتی کسی را همال - 


گشتاسب، سی و هشت پسر داشت که همگی در جنگ با ارجاسب کشته شدند:

 پسر بود گشتاسب را سی و هشت/دلیران کوه و سواران دشت - 

بکشتند یکسر بران رزمگاه/به یکبارگی تیره شد بخت شاه - 


جاماسب به اسفندیار: 

برادر که بد مر ترا سی و هشت/ازان پنج ماند و دگر در گذشت - 

اسفندیار :

 برادر جهان بین من سی و هشت/که از خونشان لعل شد خاک دشت -

 

  گشتاسب، بلند پرواز و سرشار از اعتماد به نفس:

 ندارم کسی را ز مردان به مرد/گر آیند پیشم به روز نبرد - 

مگر رستم زال سام سوار/که با او نسازد کسی کارزار -


 لهراسب، ناخرسند و نگران از زیاده خواهی های گشتاسب:   

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار/که تندی نه خوب آید از شهریار - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ هرمزد نوشیروان یا هرمزد کسرا *۱
***
دادگری:
 نیاکان ما تاجداران دهر/که از دادشان آفرین بود بهر-
نجستند جز داد و بایستگی/بزرگی و گردی و شایستگی-
 بهرکشوری دست و فرمان مراست/توانایی و داد و پیمان مراست-
 که سرمایه شاه بخشایش ست/زمانه ز بخشش به آسایش ست-
به درویش بر مهربانی کنیم/به پرمایه بر پاسبانی کنیم-

میان بزرگان درخشش مراست/چوبخشایش داد و بخشش مراست-


بیدادگری:
برآشفت و خوی بد آورد پیش/به یک سو شد از راه آیین و کیش-
  هرآنکس که نزد پدرش ارجمند/بدی شاد و ایمن زبیم گزند-
یکایک تبه کردشان بیگناه/بدین گونه بد رای و آیین شاه- 


بیدادگری:
هرمزد نوشیروان، موبدان نوشیروان، (ایزد گشسب، ماه آذر و برزمهر) را با نابکاری و توطئه، یک به یک به بند کشیده و می کشد:
سه مرد از دبیران نوشین روان/یکی پیر و دانا و دیگر جوان-
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر/دبیر خردمند با فر و چهر-
سه دیگر که ماه آذرش بود نام/خردمند و روشن دل و شادکام-
بر تخت نوشین روان این سه پیر/چو دستور بودند و همچون وزیر-
همی خواست هرمز کزین هر سه مرد/یکایک بر آرد بناگاه گرد-
به ایزد گشسب آن زمان دست آخت/به بیهوده بر بند و زندانش ساخت-
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت/به زندان فرستاد و او را بکشت - 
   
هرمزد نوشیروان، موبد موبدان، زردشت را زهر کُش می کند:
همی راند اندیشه بر خوب و زشت/سوی چاره ی کشتن زردهشت -
بفرمود تا زهر خوالیگرش/نهانی برد پیش در یک خورش - 
بخورد او ز خوان، زار و پیچان برفت/همی راند تا خانه ی خویش تفت -
بمرد آنزمان موبد موبدان/برو زار و گریان شده بخردان -  

بهرام آذرمهان، از دیگر موبدان که به ترفند هرمزد نوشیروان کشته می شود:
میان تنگ، خون ریختن را ببست/به بهرام آذر مهان آخت دست -  

  سیمای برزین موبد نیز با توطئه ی هرمزد نوشیروان، به زندان ان فرستاده شده و کشته می شود:  
سیم شب چو بر زد سر از کوه ماه/ز سیمای برزین بپردخت شاه -
به زندان ان مر اورا بکشت/ندارد جز از رنج و نفرین بمشت -   

سرانجام شوم هرمزد نوشیروان، کشته شدن بدست بندوی و گستهم:
 بپیچید یال و بر و روی را/نگه کرد گستهم و بندوی را – 
ز در چون رسیدند نزدیک تخت/زهی از کمان باز کردند سخت –
فکندند ناگاه بر گردنش/بیاویختند آن گرامی تنش –
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان/تو گفتی که هرمز نبد در جهان -  –
 که هرگز مبادا چنین تاجور/کجا دست یازد به خون پسر -
 .
پ ن:
  هرمزد نوشیروان یا هرمزد کسرا، پدر خسرو پرویز:
پسر بد مر اورا گرامی یکی/که از ماه پیدا نبد اندکی -
مر او را پدر کرده پرویز نام/گهش خواندی خسرو شادکام - 

پسر ِ انوشیروان(کسری):
 سوی پاک هرمزد فرزند ما/پذیرفته از دل همی پند ما - 

هرمزد نوشیروان، قاتل ِ ایزد گشسب، برزمهر، ماه آذر، بهرام آذرمهان و سیمای برزین.  


 برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ انوشیروان (کسری)*۱
***
دادگری:
 به سر شد کنون داستان قباد/ز کسری کنم زین سپس نام یاد-
همش داد بود و همش رای و نام/به داد و دهش یافته نام و کام-

 به تخت مهی بر هر آنکس که داد/کند در دل او باشد از داد شاد-
هر آنکس که اندیشه ی بد کند/به فرجام بد با تن خود کند-
اگر پادشا را بود پیشه داد/بود بیگمان هر کس از داد شاد-

 وگر شاه با داد و بخشایش ست/جهان پر ز خوبی و آسایش ست-
وگر کژی آرد بداد اندرون/کبست*۲ش بود خوردن و آب خون-
 بدانید و سرتاسر آگاه بید/همه ساله با بخت همراه بید-
که ما تاجداری به سر برده ایم/بداد و خرد رای پرورده ایم-
 چو بیداد جوید یکی زیر دست/نباشد خردمند و خسرو پرست-
مکافات باید بدان بد که کرد/نباید غم ناجوانمرد خورد-


 آبادگری:
جهان شد به کردار خرم بهشت/ز باران هوا بر زمین لاله کشت-
در و دشت و پالیز شد چون چراغ/چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ-
 زمین را به کردار تابنده ماه/به داد و به لشکر بیاراست شاه-

بیدادگری:
کسری و  کشتارمزدک و هشتاد هزار طرفدارانش در باغ:
به درگاه کسری یکی باغ بود/که دیوار او برتر از راغ بود -
همی گرد بر گرد او کنده کرد/مرین مردمان را پراکنده کرد -
بکشتندشان هم بسان درخت/زبر پی، و زیرش سر*۲، آکنده سخت -
به مزدک چنین گفت کسری که رو/به درگاه باغ گرانمایه شو -
درختان ببین آنک هرکس ندید/نه از کاردانان پیشین شنید -
یکی دار فرمود کسری بلند/فروهشت از دار پیچان کمند-
نگونبخت را زنده بردار کرد/سرمرد بیدین نگونسار کرد-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در راه هند با بلوجی ها روبرو میشود و  آنان را تار و مار می کند:
که از کوچگه هرک یابید خرد/وگر تیغ دارند مردان گرد-
وگر انجمن باشد از اندکی/نباید که یابد رهایی یکی-
 از ایشان فراوان و اندک نماند/زن و مرد جنگی و کودک نماند-
سراسر به شمشیر بگذاشتند/ستم کردن و رنج برداشتند-
ببود ایمن از رنج شاه جهان/بلوجی نماند آشکار و نهان-
چنان بد که بر کوه ایشان گله/بدی بینگهبان و کرده یله-
شبان هم نبودی پس گوسفند/به هامون و بر تیغ کوه بلند-
همه رختها خوار بگذاشتند/در و کوه را خانه پنداشتند-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در گیلان و دیلمان در و دشت را در خون غرقه می کند:
وزان جایگه سوی گیلان کشید/چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید-
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه/هوا پر درفش و زمین پر گروه-
 پراگنده بر گرد گیلان سپاه/بشد روشنایی ز خورشید و ماه-
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ/نیاید که ماند یکی میش و گرگ-
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت/که خون در همه روی کشور بگشت-
ز بس کشتن و غارت و سوختن/خروش آمد و ناله ی مرد و زن-
ز کشته به هر سو یکی توده بود/گیاهان به مغز سر آلوده بود-
.
پ ن:
*۱  انوشیروان ِ قباد، انوشه روان، نوشین روان، کسرا، پسر قباد ساسانی، از دختر دهقان اهوازی. مادرش دهقان زاده و از نسل فریدون:
 یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام - 


*۲  کبست، حنظل، خر زهره


*۳  زبر پی، و زیرش سر:  
وارونه، واژگونه، پا ها زِبَر، سر زیر، پا در هوا.

مادر کسری دختری  دهقانزاده و از تبار فریدون بود:
ز دهقان بپرسید زان پس قباد/که ای نیکبخت از که داری نژاد -
بدو گفت کز آفریدون گرد/که از تخم ضحاک شاهی ببرد -  


کسرا، پدر هرمزد :
چو سال اندر آمد به هفتاد و چار/پر اندیشه ی مرگ شد شهریار - 
پسر بد مراورا گرانمایه شش/همه راد و بینا دل و شاه فش - 

ازیشان خردمند و مهتر بسال/گرانمایه هرمزد بد بی همال - 


کسرا، پدر نوشزاد از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 


انوشیروان یا نوشین روان:
به شاهی برو آفرین خواندند/به سر برش گوهر بر افشاندند -
ورا نام کردند نوشین روان/که مهتر جوان بود و دولت جوان - 

کسرا جانشین قباد ِ یزدگرد‌‌، 48 سال شاه بود ودر 80 سالگی مرد
:
چل و هشت بد عهد نوشین روان/تو بر شست رفتی نمانی جوان  -  


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ قباد ِ پیروز ِ یزدگرد*
***
آبادگری:
 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر/که آزادگان را بدو بود فخر -
چو بر تخت پیروز بنشست گفت/که از من مدارید چیزی نهفت -
 شما را سوی من گشادست راه/به روز سپید و شبان سیاه -
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست/زبان را بیاراست و کژی نخواست -
نهد تخت خشنودی اندر جهان/بیابد بدادآفرین مهان -
دل خویش را دور دارد ز کین/مهان و کهانش کنند آفرین -
ستون خرد بردباری بود/چو تندی کند تن بخواری بود -
چو خرسند گشتی به داد خدای/توانگر شدی یکدل و پاکرای -
هران کس که بخشش کند با کسی/بمیرد تنش نام ماند بسی -
همه سر به سر دست نیکی برید/جهان جهان را ببد مسپرید -

آبادگری:
قباد، بنیان ِ شارستان های مندیا، فارقین، آتشکده، مداین و شارستان و بیمارستان قباد یا حلوان را گذاشت:
همیکرد زان بوم و بر خارستان/ازو خواست زنهار دو شارستان-
یکی مندیا و دگر فارقین/بیامختشان زند و بنهاد دین-
نهاد اندر آن مرز آتشکده/بزرگی به نوروز و جشن سده-
مداین پی افگند جای کیان/پراگنده بسیار سود و زیان-
از اهواز تا پارس یک شارستان/بکرد و برآورد بیمارستان-
اران خواند آن شارستان را قباد/که تازی کنون نام حلوان نهاد-
گشادند هر جای رودی ز آب/زمین شد پر از جای آرام و خواب-

   

بیدادگری:
قباد با بد گویی درباریان از سوفزای نزد او، به بیداد سوفز ای را می کشد:
ز گنج تو آگنده تر گنج او/بباید گسست از جهان رنج او -
همه پارس چون بنده ی او شدند/بزرگان پرستنده ی او شدند -
ز گفتار بد شد دل کیقباد/ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد -

پیام قباد به سوفزای:
تو را بند فرمود شاه جهان/فراوان بنالید پیش مهان -

سوفزای پس از رسیدن پیام قباد، پای را به بند شاپور، فرستاده ی قباد می سپارد:
به مردی رهانیدم او را ز بند/نماندم که آید برویش گزند -
بدانگه کجا شاه در بند بود/به یزدان مرا سخت سوگند بود -
که دستم نبیند مگر دست تیغ/به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ -
کنونم که فرمود بندم سزاست/سخنهای ناسودمندم سزاست -
ز فرمان او هیچ گونه مگرد/چو پیرایه دان بند بر پای مرد -
چو بنشست شاپور پایش ببست /بزد نای رویین و خود برنشست -
بیاوردش از پارس پیش قباد/قباد از گذشته نکرد ایچ یاد -


قباد به بیداد، بفرمود "پس تاش بیجان کنند":
بفرمود کو را به زندان برند/به نزدیک ناهوشمندان برند -
به شیراز فرمود تا هرچ بود/ز مردان و گنج و ز کشت و درود -
بیاورد یک سر سوی طیسفون/سپردش به گنجور او رهنمون -


چنین گفت پس شاه را رهنمون/که یارند با او همه طیسفون -
بداندیش شاه جهان کشته به/سر بخت بدخواه برگشته به -

چو بشنید مهتر ز موبد سخن/به نو تاخت و بیزار شد از کهن -
بفرمود پس تاش بیجان کنند/برو بر دل و دیده پیچان کنند -
بکردند پس پهلوان را تباه/شد آن گرد فرزانه و نیکخواه -

.

پ ن:
قباد، پسر پیروز ِ یزدگرد و برادر ِ بلاش و جاماسب. قباد جانشین برادرکوچک ش پلاش که جانشین پدرشان (پیروز ِ یزدگرد) بود می شود:
که در دست ایشان بود کیقباد/چو فرزند پیروز ِ خسرو نژاد -
قباد از پس پشت پیروزشاه/همی راند چون باد لشکر به راه -
 که پیروز را پاک فرزند بود/خردمند شاخی برومند بود-
بلاش از بر تخت بنشست شاد/که کهتر پسر بود با مهر و داد-  

قباد، پدر کسرا انوشیروان:
یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام -

قباد ِ پیروز ِ یزدگرد، بر تخت می نشیند و تا بیست و سه سالگی بار ِ امور ِ دربار بر دوش سوفزای سنگینی می کند: 
چو بر تخت بنشست فرخ قباد/کلاه بزرگی به سر بر نهاد -
 جوان بود سالش سه پنج و یکی/ز شاهی ورا بهره بود اندکی -
همی راند کار جهان سوفزای/قباد اندر ایران نبد کدخدای -
همه کار او پهلوان راندی/کسی را بر شاه ننشاندی -
نه موبد بُد او را نه فرمانروای/جهان بد به دستوری سوفزای -

قباد 43 سال بر تخت بود:
ز شاهیش چون سال شد بر چهل/غم روز مرگ اندر آمد به دل -
به کسری سپردم سزاوار تخت/پس از مرگ ما او بود نیک بخت -
به هشتاد شد سالیان قباد/نبد روز پیری هم از مرگ شاد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ خسرو انوشیروان*۱
***
دادگری:
همه روی گیتی پر از داد کرد/به هر جای ویرانی آباد کرد-

حکیم طوس در ستایش و نکوهش ِ داد و بیداد خسرو پرویز می گوید:
کنون از بزرگی خسرو سخن/ بگویم کنم تازه روز کهن-
بران سان بزرگی کس اندر جهان/ ندارد بیاد از کهان و مهان-
 

بیدادگری:

سزد گر بگویم یکی داستان/ که باشد خردمند هم داستان -
 مبادا که گستاخ باشی به دهر/ که از پای زهرش فزونست زهر -
 ز پرویز چون داستانی شگفت/ ز من بشنوی یاد باید گرفت-
که چندی سزاواری دستگاه/ بزرگی و اورنگ و فر و سپاه-
 چنویی به دست یکی پیشکار/ تبه شد تو تیمار و تنگی مدار-
 جهاندار همداستانی نکرد/ از ایران و توران برآورد گرد-
چو آن دادگر شاه بیداد گشت/ ز بیدادی کهتران شادگشت-
 به نفرین شد آن آفرینهای پیش/ که چون گرگ بیدادگر گشت میش -
بیاراست بر خویشتن رنج نو/ نکرد آرزو جز همه گنج نو -
چو بی آب و بی نان و بی تن شدند / ز ایران سوی شهر دشمن شدند -
هر آنکس کزان بتری یافت بهر / همی دود نفرین برآمد ز شهر -
یکی بی هنر بود نامش گراز / کزو یافتی خواب و آرام و ناز -
که بودی همیشه نگهبان روم / یکی دیو سر بود بیداد و شوم -
چو شد شاه با داد بیدادگر / از ایران نخست او بپیچید سر-

بیدادگری:
خسرو پرویز زنده بودن قاتل پدر را بر نمی تابد و با قساوت دستور می دهد نخست دست ها و بعد پا های بندوی*۳ را ببرند:
به دستور پاکیزه یک روز گفت/ که اندیشه تا کی بود در نهفت-
کشنده ی پدر هر زمان پیش من/ همی بگذرد، چون بود خویش من-
چو روشن روانم پر از خون بود/ همی پادشاهی کنم، چون بود-
نهادند خوان و می چند خورد/ هم آن روز بندوی را بند کرد-
ازان پس چنین گفت با رهنما/ که او را هم اکنون ببر دست وپا-
بریدند هم در زمان او بمرد/ پر از خون روانش به خسرو سپرد-

پیامد ِ بیدادگری و نامردمی های خسرو پرویز و کشتار فرزندانش بدست مردم کوچه و بازار:
 چو آگاهی آمد به بازار و راه/که خسرو برانگونه، بر شد تباه -
همه بد گمانان به زندان شدند/به ایوان آن مستمندان شدند -
گرامی ده و پنج فرزند بود/به ایوان شاه آنک در بند بود -
به زندان بکشتندشان بی گناه/بدانگه که برگشته شد بخت شاه -

آبادگری:
ترمیم و پیرایش تخت طاقدیس که اسکندر آنرا خراب کرده بود:
همی بر فزودی برو چند چیز / ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز -
مر آن را سکندر همه پاره کرد / ز بی دانشی کار یکباره کرد -
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس/ که بنهاد پرویز دراسپریس -
سرمایهی آن ز ضحاک بود/ که ناپارسا بود و ناپاک بود -

آبادگری:
ساختن ایوان مداین:
که خسرو فرستاد کسها بروم/ به هند و به چین و به آباد بوم-
برفتند کاری گران سه هزار/ ز هر کشوری آنک بد نامدار-
 .
پ ن:
*۱  خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز، پسر هرمزد ِ نوشیروان*۲:
پسر بد مر او را گرامی یکی/که از ماه پیدا نبد اندکی -
مر او را پدر کرده پرویز نام/گهش خواندی خسرو شادکام -

خسرو پرویز، داماد قیصر:
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش/که از دختران باشد او افسرش -

خسرو پرویز، پدر شیرویه از همسرش مریم دختر قیصر:
به قیصر یکی نامه فرمود شاه/که بر نه سزاوار شاهی کلاه-
که مریم پسر زاد زیبا یکی/که هرگز ندیدی چنو کودکی-
 چو بر پادشاهیش بیست وسه سال/ گذر کرد شیرویه به فراخت یال -

خسرو پرویز، پانزده فرزند داشت:
 گرامی ده و پنج فرزند بود/ به ایوان شاه آنکه در بند بود -

  فرزندان خسرو پرویز از شیرین:
 وزو نیز فرزند بودم چهار / بدیشان چنان شاد بد شهریار -
چو نستود و چون شهریار و فرود / چو مردان شه آن تاج چرخ کبود -

*۲ هرمزد نوشیروان، پدر خسرو پرویز. قاتل ِ ایزد گشسب، برزمهر و ماه آذر و پسر ِ انوشیروان(کسری):
سوی پاک هرمزد فرزند ما/پذیرفته از دل همی پند ما -
نبشتند عهدی بفرمان شاه/که هرمزد را داد تخت و کلاه -

*۳  بندوی، دایی خسرو پرویز:
 به لشکرگهش یار بندوی بود/که بندوی، خال جهانجوی بود -
 تو گفتی نه از خواهرش زاده بود/نه از بهر او تن به خون داده بود - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور*
***
آبادگری:
پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، شارستان های پیروز کام و بادان پیروز را ساخت:
چو پیروز ازان روز تنگی برست/بر آرام بر تخت شاهی نشست-
یکی شارستان کرد پیروز کام/بفرمود کو را نهادند نام-
جهاندار گوینده گفت این ری ست/که آرام شاهان فرخ پی ست-
دگر کرد بادان پیروم/خنیده بهرجایش آرام و کام-
که اکنونش خوانی همی اردبیل/که قیصر بدو دارد از داد میل-
چو این بومها یکسر آباد کرد/دل مردم پر خرد شاد کرد-
.
پ ن:
* پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، پسر یزدگردِ بهرام(یزدگرد دوم) - نوه ی بهرام گور.
 
 یزدگرد بهرام گور شاهی را به هرمزد پسر کوچکتر می دهد:
سپردم به هرمز کلاه و نگین/همه لشکر و گنج ایران زمین-
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم/همی آب رشک اندر آمد به چشم-
سوی شاه هیتال شد ناگهان/ابا لشکر و گنج و چندی مهان-
چغانی شهی بد فغانیش نام/جهانجوی با لشکر و گنج و کام-
فغانیش را گفت کای نیکخواه/دو فرزند بودیم زیبای گاه-
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد/چو بیدادگر بد سپرد و بمرد-
برآویخت با هرمز شهریار/فراوان ببودستشان کارزار-
سرانجام هرمز گرفتار شد/همه تاجها پیش او خوار شد- 

پیروز یزدگرد، پسر ِ بزرگتر، ناخرسند از گزینش پدر، به فغانیش شاه هیتالیان پناه می برد  فغانیش با سیصد هزار نفر هیتالی او را یاری می دهد و پیروز یزدگرد، برادرکوچکترش هرمز را شکست می دهد و جانشین او می شود و با رانده شدگان دربار پدر، بر مزار پدر گرد می آیند:
همه پاک در پارس گرد امدند/بر دخمه ی یزدگرد آمدند -
چو گستهم، کو پیل کـُـشتی بر اسب/دگر قارن گرد پور گشسب -
چو میلاد و چون پارس ِ مرزبان/چو پیروز اسب افکن از گرزبان -
کجا خوارشان داشتی یزدگرد/همه آمدند اندران شهر گرد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ بهرام گور*:
***
دادگری:
 به آواز گفتند پس موبدان/که هستی تو داناتر از بخردان-
به شاهنشهی در چه پیش آوری/چو گیری بلندی و کنداوری-
چه پیش آری از داد و از راستی/کزان گم شود کژی و کاستی-
چنین داد پاسخ به فرزانگان/ بدان نامداران و مردانگان-
که بخشش بیفزایم از گفت وگوی/بکاهم ز بیدادی و جست و جوی-
کسی را کجا پادشاهی سزاست/زمین را بدیشان ببخشیم راست-
جهان را بدارم به رای و به داد/چو ایمنی کنم باشم از داد شاد-
کسی را که درویش باشد به نیز/ز گنج نهاده ببخشیم چیز-
گنه کرده را پند پیش آوریم/چو دیگر کند بند پیش آوریم-
سپه را به هنگام روزی دهیم/خردمند را دل فروزی دهیم-
همان راست داریم دل با زبان/ز کژی و تاری بپیچم روان-
کسی کو بمیرد نباشدش خویش/وزو چیز ماند ز اندازه بیش-
به دوریش بخشم نیارم به گنج/نبندم دل اندر سرای سپنج-
همه رای با کاردانان زنیم/به تدبیر پشت هوا بشکنیم-
ز دستور پرسیم یکسر سخن/چو کاری نو افگند خواهم ز بن-
کسی کو همی داد خواهد ز من/نجویم پراگندن انجمن-
دهم داد آنکس که او داد خواست/به چیزی نرانم سخن جز به راست-
مکافات سازم بدان را به بد/چنان کز ره شهریاران سزد-
برین پاک یزدان گوای منست/خرد بر زبان رهنمای منست-

 دادگری:
بهرام گور مردمان دلسرد از بدکرداری های پدرش یزدگرد بزهکار را به داد می بخشد
دگر روز چون بردمید آفتاب/ببالید کوه و بپالود خواب-
به نزدیک منذر شدند این گروه/که بهرام شه بود زیشان ستوه-
که خواهشگری کن به نزدیک شاه/ز کردار ما تا ببخشد گناه-
که چونان بدیم از بد یزدگرد/که خون در تن نامداران فسرد-
ز بس زشت گفتار و کردار اوی/ز بیدادی و درد و آزار اوی-
دل ما به بهرام ازان بود سرد/که از شاه بودیم یکسر به درد-
بشد منذر و شاه را کرد نرم/بگسترد پیشش سخنهای گرم-
ببخشید اگر چندشان بد گناه/که با گوهر و دادگر بود شاه-

 همه شهر ایران به گفتار اوی/برفتند شادان دل و تازه روی-
بدانگه که شد پادشاهیش راست/فزون گشت شادی و انده بکاست-

پ ن:
* بهرام گور، پسر ِ  یزدگردِ بزهکار:
یکی کودک آمدش هرمزد روز/به نیک اختر و فال گینی فروز -
هم آنگه پدر کرد بهرام نام/ازان کودک خرد شد شادکام -

بهرام گور نژاد مادری خود را از شمیران شاه و آئین ِ خود را زرتشتی میداند:
 ز مادر نبیره ی شمیران شهم/ز هر گوهری با خرد همرهم -
بران دین زردشت ِ پیغمبرم/ز راه نیاکان خود نگذرم -
 
بهرام گور خود را از رانده شدگان سرحدات یزدگرد میداند:
کسی را کجا رانده بد یزدگرد/بجست و به یک شهرشان کرد گرد -

بهرام ِ گور:
پدرم آنک زو دل پر از درد بود/نبد دادگر ناجوانمرد بود -

مناسبت لقب ِ بهرام ِ گور:
همه روز نخجیر بد کار اوی/دگر اسب و میدان و چوگان و گوی - 
شکارش نباشد جز از شیر و گور/ازیراش خوانند بهرام گور - 

بهرام گور، به قهر از پیش پدر، نزد نعمان منذر به یمن می رود و پذیرفته می شود:
نهادند بهرام را تخت عاج/به سر بر نهاده بهاگیر تاج -
ز یک دست ِ بهرام، منذر نشست/دگر دست نعمان و تیغی به دست - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ یزدگرد بزهکار *۱
***
دادگری:
  چنین گفت با نامداران شهر/که هرکس که از داد یابند بهر -
 نخست از نیایش به یزدان کنید/دل از داد ما شاد و خندان کنید -
 به هرجای جاه وی افزون کنیم/ز دل کینه و آز بیرون کنیم -

بیدادگری:
 چو شد بر جهان پادشاهیش راست/بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست -
خردمند نزدیک او خوار گشت/همه رسم شاهیش بیکار گشت -
 کنارنگ با پهلوان و ردان/همان دانشی پرخرد موبدان -
 یکی گشت با باد نزدیک اوی/جفا پیشه شد جان تاریک اوی -
 سترده شد از جان او مهر و داد/به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد -
  کسی را نبد نزد او پایگاه/به ژرفی مکافات کردی گناه -
همه یکسر از بیم پیچان شدند/ز هول شهنشاه بیجان شدند -


بیدادگری

ز ایران کرا خسته بد یزدگرد/ یکایک بران دشت کردند گرد -
بریده یکی را دو دست و دو پای/ یکی مانده بر جای و جانش به جای -
یکی را دو دست و دو گوش و زبان/ بریده شده چون تن بی روان - 

.
پ ن:
 *۱ یزدگرد بزهکار ، یزدگرد ِ شاپور(یزدگرد ِ اول)، پسر شاپور ِ شاپور یا شاپور سوم، برادر کوچک تر و جانشین بهرامشاه:
کلاه برادر به سر بر نهاد/همی بود ازان مرگ ناشاد، شاد - 


 بهرامِ شاپورِ سوم، یا بهرام شاه، چون پسر نداشت و پنج دختر داشت، پس از چهارده سال شاهی تاج و تخت را به برادرش یزدگرد سپرد:
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت/به پالیز آن سرو یازان بخفت -
نبودش پسر پنج دخترش بود/یکی کهتر از وی برادرش بود -
بدو داد ناگاه گنج و سپاه/همان مهر شاهی و تخت و کلاه -
جهاندار برنا ز گیتی برفت/برو سالیان برگذشته دو هفت -


 یزدگرد بزهکار، در چشمه ی سو، با لگد اسب آبی کشته شد:
 ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ/سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ -
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم/بلند و سیه و زاغ چشم -
پس پای او شد که بنددش دم/خروشان شد آن باره ی سنگ سم -
بغرید و یک جفته زد بر برش/به خاک اندر آمد سر و افسرش -
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد/چه جویی تو زین بر شده هفت گرد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور ِ اورمزد ِ نرسی، شاپور ذوالاکتاف، شاپور ِ دوم *۱
***
دادگری:
 بگسترد بر پادشاهیش داد/همی بود یک چند بیرنج و شاد -
چنین گفت کاین پادشاهی به داد/بدارید کز داد باشید شاد-
 ز شاپور زانگونه شد روزگار/که در باغ با گل ندیدند خار -
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی/ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی -
مر او را به هر بوم دشمن نماند/بدی را به گیتی نشیمن نماند -


آبادگری:
 شاپور و زدن پل بر رود دجله:
چنین گفت شاپور با موبدان/ که ای پرهنر نامور بخردان -
پلی دیگر اکنون بباید زدن/شدن را یکی راه باز آمدن -
بدان تا چنین زیردستان ما/گر از لشکری در پرستان ما -
به رفتن نباشند زین سان به رنج/درم داد باید فراوان ز گنج -

آبادگری:
یکی پل بفرمود موبد دگر/به فرمان آن کودک تاجور -
ازو شادمان شد دل مادرش/بیاورد فرهنگ جویان برش -  


آبادگری:
شاپور، ابداع و  بنیان گزارادن میدان های شهری و میدان چوگان:
به زودی به فرهنگ جایی رسید/کز آموزگاران سراندر کشید -
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد/همآورد و هم رسم چوگان نهاد -

آبادگری:
ساختن خرم آباد برای اسیران رومی:
 وزان پس بر کشور خوزیان/فرستاد بسیار سود و زیان -
ز بهر اسیران یکی شهر کرد/جهان را ازان بوم پر بهر کرد -
کجا خرمآباد بد نام شهر/وزان بوم خرم کرا بود بهر -

آبادگری:
ساختن شارسان پیروز شاپور در شام و شارسان کنام ِ اسیران در اهواز:
 یکی شارستان کرد دیگر به شام/که پیروز شاپور کردش به نام -
به اهواز کرد آن سیم شارستان/بدو اندرون کاخ و بیمارستان -
کنام اسیرانش کردند نام/اسیر اندرو یافتی خواب و کام -
.
پ ن:
*۱ شاپور اورمزد، شاپور اورمزد نرسی، شاپور ذوالاکتاف، یا  شاپور دوم:
ورا موبدش نام شاپور کرد/بران شادمانی یکی سور کرد -
چهل روزه را زیر آن تاج زر/نهادند بر تخت فرخ پدر - 
تن خویش را از در فخر کرد/نشستنگه خود به اصطخر کرد -

پیروز شاه نام دیگرِ شاپور:
همی خواندندیش پیروز شاه/همی بود یک چند با تاج و گاه -

 مناسبت لقب ِ ذوالاکتاف:
سر طایر از ننگ در خون کشید/دو کتف وی از پشت بیرون کشید -
هرآنکس کجا یافتی از عرب/نماندی که باکس گشادی دو لب -
ز دو دست او دور کردی دو کفت/جهان ماند در کار او در شگفت -
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب/چو از مهره بگشاد کفت عرب -
 
شاپور، والریانوس رومی که او را اسیر و در پوست خر بسته بود را اسیر میکند.
شاپور، گرفتار در پوست خر:
 به جای ن برد و دستش ببست/به مردی ز دام بال کس نجست -
بر مست شمعی همی سوختند/به زاریش در چرم خر دوختند -
یکی ماهرخ بود گنجور اوی/گزیده به هر کار دستور اوی -
کلید در خانه او را سپرد/ به چرم اندرون بسته شاپور گرد-
همان روز ازان مرز لشکر براند/ ورا بسته در پوست آنجا بماند-

 قیصر، اسیر شاپور:
بفرمود تا قیصر روم را/بیارند سالار آن بوم را -
بشد روزبان دست قیصرکشان/ز زندان بیاورد چون بیهشان -
جفادیده چون روی شاپور دید/سرشکش ز دیده به رخ بر چکید-
بدو گفت شاه، ای سراسر بدی/که ترسایی و دشمن ایزدی -
چرا بندم از چرم خر ساختی/بزرگی به خاک اندر انداختی -
تو مهمان به چرم خر اندر کنی/به ایران گرایی و لشکر کنی -
ببینی کنون جنگ مردان مرد/کزان پس نجویی به ایران نبرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر *۱
***
دادگری:
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه/پراگنده شد فر و اورنگ شاه -
بفرمود تا رفت پیش اورمزد/ بدو گفت کای چون گل اندر فرزد -
تو بیدار باش و جهاندار باش/جهاندیدگان را خریدار باش -


چو بنشست شاه اورمزد بزرگ/به آبشخور آمد همی میش و گرگ -
چنین گفت کای نامور بخردان/جهان گشته و کار دیده ردان -
بکوشیم تا نیکی آریم و داد/خنک آنک پند پدر کرد یاد -
به مرد خردمند و فرهنگ و رای/بود جاودان تخت شاهی به پای -
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش/به بد در جهان تا توانی مکوش -
خرد همچو آبست و دانش زمین/بدان کاین جدا وان جدا نیست زین -
دل شاه کز مهر دوری گرفت/اگر بازگردد نباشد شگفت -
همان رسم شاپور شاه اردشیر/همی داشت آن شاه دانش پذیر -
جهانی سراسر بدو گشت شاد /چه نیکو بود شاه با بخش و داد -
همی راند با شرم و با داد کار/چنین تا برآمد برین روزگار -
   
.
پ ن:
* اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر، اردشیربابکان، از نوه اش(اورمزد ِ شاپور) نشانش را می پرسد: 

نترسید کودک به آواز گفت/که نام و نژادم نباید نهفت -

منم پور شاپور، کو پور تست/ز فرزند مهرک نژاد درست - 
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ -       


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***


رجزخوانی گشتاسب مست در بارگاه پدرش، لهراسب:

بفرمود لهراسپ تا مهتران/برفتند چندی ز لشکر سران- 

به خوان بر یکی جام میخواستند/دل شاه گیتی بیاراستند-

چو گشتاسپ میخورد برپای خاست/چنین گفت کای شاه با داد و راست-

 کنون من یکی بنده ام بر درت/پرستنده ی اختر و افسرت- 

ندارم کسی را ز مردان مرد/گر آیند پیشم به روز نبرد - 

مگر رستم زال سام سوار/که با او نسازد کسی کارزار-



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

رستم در خوان پنجم از هفت خوان، به اولاد:

 بخندید رستم ز گفتار اوی/ بدو گفت اگر با منی راه جوی- 

ببینی کزین یک تن پیلتن/ چه آید بران نامدار انجمن- 

به نیروی یزدان پیروزگر/ به بخت و به شمشیر تیز و هنر-

چو بینند تاو بر و یال من/به جنگ اندرون زخم کوپال من-

بدرّد پی و پوستشان از نهیب/عنان را ندانند باز از رکیب-



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

رجز خوانی رستم در خوان پنجم از هفت خوان، برای اولاد:

***

 بدو گفت اولاد نام تو چیست/چه مردی و شاه و پناه تو کیست- 

نبایست کردن برین ره گذر/ره نره دیوان پرخاشخر-

 

چنین گفت رستم که نام من ابر/اگر ابر باشد به زور هژبر- 

همه نیزه و تیغ بار آورد/سران را سر اندر کنار آورد- 

به گوش تو گر نام من بگذرد/دم و جان و خون و دلت بفسرد- 

نیامد به گوشت به هر انجمن/کمند و کمان گو پیلتن-

هرآن مام کو چون تو زاید پسر/کفن دوز خوانیمش ار مویه گر-

تو با این سپه پیش من رانده ای همی گوز (جوز) * بر گنبد افشانده ای-

پ ن:

*  گوز (جوز)، گردو


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

 تژاو به گیو گودرز: 

تژاو فریبنده گفت ای دلیر/درفش مرا کس نیارد بزیر- 

مرا ایدر اکنون نگینست و گاه/پرستنده و گنج و تاج و سپاه- 

همان مرز و شاهی چو افراسیاب/کس این را ز ایران نبیند بخواب- 

پرستار وز مادیانان گله/بدشت گروگرد کرده یله-

تو این اندکی لشکر من مبین/مرا جوی با گرز بر پشت زین- 

من امروز با این سپه آن کنم/کزین آمدن تان پشیمان کنم-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***


 رستم برای یزدان هم  رجز خوانی میکند:

چو رستم برآن اژدهای دژم/نگه کرد برزد یکی تیز دم-

 به یزدان چنین گفت کای دادگر/تو دادی مرا دانش و زور و فر- 

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل/بیابان بیآب و دریای نیل- 

بد اندیش بسیار و گر اندکیست/چو خشم آورم پیش چشمم یکیست-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

  رجز خوانی اژدها برای رستم:

 چنین گفت دژخیم نر اژدها/که از چنگ من کس نیابد رها-

 صد اندر صد از دشت جای منست/بلند آسمانش هوای منست- 

نیارد گذشتن به سر بر عقاب/ستاره نبیند زمینش به خواب-

 بدو اژدها گفت نام تو چیست/که زاینده را بر تو باید گریست-


رجز خوانی رستم برای اژدها:

چنین داد پاسخ که من رستمم/ز دستان و از سام و از نیرمم- 

به تنها یکی کینه ور لشکرم/به رخش دلاور زمین بسپرم-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

 رجز خوانی افراسیاب:

 که من خود برانم کز ایدر سپاه/از ان سوی جیحون گذارم براه- 

نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس/ نه گاه ونه تخت و نه بوق و نه - 

 بایران ازان گونه رانم سپاه/کزان پس نبیند کسی تاج و گاه- 

به کیخسرو این پس نمانم جهان/به سر بر فرود آیمش ناگهان- 

بخنجر ازان سان ببرم سرش/که گرید بدو لشکر و کشورش- 

مگر کاسمانی دگرگونه کار/فرازآید از گردش روزگار- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

رجز خوانی رستم در ایوان افراسیاب

***

رستم پس از رهانیدن بیژن از چاه افراسیاب، به بارگاه افراسیاب شبیخون میزند:

 بکاخ اندر آمد خداوند رخش/همه فرش و دیبای او کرد بخش-

تهمتن همی گشت گرد سپاه/ز آهن بکردار کوهی سیاه- 

فغان کرد کای ترک شوریده بخت/که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت- 

ترا چون سواران دل جنگ نیست/ز گردان لشکر ترا ننگ نیست- 

که چندین بپیش من آیی به کین/به مردان و اسبان بپوشی زمین- 

چو در جنگ لشکر شود تیز چنگ/همی پشت بینم ترا سوی جنگ- 

ز دستان تو نشنیدی آن داستان/که دارد بیاد از گه باستان- 

که شیری نترسد ز یک دشت گور/ستاره نتابد چو تابنده هور- 

بدرد دل و گوش غرم سترگ/اگر بشنود نام چنگال گرگ- 

چو اندر هوا باز گسترد پر/بترسد ز چنگال او کبک نر- 

نه روبه شود ز آزمودن دلیر/نه گوران بسایند چنگال شیر- 

چو تو کس سبکسار خسرو مباد/چو باشد دهد پادشاهی بباد- 

بدین دشت و هامون تو از دست من/رهایی نیابی بجان و بتن- 

چو این گفته بشنید ترک دژم/بلرزید و برزد یکی تیز دم- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
*** 
هرمزد از دیدن زدن سکه به نام خسرو پرویز، بر افروخته میشود: 
درم را همی مهر سازد به نیز/سبک داشتن بیشتر زین چه چیز -
 چو نامه به نزدیک هرمز رسید/رخش گشت زان نامه چون شنبلید-
بپیچید و شد بر پسر بدگمان/بگفت این به آیین گشسب آن زمان-
که خسرو به مردی بجایی رسید/که از ما همی سر بخواهد کشید -
درم را همی مهر سازد به نیز/سبک داشتن بیشتر زین، چه چیز-
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب/که بی تو مبیناد میدان و اسب -
بدو گفت هرمز که در ناگهان/مر این شوخ را گم کنم از جهان -
نهانی یکی مرد را خواندند/شب تیره با شاه بنشاندند - 

هرمزد نوشیروان، امر به  زهر دادن پسرش خسرو پرویز  و به بند کشیدن خویشان او می کند:
 بدو گفت هرمزد، فرمان گزین/ز خسرو بپرداز روی زمین -  
کنون زهر با می بجام اندرون/ازان به، کجا دست یازم به خون-
چنین داد پاسخ که ایدون کنم/به افسون ز دل مهر بیرون کنم-


آیین گشسب طراح نقشه ی ترور خسرو پرویز:
 کنون زهر فرماید از گنج شاه/چو او مست گردد شبان سیاه-
کنم زهر با می به جام اندرون/ازان به کجا دست یازم به خون-


حاجب دربار، خسرو پرویز را از طرح ترور آگاه می سازد و خسرو پرویز از طیسفون به آذرآبادگان می رود:
ازین ساختن، حاجب آگاه شد/برو خواب و آرام کوتاه شد - 
 بیامد دوان پیش خسرو بگفت/همه رازها برگشاد ازنهفت-
چوبشنید خسرو که شاه جهان/همی کشتن او سگالد نهان-
شب تیره از طیسفون درکشید/توگفتی که گشت از جهان ناپدید-
نداد آن سر پر بها رایگان/همی تاخت تا آذر ابادگان- 
 
 پس از ترفند ترور ناموفق خسرو پرویز به دستور پدرش هرمزد نوشیروان، هرج و مرج حاکم میشود و بندوی و گستهم دایی های خسرو پرویز و سایر زندانیان، شورش کرده و به دربار هرمزد نوشیروان میروند و او را کور و برکنار و خسرو پرویز را شاه میکنند:
ز کار زمانه چو آگه شدند/ز فرمان بگشتند و بی ره شدند-
شکستند زندان و بر شد خروش/بران سان که هامون بر آید بجوش-
همی رفت گستهم و بندوی پیش/زره دار با لشکر و ساز خویش-
یکایک ز دیده بشستند شرم/سواران بدرگاه رفتند گرم-
که هرمز بگشتست از رای وراه/ازین پس مر او را مخوانید شاه-
بگفتار گستهم یکسر سپاه/گرفتند نفرین به آزرم شاه-
که هرگز مبادا چنین تاجور/کجا دست یازد به خون پسر-
چو تاج از سر شاه برداشتند/ز تختش نگونسار برگاشتند-
نهادند پس داغ بر چشم شاه/شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه-
ورا همچنان زنده بگذاشتند/ز گنج آنچ بد پاک برداشتند-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
کسرا انوشیروان، پاسخ ِ "مرد نیکو سخن" به پرسشی را در قالب پند نامه به فرزندش، هرمزد نوشینروان گوشزد میکند

***

پرسش کسری از "مرد نیکو سخن":
بپرسیدم از مرد نیکو سخن/کسی کو به سال و خرد بد کهن-
که از ما به یزدان که نزدیکتر/کرا نزد او راه باریکتر-
پاسخ:
به دانش گرای و خرد بر گزین:
چنین داد پاسخ که دانش گزین/چو خواهی ز پروردگار آفرین-
که نادان فزونی ندارد ز خاک/به دانش بسنده کند جان پاک-
به دانش بود شاه زیبای تخت/که داننده بادی و پیروز بخت-
هنر جوی با دین و دانش گزین/چو خواهی که یابی ز بخت آفرین-
گرامی کن او را که در پیش تو/سپر کرده جان بر بد اندیش تو-
بدانش دو دست ستیزه ببند/چو خواهی که از بد نیابی گزند-
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی/ره برتری بازجوی از بهی-
همیشه یکی دانشی پیش دار/ورا چون روان و تن خویش دار-

پیمان مشکن:
مبادا که گردی تو پیمان شکن/که خاک ست پیمان شکن را کفن-

دادگر باش و گوش به بدگوی مسپار:
به بادافره بیگناهان مکوش/به گفتار بدگوی مسپار گوش-
به هر کار فرمان مکن جز بداد/که از داد باشد روان تو شاد-

زبان را در کام، به دروغ مگردان:
زبان را مگردان بگرد دروغ/چو خواهی که تخت تو گیرد فروغ-

چشم به مال دیگران نداشته باش. دوست را دوست بدار و بر دشمنش بتاز:
وگر زیردستی بود گنجدار/تو او را ازان گنج بیرنج دار-
که چیز کسان دشمن گنج تست/بدان گنج شو شاد کز رنج تست-
وگر زیردستی شود مایه دار/همان شهریارش بود سایه دار-
همی در پناه تو باید نشست/اگر زیردست ست اگر دُر پرست-
چو نیکی کند با تو پاداش کن/ابا دشمن دوست پرخاش کن-

خود را از گزند و آزار دنیا ایمن مبین:
وگر گردی اندر جهان ارجمند/ز درد تن اندیش و درد گزند-
سرای سپنج ست هرچون که هست/بدو اندر ایمن نشاید نشست-

دادگستر باش و بی هنر را بها مده:
بزرگان وبازارگانان شهر/همی داد باید که یابند بهر-
کسی کو ندارد هنر بانژاد/مکن زو به نیز از کم و بیش یاد-

سلاح در کف نا اهلش مگذار:
مده مرد بی نام را ساز جنگ/که چون بازجویی نیاید به چنگ-
به دشمن دهد مر تو را دوستدار/دو کار آیدت پیش دشوار و خوار-
سلیح تو درکارزار آورد/همان بر تو روزی به کار آورد-

بر مستمند، سخاوتمند باش:
ببخشای برمردم مستمند/ز بد دور باش و بترس از گزند-

افتاده باش:
همیشه نهان ِ دل خویش جوی/مکن رادی و داد هرگز بروی-
همان نیز نیکی باندازه کن/ز مرد جهاندیده بشنو سخن-

دیده بر دنیا مبند:
بدنیی گرای و بدین دار چشم/که از دین بود مرد را رشک وخشم-

قناعت پیشه کن:
هزینه باندازه ی گنج کن/دل از بیشی گنج، بی رنج کن-

از داد پیشینیان بیاموز:
بکردار شاهان پیشین نگر/نباید که باشی مگر دادگر-
که نفرین بود بهر بیداد شاه/تو جز داد مپسند و نفرین مخواه-
 
خونخواره مباش:
گزافه مفرمای خون ریختن/وگر جنگ را لشکر انگیختن-
.
* بَدی، باشی


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
گیو از رستم میخواهد که در رفتن به بارگاه کیکاووس، تعلل نکند:
  به روز چهارم برآراست گیو/چنین گفت با گرد سالار نیو-
که کاووس تندست و هشیار نیست/هم این داستان بر دلش خوار نیست-
به زابلستان گر درنگ آوریم/ز می باز پیگار و جنگ آوریم-
شود شاه ایران به ما خشمگین/ز ناپاک رایی درآید بکین-
بدو گفت رستم که مندیش ازین/که با ما نشورد کس اندر زمین-

بی توجهی رستم بر کیکاووس گران می آید. دل بزرگی رستم را بر نمی تابد و به رستم و طوس و گیو بر می آشوبد.

رجز خوانی کیکاووس:
چو رفتند و بردند پیشش نماز/برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز-
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست/پس آنگاه شرم از دو دیده بشست-
که رستم که باشد فرمان من/کند پست و پیچد ز پیمان من-
بگیر و ببر زنده بردارکن/وزو نیز با من مگردان سخن-
برآشفت با گیو و با پیلتن/فرو ماند خیره همه انجمن-
بفرمود پس طوس را شهریار/که رو هردو را زنده برکن به دار-
خود از جای برخاست کاووس کی/برافروخت برسان آتش ز نی-
بشد طوس و دست تهمتن گرفت/بدو مانده پرخاش جویان شگفت-
که از پیش کاووس بیرون برد/مگر کاندر آن تیزی افسون برد-

 رجز خوانی رستم:
تهمتن برآشفت با شهریار/که چندین مدار آتش اندر کنار-
همه کارت از یکدگر بدترست/ترا شهریاری نه اندرخورست-
تو سهراب را زنده بر دار کن/پرآشوب و بدخواه را خوار کن-
بزد تند یک دست بر دست طوس/تو گفتی ز پیل ژیان یافت -
ز بالا نگون اندرآمد به سر/برو کرد رستم به تندی گذر-
به در شد به خشم اندرآمد به رخش/منم گفت شیراوژن و تاجبخش-
چو خشم آورم شاه کاووس کیست/چرا دست یازد به من طوس کیست-
زمین بنده و رخش گاه منست/نگین گرز و مغفر کلاه منست-
شب تیره از تیغ رخشان کنم/به آورد گه بر سرافشان کنم-
سر نیزه و تیغ یار من اند/دو بازو و دل شهریار من اند-
چه آزاردم او نه من بنده ام/یکی بندهی آفریننده ام-
به ایران ار ایدون که سهراب گرد/بیاید نماند بزرگ و نه خرد-
شما هر کسی چارهی جان کنید/خرد را بدین کار پیچان کنید-
به ایران نبینید ازین پس مرا/شما را زمین پر کرگس مرا-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
سهراب پس از شناسایی سران سپاه ایران توسط هجیر* از فراز دژ سپید، به خیمه و خرگاه دشمن میزند.

***

 هجیر از فراز دژ سپید، سران و سرداران ایرانی بجز رستم را به سهراب می نمایاند:
به سهراب گفت این چه آشفتنست/همه با من از رستمت گفتنست-
نباید ترا جست با او نبرد/برآرد به آوردگاه از تو گرد-
همی پیلتن را نخواهی شکست/همانا که آسان نیاید به دست-
چو بشنید این گفتهای درشت/نهان کرد ازو روی و بنمود پشت-
ز بالا زدش تند یک پشت دست/بیفگند و آمد به جای نشست-

رجز خوانی سهراب:
 ز تندی به جوش آمدش خون برگ/نشست از بر باره ی تیزتگ-
خروشید و بگرفت نیزه به دست/به آوردگه رفت چون پیل مست-
کس از نامداران ایران سپاه/نیارست کردن بدو در نگاه-
 ازان پس خروشید سهراب گرد/همی شاه کاووس را بر شمرد-
چنین گفت با شاه آزاد مرد/که چون است کارت به دشت نبرد-
چرا کردهای نام کاووس کی/که در جنگ نه تاو داری نه پی-
تنت را برین نیزه بریان کنم/ستاره بدین کار گریان کنم-
یکی سخت سوگند خوردم به بزم/بدان شب کجا کشته شد ژنده رزم-
کز ایران نمانم یکی نیزهدار/کنم زنده کاووس کی را به دار-
که داری از ایرانیان تیز چنگ/که پیش من آید به هنگام جنگ-
همی گفت و می بود جوشان بسی/از ایران ندادند پاسخ کسی-

 رجز خوانی سهراب در مصاف با رستم:
بمالید سهراب کف را به کف/بآوردگه رفت از پیش صف-
به رستم چنین گفت کاندر گذشت/ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت-
از ایران نخواهی دگر یار کس/چو من با تو باشم بآورد بس-
به آوردگه بر ترا جای نیست/ترا خود به یک مشت من پای نیست-
به بالا بلندی و با کتف و یال/ستم یافت بالت ز بسیار سال-

رجز خوانی سهراب در زورآزمایی اول با رستم:
 بخندید سهراب و گفت ای سوار/به زخم دلیران نهای پایدار-
به رزم اندرون رخش گویی خرست/دو دست سوار از همه بترست-
اگرچه گوی سرو بالا بود/جوانی کند پیر کانا بود-
 
پ ن:
* هجیر، پسر گودرز:
نگه کرد گودرز تا پشت اوی/که دارد ز گردان پرخاشجوی-
گرامی پسر شیر شرزه هجیر/به پشت پدر بود با تیغ و تیر -

هجیر، برادر ِ گیو، بهرام، شیدوش، رهام و بانو رام (بانو گشسب همسر رستم).

هجیر، دژبان دژ سپید، که اسیر سهراب شد. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
نعمان و منذر از قسانیان و شیبان، نفر آورده  و بهرام گور را در مقابل خسرو پرویز، حمایت می کنند. 
***
رجزخوانی منذر:
 ور ایدون کجا کین و جنگ آورند/بپیچند و خوی پلنگ آورند-
من این دشت جهرم چو دریا کنم/ز خورشید تابان ثریا کنم-
بر آنم که بینند چهر ترا/چنین برز و بالا و مهر ترا-
خردمندی و رای و فرهنگ تو/شکیبایی و دانش و سنگ تو-
نخواهند جز تو کسی تخت را/کله را و زیبایی بخت را-
ور ایدونک گم کرده دارند راه/بخواهند بردن همی از تو گاه-
من و این سواران و شمشیر تیز/برانگیزم اندر جهان رستخیز-
ببینی بروهای پرچین من/فدای تو بادا تن و دین من-
چو بینند بیمر سپاه مرا/همان رسم و آیین و راه مرا-
همین پادشاهی که میراث تست/پدر بر پدر کرد شاید درست-
سه دیگر که خون ریختن کار ماست/همان ایزد دادگر یار ماست-
کسی را جز از تو نخواهند شاه/که زیبای تاجی و زیبای گاه-
ز منذر چو شاه این سخنها شنید/بخندید و شادان دلش بردمید-
.
پ ن:
 * منذر، از درباریان یزدگرد و یار نعمان عرب.
منذر، از مربیان بهرام ِ یزدگرد(بهرام گور). بیش از سی سال بهرام را در یمن پرورش داد. وسپس او را نزد پدرش(یزدگرد) فرستاد:
بدو گفت منذر بسی رنج دید/که آزاده بهرام را پرورید -
نگه کرد از آغاز فرجام را/بدو داد پر مایه بهرام را -
 
منذر، از یمن برای دادخواهی از بیداد قیصر نزد نوشیروان می آید. 
منذر، از دانشوران دوره ی یزدگرد:
بیامد ز هر کشوری موبدی/جهاندیده و نیک پی بخردی -
برفتند نعمان و منذر به شب/بسی نامداران گرد از عرب - 
ستاره شمر نیست چون ما کسی/که از هندسه بهره دارد بسی - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
 گم شدن کاووس کی:
همه در گرفتند ز ایران پناه/به ایرانیان گشت گیتی سیاه-
دو بهره سوی زاولستان شدند/به خواهش بر پور دستان شدند-
که ما را ز بدها تو باشی پناه/چو گم شد سر تاج کاووس شاه-

 ببارید رستم ز چشم آب زرد/دلش گشت پرخون و جان پر ز درد-
چنین داد پاسخ که من با سپاه/میان بسته ام جنگ را کینه خواه-
چو یابم ز کاووس شاه آگهی/کنم شهر ایران ز ترکان تهی-
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه/ز بند کمینگاه و کار سپاه-


پیام رستم به شاه هاماوران:
اگر شاه کاووس یابد رها/تو رستی ز چنگ و دم اژدها-
وگرنه بیارای جنگ مرا/به گردن بپیمای هنگ مرا-

رجز خوانی شاه هاماوران در پیام به رستم:
چنین داد پاسخ که کاووس کی/به هامون دگر نسپرد نیز پی-
تو هرگه که آیی به بربرستان/نبینی مگر تیغ و گرز گران-
همین بند و زندانت آراستست/اگر رایت این آرزو خواستست-
بیایم بجنگ تو من با سپاه/برین گونه سازیم آیین و راه-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
هومان ویسه، پیران ویسه، پس از کشتن شدن چنکش به دست رستم دستان، سراسیمه و نگران و درمانده، از حضور رستم در آوردگاه، از خاقان یاری می خواهند.
***
 هومان به پیران ویسه:
بشد تیز هومان هم اندر زمان/شده گونه از روی و آمد دمان-
به پیران چنین گفت کای نیک بخت/بد افتاد ما را ازین کار سخت-
که این شیردل رستم زابلیست/برین لشکر اکنون بباید گریست-
که هرگز نتابند با او بجنگ/به خشکی پلنگ و بدریا نهنگ-

پیران ویسه به خاقان:
 بدو گفت پیران که ای رزمساز/بترسم که روز بد آید فراز-
گر ایدونک این تیغ زن رستمست/بدین دشت ما را گه ماتمست-
بر آتش بسوزد بر و بوم ما/ندانم چه کرد اختر شوم ما-
بشد پیش خاقان پر از آب چشم/جگر خسته و دل پر از درد و خشم-

رجز خوانی خاقان و دل و جرات دادن به پیران ویسه و هومان که تن رستم از آهن و روی و خورشتش سنگ و آهن هم اگر باشد، تیر و ژوپین من از او گذر خواهد کرد:
بدو گفت خاقان برو پیش اوی/چنانچون بباید سخن نرم گوی-
اگر آشتی خواهد و دستگاه/چه باید برین دشت رنج سپاه-
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد/سزد گر نجوییم چندین نبرد-
وگر زیر چرم پلنگ اندرست/همانا که رایش بجنگ اندرست-
همه یکسره نیز جنگ آوریم/برو دشت پیکار تنگ آوریم-
همه پشت را سوی یزدان کنیم/به نیروی او رزم شیران کنیم-
هم او را تن از آهن و روی نیست/جز از خون وز گوشت وز موی نیست- 

نه اندر هوا باشد او را نبرد/دلت را چه سوزی به تیمار و درد- 
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد/همان تیر و ژوپین برو بگذرد-

.

پ ن:

* چنکش، از گردان تورانی در جنگ هماون: 

ازان دشت چنکش برانگیخت اسب/همی رفت برسان آذر گشسب - 

چنکش،

 سواری سرافراز و خسروپرست/بیامد ببر زد برین کار دست - 

که چنگش بدش نام و جوینده بود/دلیر و به هر کار پوینده بود -

چنکش، کشته به دست رستم در جنگ هماون: 

همانگاه رستم رسید اندروی/همه دشت زیشان پر از گفت و گوی -

 دم اسپ ناپاک چنگش گرفت/دو لشکر بدو مانده اندر شگفت - 

زمانی همی داشت تا شد غمی/ز بالا بزد خویشتن بر زمی - 

بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست/تهمتن ورا کرد با خاک راست - 

همانگاه کردش سر از تن جدا/همه کام و اندیشه شد بی‌نوا - 

(بهادر امیرعضدی)


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***

رجز خوانی هومان و گودرز:
***

رجز خوانی هومان :
کمر بسته ی کین آزادگان/به نزدیک گودرز کشوادگان-
بیامد یکی بانگ بر زد بلند/که ای برمنش مهتر دیو بند-
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه/وزان پس کشیدی سپه را براه-
چنین بود با شاه پیمان تو/به پیران سالار فرمان تو-
فرستاده کامد به توران سپاه/گزین پور تو گیو لشکرپناه-
ازان پس که سوگند خوردی به ماه/به خورشید و ماه و به تخت و کلاه-
که گر چشم من در گه کارزار/به پیران بر افتد بر آرم دمار-
چو شیر ژیان لشکر آراستی/همی بر ز او جنگ ما خواستی-
کنون از پس کوه چون مستمند/نشستی به کردار غرم نژند-
به کردار نخچیر کز شرزه شیر/گریزان و شیر از پس اندر دلیر-
گزیند به بیشه درون جای تنگ/نجوید ز تیمار جان نام و ننگ-
یکی لشکرت را به هامون گذار/چه داری سپاه از پس کوهسار -
چنین بود پیمانت با شهریار/که بر کینه گه کوه گیری حصار-

گودرز:
بدو گفت گودرز کاندیشه کن/که باشد سزا با تو گفتن سخن-
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن/به بی دانشی بر نهی این سخن-
تو بشناس کز شاه فرمان من/همین بود سوگند و پیمان من-
کنون آمدم با سپاهی گران/از ایران گزیده دلاور سران-
شما هم به کردار روباه پیر/ به بیشه در از بیم نخچیرگیر-
همی چاره سازید و دستان و بند/گریزان ز گرز و سنان و کمند-
دلیری مکن جنگ ما را مخواه/که روباه با شیر ناید براه-

چو هومان ز گودرز پاسخ شنید/چو شیر اندران رزمگه بر دمید-

هومان:
بگودرز گفت ار نیایی به جنگ/تو با من نه زانست کایدت ننگ-
ازان پس که جنگ پشن دیده ای/سر از رزم ترکان بپیچیده ای-
به لاون به جنگ آزمودی مرا/بآوردگه بر ستودی مرا-
ار ایدونک هست اینک گویی همی/وزین کینه کردار جویی همی-
یکی بر گزین از میان سپاه/که با من بگردد بآوردگاه-
که من از فریبرز و رهام جنگ/بجستم بسان دلاور پلنگ-
بگشتم سراسر همه انجمن/نیاید ز گردان کسی پیش من-
بگودرز بد بند پیکارشان/شنیدن نه ارزید گفتارشان-
تو آنی که گویی بروز نبرد/بخنجر کنم لاله بر کوه زرد-
یکی با من اکنون بدین رزمگاه/بگرد و بگرز گران کینه خواه-
فراوان پسر داری ای نامور/همه بسته بر جنگ ما بر کمر-
 یکی را فرستی بر من بجنگ/اگر جنگجویی چه جویی درنگ-

گودرز:
چنین داد پاسخ به هومان که رو/بگفتار تندی و در کار نو-
چو در پیش من برگشادی زبان/بدانستم از آشکارت نهان-
که کس را ز ترکان نباشد خرد/کز اندیشه ی خویش رامش برد-
ندانی که شیر ژیان روز جنگ/نیالاید از بن به روباه چنگ-
و دیگر دو لشکر چنین ساخته/همه بادپایان سر افراخته-
به کینه دو تن پیش سازند جنگ/همه نامداران بخایند چنگ-
سپه را همه پیش باید شدن/به انبوه زخمی بباید زدن-
تو اکنون سوی لشکرت باز شو/بر افراز گردن به سالار نو-
کز ایرانیان چند جستم نبرد/نزد پیش من کس جز از باد سرد-
بدان رزمگه بر شود نام تو/ز پیران بر آید همه کام تو-

هومان:
بدو گفت هومان به بانگ بلند/که بی کردن ِ کار، گفتار چند-
یکی داستان زد جهاندار شاه/به یاد آورم اندرین کینه گاه-
که تخت کیان جست خواهی مجوی/چو جویی از آتش مبرتاب روی-
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست/وگر گل چنی راه بیخار نیست-
نداری ز ایران یکی شیر مرد/که با من کند پیش لشکر نبرد-
به چاره همی باز گردانیم/نگیرم فریبت اگر دانیم-



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی هومان و فریبرز:
***
رجز خوانی هومان:
بنزد فریبرز با ترجمان/بیامد بکردار باد دمان-
یکی برخروشید کای بدنشان/فروبرده گردن ز گردنکشان-
سواران و پیلان و زرینه کفش/ترا بود با کاویانی درفش-
بترکان سپردی بروز نبرد/یلانت بایران نخوانند مرد-
چو سالار باشی شوی زیردست/کمر بندگی را ببایدت بست-

فریبرز:
 چنین داد پاسخ فریبرز باز/که با شیر درنده کینه مساز-
چنینست فرجام روز نبرد/یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد-
به پیروزی اندر بترس از گزند/که یکسان نگردد سپهر بلند-
 سپه را به ویست فرمان جنگ/بدو بازگردد همه نام و ننگ-
اگر با توم جنگ فرمان دهد/دلم پر ز دردست درمان دهد-
ببینی که من سر چگونه/برآرم چو پای اندر آرم بجنگ-


 هومان به فریبرز :
چنین پاسخش داد هومان که بس/بگفتار بینم ترا دسترس-
 بدین تیغ کاندر میان بسته ای/گیا بُر، که از جنگ خود رسته ای-
بدین گرز جویی همی کارزار/که از ترگ و جوشن نیاید بکار-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی رهام و هومان.
***
رجز خوانی هومان:
 چو هومان ز نزد سواران برفت/بیامد بنزدیک رهام تفت-
وزانجا خروشی برآورد سخت/که ای پور سالار بیدار بخت-
 بجنبان عنان اندرین رزمگاه/میان دو صف برکشیده سپاه-
به آورد با من ببایدت گشت/سوی رود خواهی وگر سوی دشت-
 که جوید نبردم ز جنگاوران/بتیغ و سنان و بگرز گران-
هرآنکس که پیش من آید به کین/زمانه برو بر نوردد زمین-
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ/بدرّد دل شیر و چرم پلنگ-

رجز خوانی رهام:
چنین داد رهام پاسخ بدوی/که ای نامور گرد پرخاشجوی-
زترکان ترا بخرد انگاشتم/ازین سان که هستی نپنداشتم-
که تنها بدین رزمگاه آمدی/دلاور بپیش سپاه آمدی-
بر آنی که اندر جهان تیغدار/نبندد کمر چون تو دیگر سوار-
یکی داستان از کیان یاد کن/زفام خرد گردن آزاد کن-
که هر کو بجنگ اندر آید نخست/ره بازگشتن ببایدش جست-

 هومان:
بدو گفت هومان که خیره مگوی/بدین روی با من بهانه مجوی-
تو این رزم را جای مردان گزین/نه مرد سوارانی و دشت کین-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه. 

***

رجز خوانی دو همآورد، در هنگامه ی رزم.

***

در گیر و دار نبرد، زخم های اسفندیار بر رستم، کاری ست و زخم های رستم بر تن ِ اسفندیار ِ روئین تن، کارگر نمی افتد:

 چو او از کمان تیر بگشاد شست/تن رستم و رخش جنگی بخست- 

بر رخش ازان تیرها گشت سست/نبد باره و مرد جنگی درست- 

همی تاخت بر گردش اسفندیار/نیامد برو تیر رستم به کار-

 به بالا ز رستم همی رفت خون/بشد سست و لرزان که بیستون-


 نبرد آغازین رستم و اسفندیار.

رجز خوانی اسفندیار:  

 بخندید چون دیدش اسفندیار/بدو گفت کای رستم نامدار- 

چرا گم شد آن نیروی پیل مست/ز پیکان چرا پیل جنگی بخست- 

کجا رفت آن مردی و گرز تو/به رزم اندرون فره و برز تو- 

گریزان به بالا چرا برشدی/چو آواز شیر ژیان بشندی-

 چرا پیل جنگی چو روباه گشت/ز رزمت چنین دست کوتاه گشت- 

تو آنی که دیو از تو گریان شدی/دد از تف تیغ تو بریان شدی-


دومین نبرد رستم و اسفندیار.

زین سوی رستم:

سپیده همانگه ز که بر دمید/میان شب تیره اندر چمید-

 بپوشید رستم سلیح نبرد/همی از جهان آفرین یاد کرد- 

چو آمد بر لشکر نامدار/که کین جوید از رزم اسفندیار- 

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش/برآویز با رستم کینه کش- 

چو بشنید آوازش اسفندیار/سلیح جهان پیش او گشت خوار- 

چنین گفت پس با پشوتن که شیر/بپیچد ز چنگال مرد دلیر- 

گمانی نبردم که رستم ز راه/به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه-


 زان سوی اسفندیار:

بپوشید جوشن یل اسفندیار/بیامد بر رستم نامدار-


اسفندیار

خروشید چون روی رستم بدید/که نام تو باد از جهان ناپدید- 

فراموش کردی تو سگزی مگر/کمان و بر مرد پرخاشخر- 

ز نیرنگ زالی بدین سان درست/وگرنه که پایت همی گور جست- 

بکوبمت زین گونه امروز یال/کزین پس نبیند ترا زنده زال-


رستم

چنین گفت رستم به اسفندیار/که ای سیر ناگشته از کارزار- 

بترس از جهاندار یزدان پاک/خرد را مکن با دل اندر مغاک- 

من امروز نز بهر جنگ آمدم/پی پوزش و نام و ننگ آمدم- 

تو با من به بیداد کوشی همی/دو چشم خرد را بپوشی همی-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که مرد فریب/نیم روز پرخاش و روز نهیب- 

اگر زنده خواهی که ماند به جای/نخستین سخن، بند بر نِه به پای- 

از ایوان و خان چند گویی همی/رخ آشتی را بشویی همی-


 رستم:

دگر باره رستم زبان برگشاد/ مکن شهریارا ز بیداد یاد- 

مکن نام من در جهان زشت و خوار/ که جز بد نیاید ازین کارزار-


اسفندیار:

 به رستم چنین گفت اسفندیار/که تا چندگویی سخن نابکار- 

مرا گویی از راه یزدان بگرد/ز فرمان شاه جهانبان بگرد- 

که هرکو ز فرمان شاه جهان/بگردد سرآید بدو بر زمان- 

جز از بند گر کوشش (و) کارزار/به پیشم دگرگونه پاسخ میار-


رستم:

 به تندی به پاسخ گو نامدار/چنین گفت کای پرهنر شهریار- 

همی خوار داری تو گفتار من/به خیره بجویی تو آزار من-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که چند از فریب/همانا به تنگ اندر آمد نشیب-


مدارای رستم راه به جایی نمی برد. رستم، تحمیل ِ نبرد را به جان می خرد:

 بدانست رستم که لابه به کار/نیاید همی پیش اسفندیار-

 کمان را به زه کرد و آن تیر گز/که پیکانش را داده بد آب رز- 

همی راند تیر گز اندر کمان/سر خویش کرده سوی آسمان- 

همی گفت کای پاک دادار هور/فزاینده ی دانش و فر و زور- 

همی بینی این پاک جان مرا/توان مرا هم روان مرا- 

که چندین بپیچم که اسفندیار/مگر سر بپیچاند از کارزار- 

تو دانی که بیداد کوشد همی/همی جنگ و مردی فروشد همی- 

به بادافره ی  این گناهم مگیر/تویی آفریننده ی ماه و تیر-


اسفندیار جنگاور خودکامه، بیقرار ست و همچنان سر ِ جنگ دارد:

 چو خودکامه جنگی، بدید آن درنگ/که رستم همی دیر شد سوی جنگ-

بدو گفت کای سگزی بدگمان/نشد سیر جانت ز تیر و کمان- 

ببینی کنون تیر گشتاسپی/دل شیر و پیکان لهراسپی-


تُندر ِ کین، می غرد و آسمان ِ  کینه، می بارد:

یکی تیر بر ترگ رستم بزد/چنان کز کمان سواران سزد-

 تهمتن گز اندر کمان راند زود/بران سان که سیمرغ فرموده بود- 

بزد تیر بر چشم اسفندیار/سیه شد جهان پیش آن نامدار- 

خم آورد بالای سرو سهی/ازو دور شد دانش و فرهی- 

نگون شد سر شاه یزدانپرست/بیفتاد چاچی کمانش ز دست-


واپسین رجز خوانی رستم به گوش ِ  جان اسفندیار می نشیند و در تاری چشمان ِ  تار بینش، محو می شود. 

 چنین گفت رستم به اسفندیار/که آوردی آن تخم زفتی به بار- 

تو آنی که گفتی که رویین تنم/بلند آسمان بر زمین بر زنم- 

من از شست تو هشت تیر خدنگ/بخوردم ننالیدم از نام و ننگ- 

به یک تیر برگشتی از کارزار/بخفتی برآن باره ی نامدار- 

هماکنون به خاک اندر آید سرت/بسوزد دل مهربان مادرت-

.

                      بهادر امیرعضدی 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی کاموس کشانی و به شمار نیاوردن رستم و جرات دادن به پیران ویسه:
 بمان تا هنرها پدید آوریم/تو در بستی و ما کلید آوریم-
گر از کابل و زابل و مای و هند/شود روی گیتی چو رومی پرند-

 همانا به تنها تن من نیند/نگویی که ایرانیان خود کیند-
تو ترسانی از رستم نامدار/نخستین ازو من برآرم دمار-
گرش یک زمان اندر آرم بدام/نمانم که ماند بگیتیش نام-
تو از لشکر سیستان خسته ای/دل خویش در جنگشان بسته ای-
یکی بار دست من اندر نبرد/نگه کن که برخیزد از دشت گرد-
بدانی که اندر جهان مرد کیست/دلیران کدامند و پیکار چیست-
از ایرانیان نیست چندین سخن/دل جنگجویان چنین بد مکن-
بایران نمانیم یک سرفراز/برآریم گرد از نشیب و فراز-
هرانکس که هستند با جاه و آب/فرستیم نزدیک افراسیاب-
همه پای کرده به بندگران/وزیشان فگنده فراوان سران-
بایران نمانیم برگ درخت/نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت-
بخندید پیران و کرد آفرین/بران نامداران و خاقان چین-

 چنین گفت پیران که از تخت و گاه/شدم سیر و بیزارم از هور و ماه-
که چون من شنیدم کز ایران سپاه/خرامید و آمد بدین رزمگاه-

رجز خوانی کلباد ویسه*۲:
 بدو گفت کلباد کین درد چیست/چرا باید از طوس و رستم گریست-
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه/میان اندرون باد را نیست راه-
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک/ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک-

پ ن:
*۱ کاموس کشانی، از نیرو های کمکی تورانیان در جنگ هماون از ماوراء النهر:
یکی مهتر از ماورالنهر بر/که بگذارد از چرخ گردنده سر -
سر سرافرازان و کاموس نام/برآرد ز گودرز و از طوس نام -
دلاور چو کاموس شمشیرزن/که چشمش ندیدست هرگز شکن -
همه کارهای شگرف آورد/چو خشم آورد باد و برف آورد -

کاموس کشانی، از سران ده لشکر کمکی پیران.
کاموس کشانی، مرد دوم لشکر خاقان.
کاموس کشانی، کشته بدست رستم در جنگ با خاقان

*۲ کلباد ویسه، پهلوان تورانی پسر ویسه -کشته به دست فریبرز ِ کیکاووس در نبرد یازده رخ.
 نخستین فریبرز نیو دلیر/ز لشکر برون تاخت برسان شیر-
بنزدیک کلباد ویسه دمان/بیامد بزه برنهاده کمان-
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست/کشید آن پرنداور از دست راست-
برآورد و زد تیر بر گردنش/بدو نیم شد تا کمرگه تنش-
فرود آمد از اسب و بگشاد بند/ز فتراک خویش آن کیانی کمند-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی رستم و اشکبوس

***

رستم فرماندهی سپاه را به طوس می سپارد و رو سوی اشکبوس میگذارد:
 تو قلب سپه را بآیین بدار/من اکنون پیاده کنم کارزار-
کمان بزه را به بازو فگند/به بند کمر بر بزد تیر چند-

رستم:
خروشید کای مرد رزم آزمای/هم آوردت آمد مشو باز جای-

کشانی بخندید و خیره بماند/عنان را گران کرد و او را بخواند-

اشکبوس:
بدو گفت خندان که نام تو چیست/تن بی سرت را که خواهد گریست-

رستم:
تهمتن چنین داد پاسخ که نام/چه پرسی کزین پس نبینی تو کام-
مرا مادرم نام، مرگ تو کرد/زمانه مرا پتک ترگ تو کرد-

اشکبوس:
کشانی بدو گفت بی بارگی/به کشتن دهی سر به یکبارگی-

رستم:
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی/که ای بیهده مرد پرخاشجوی-
پیاده ندیدی که جنگ آورد/سر ِ سرکشان زیر سنگ اورد-
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ/سوار اندر آیند هر سه بجنگ-
هم اکنون ترا ای نبرده سوار/پیاده بیاموزمت کارزار-
پیاده مرا زان فرستاد طوس/که تا اسپ بستانم از اشکبوس-
کشانی پیاده شود همچو من/ز دو روی خندان شوند انجمن-
پیاده به از چون تو پانصد سوار/بدین روز و این گردش کارزار-

اشکبوس:
کشانی بدو گفت با تو سلیح/نبینم همی جز فسوس و مزیح-
بدو گفت رستم که تیر و کمان/ببین تا هم اکنون سر آری زمان-

چو نازش به اسپ گرانمایه دید/کمان را بزه کرد و اندر کشید-
یکی تیر زد بر بر ِ اسپ اوی/که اسپ اندر آمد ز بالا بروی-

رستم:
بخندید رستم بآواز گفت/که بنشین به پیش گرانمایه جفت-
سزد گر بداری سرش درکنار/زمانی بر آسایی از کارزار-
.
پ ن:
*۱ اشکبوس کشانی، گرد تورانی ، از سرداران سپاه افراسیاب.
 اشکبوس کشانی، کشته بدست رستم در جنگ هماون:
کمان را بمالید رستم بچنگ/به شست اندر آورد تیر خدنگ -
برو راست خم کرد و چپ کرد راست/خروش از خم چرخ چاچی بخاست -
چو سوفار*۲ش آمد به پهنای گوش/ز شاخ گون برآمد خروش -
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی/گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی -
بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس/سپهر آن زمان دست او داد بوس -
قضا گفت گیر و قدر گفت ده/فلک گفت احسنت و مه گفت زه -
برزم اندرون کشته شد اشکبوس/وزو شادمان شد دل گیو و طوس - 

*۲ سوفار، بن چوبۀ تیر که در چلۀ کمان گذاشته می‌شود


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 
بزرگمهر، فرستاده ای را برای جمع آوری هزینه های سپاه از بازاریان و بازرگانان و کشاورزان به بازار روانه میکند:
ز بازارگان و ز دهقان شهر/کسی را کجا باشد از نام بهر-
ز بهر سپه این درم فام خواه/بزودی بفرماید از گنج شاه-

بیامد فرستاده ی خوش منش/جوان وخردمندی و نیکوکنش-
درم خواست فام از پی شهریار/برو انجمن شد بسی مایه دار-

یکی کفشگر بود و موزه فروش/به گفتار او تیز بگشاد گوش-
درم چند باید بدو گفت مرد/دلاور شمار درم یاد کرد-
چنین گفت کای پرخرد مایه دار/چهل من درم، هر منی صد هزار-
بدو کفشگر گفت من این دهم/سپاسی ز گنجور بر سر نهم-

کفشگر خواهان سپردن فرزندش به جرگه ی فرهنگیان می شود:
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر/به رنجی بگویی به بوزرجمهر-
که اندر زمانه مرا کودکیست/که بازار او بر دلم خوار نیست-
بگویی مگر شهریار جهان/مرا شاد گرداند اندر نهان-
که او را سپارد بفرهنگیان/که دارد سر ِ مایه و هنگ آن-

بر شاه شد شاد بوزرجمهر/بران خواسته شاه بگشاد چهر-
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس/مبادم مگر پاک و یزدان شناس-
که در پادشاهی یکی موزه دوز/برین گونه شادست و گیتی فروز-


شاه:
نگر تا چه دارد کنون آرزوی/بماناد بر ما همین راه و خوی-

بزرگمهر:
یکی آرزو کرد موزه فروش/اگر شاه دارد بمن بنده گوش-

کفشگر:
یکی پور دارم رسیده بجای/بفرهنگ جوید همی رهنمای-
اگر شاه باشد بدین دستگیر/که این پاک فرزند گردد دبیر-

شاه عطای "چهل من درم هر منی صدهزار "، را به لقای ارتقاء خاستگاه طبقاتی کفشگر زاده به طبقه ی فرهنگیان می بخشد:
بدو گفت شاه ای خردمند مرد/چرا دیو چشم تو را تیره کرد-
برو همچنان بازگردان شتر/مبادا کزو سیم خواهیم و در-
چو بازارگان بچه گردد دبیر/هنرمند و بادانش و یادگیر-
چو فرزند ما برنشیند بتخت/دبیری ببایدش پیروزبخت-

شاه به بزرگمهر: از سِلاح و سُکّان هنر و فرهنگ، در دست مرد ِ موزه فروش با من مگوی و بیش ازین مکوش که در دستان مرد ِفرهنگی و مردان ِ نژاده، جز حسرت و باد ِ سرد نیابی:
هنر باید از مرد موزه فروش/بدین کار دیگر تو با من مکوش-
به دست خردمند و مرد نژاد/نماند بجز حسرت وسرد باد-

شاه به بزرگمهر: خواری ما نژادگان را پیش موزه فروش، مخواه، چه آیندگان  ِ  نژاده، نفرین بر ما روا می دارند:
شود پیش او خوار مردم شناس/چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس-
به ما بر پس از مرگ، نفرین بود/چوآیین این روزگار این بود-
نخواهیم روزی جز از گنج داد/درم زو مخواه و مکن هیچ یاد-
هم اکنون شتر بازگردان به راه/درم خواه وز موزه دوزان مخواه-
 
فرستاده برگشت و شد با درم/دل کفشگر گشت پر درد و غم-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نبرد گزینشی (رخ به رخ) در دل ِ جنگ (همگروه).
***
آرایش جنگی دو طرف ِ در گیر در جنگ هماون.
***
آرایش نبرد همگروه:
هومان ِ ویسه، فرمانده و پیش قراول سپاه توران:
سپهدار هومان دمان پیش صف/یکی خشت رخشان گرفته به کف-

طوس ِنوذر، فرمانده لشکر ایران:
وزین روی لشکر سپهدار طوس/بیاراست برسان چشم خروش-
 بیاراست لشکر سپهدار طوس/به پیلان جنگی و مردان و -

 گودرز ِ کشوادگان، فرمانده جناح راست لشکر ایران:
 پیاده سوی کوه شد با بنه/سپهدار گودرز بر میمنه-

رهام ِ گودرز، فرمانده جناح چپ لشکر ایران:
رده برکشیده همه یکسره/چو رهام گودرز بر میسره-

 چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو/زره دار خراد و برزین نیو-
ز صف در میان سپاه آمدند/جگر خسته و کینه خواه آمدند-
 
آرایش گزینشی ِ نبرد رخ به رخ:
وزان پس گزیدند مردان مرد/که بر دشت سازند جای نبرد-

گرازه ِ گیو، رو در روی نهل:
گرازه سر گیوگان با نهل/دو گرد گرانمایه ی شیردل-

رهام ِ گودرز، رو در روی فرشیدورد ِ ویسه - شیدوش ِ گودرز، رو در روی لهاک ِ ویسه: 
چو رهام گودرز و فرشیدورد/چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد-

 بیژن ِگیو، رو در روی  کلباد ِ ویسه:
ابا بیژن گیو کلباد را/که بر هم زدی آتش و باد را-

شطرخ، رو در روی گیو ِ گودرز:
ابا شطرخ نامور گیو را/دو گرد گرانمایه ی نیو را-

گودرز ِ کشوادگان، رو در روی پیران ِ ویسه - هومان ِ ویسه، رو در روی  طوس ِ نوذر:
چو گودرز و پیران و هومان و طوس/نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس-

پیران ویسه طراح ِ (تاکتیک جنگ های ِ ایذایی)، توسط بازور جادو:
ز ترکان یکی بود بازور نام/به افسوس به هر جای گسترده کام-
بیاموخته کژی و جادویی/بدانسته چینی و هم پهلوی-
چنین گفت پیران به افسون پژوه/کز ایدر برو تا سر تیغ کوه-
یکی برف و سرما و باد دمان/بریشان بیاور هم اندر زمان- 


(نبرد همگروه) تورانیان:
بفرمود پیران که یکسر سپاه/یکی حمله سازید زین رزمگاه-
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد/نیاراست بنمود کس دست برد-
وزان پس برآورد هومان غریو/یکی حمله آورد برسان دیو-
بکشتند چندان ز ایران سپاه/که دریای خون گشت آوردگاه-
در و دشت گشته پر از برف و خون/سواران ایران فتاده نگون-
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ/ز برف و ز افگنده شد جای تنگ-
 نبد جای گردش دران رزمگاه/شده دست لشکر ز سرما تباه-

"لو" رفتن (تاکتیک جنگ ِ ایذایی)ِ بازور جادو و آگاه ساختن رهام گودرز از ترفند دشمن:
 بیامد یکی مرد دانش پژوه/برهام بنمود آن تیغ کوه-
کجا جای بازور نستوه بود/بر افسون و تنبل بران کوه بود-
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ/عمودی ز پولاد چینی بچنگ-
 چو رهام نزدیک جادو رسید/سبک تیغ تیز از میان برکشید-
بیفگند دستش بشمشیر تیز/یکی باد برخاست چون رستخیز-
ز روی هوا ابر تیره ببرد/فرود آمد از کوه رهام گرد-
یکی دست با زور جادو بدست/به هامون شد و بارگی بر نشست-
هوا گشت زان سان که از پیش بود/فروزنده خورشید را رخ نمود-
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد/چه آورد بر ما بروز نبرد-


 گودرز و دستور (نبرد همگروه) به سپاه ایران:
چنین گفت گودز آنگه به طوس/که نه پیل ماند و نه آوای -
همه یکسره تیغها برکشیم/براریم جوش ار کشند ار کشیم-

مخالفت سپهسالار طوس، با طرح ِ گودرز کشوادگان، سردار ِ سپاه و جایگزینی ِ آرایش نظامی طوس.
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد/هوا گشت پاک و بشد باد سرد-
 مکن پیشدستی تو در جنگ ما/کنند این دلیران خود اهنگ ما -

گودرز، میاندار لشکر:
تو در قلب با کاویانی درفش/همی دار در چنگ تیغ بنفش-

جناح راست، گیو و بیژن - جناح چپ، گستهم:
سوی میمنه گیو و بیژن بهم/نگهبانش بر میسره گستهم-

طلایه داران، یا پیش قراولان، رهام ِ گودرز، شیدوش ِ گودرز و گرازه ِ گودرز :
چو رهام و شیدوش بر پیش صف/گرازه بکین برلب آورده کف-

طوس نوذر:
شوم برکشم گرز کین از میان/کنم تن فدی پیش ایرانیان-
 اگر من شوم کشته زین رزمگاه/تو برکش سوی شاه ایران سپاه-
 
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت/ندیدند ایرانیان روی بخت-
همی تیره شد روی اختر درشت/دلیران بدشمن نمودند پشت-

هنگامه ی نبرد همگروه:
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر/چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر- 
همه برنهادند جان را به کف/همه رزم جستند بر پیش صف-
هرآنکس که با طوس در جنگ بود/همه نامدار و کنارنگ بود-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
وفاداری نوشزاد ِ انوشیروان* به آئین مسیح
***
نوشزاد، به دین مادر می پیوندد:
ز دین پدر کیش مادر گرفت/زمانه بدو مانده اندر شگفت -
چنان تنگ دل گشت ازو شهریار/که از گل نیامد جز از خار بار - 

 نوشزاد، از دین پدر روی بر می تابد و به دین مادر می گرود و علیه پدرش قد علم میکند، به روم میرود و در نبرد با سپاه رام برزین، کشته می شود، نوشزاد تا دم مرگ به آئین مسیح وفادار می ماند:
مرا دین کسری نباید همی/دلم سوی مادر گراید همی -
که دین مسیحاست ایین اوی/نگردم من از فره و دین اوی -
مسیحای دین دار اگر کشته شد/نه فر جهاندار ازو گشته شد -
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک/بلندی ندید اندرین تیره خاک -
 اگر من شوم کشته زان باک نیست/کجا زهر مرگ ست و تریاک نیست - 
بگفت این و لب را بهم بر نهاد/شد آن نامور شیردل نوش زاد - 
کنون جان او با مسیحا یکیست/همانست کاین خسته بر دار نیست - 

پ ن:
* نوشزاد ِ انوشیروان، پسر کسرا انوشیروان از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 

نوشزاد ِ انوشیروان، شادمان از مرگ پدر :
جهاندار بیدار کسری بمرد/زمان و زمین دیگری را سپرد-
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد/که هرگز ورا نام نوشین مباد-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
گِرو کِشی رستم از بیژن: تا قید ِ کینه ورزی را نزنی، از بند چاه افراسیاب رهایت نمی کنم.
***
رستم به سر چاه بیژن میرسد و از هفت گرد همراهش میخواهد که سنگ را از سر چاه بردارند:
چو آمد بر ِ سنگ ِ اکوان فراز/بدان چاه اندوه و گرم و گداز-
چنین گفت با نامور هفت گُرد/که روی زمین را بباید سترد-
بباید شما را کنون ساختن/سر چاه از سنگ پرداختن-
پیاده شدند آن سران سپاه/کزان سنگ پردخت مانند چاه-

یاران ِ گُرد ِ رستم، یارای برداشتن سنگ را ندارند:
بسودند بسیار بر سنگ چنگ/شده مانده گردان و آسوده سنگ-
چو از نامداران بپالود خوی/که سنگ از سر چاه ننهاد پی-

رستم کمر همت بر می بندد و به یک ضرب، سنگ را به بیشه ی چین می افکند:
ز رخش اندر آمد گو شیرنر/ز رَه دامنش را بزد بر کمر-
ز یزدان جان آفرین زور خواست/بزد دست و آن سنگ برداشت راست-
بینداخت در بیشه ی شهر چین/بلرزید ازان سنگ روی زمین-

رستم بر فراز چاه از حال و روز بیژن می پرسد و بیژن از رنج و درد و تاریکی چاه میگوید:
ز بیژن بپرسید و نالید زار/که چون بود کارت به بد روزگار-
همه نوش بودی ز گیتیت بهر/ز دستش چرا بستدی جام زهر-
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه/که چون بود بر پهلوان رنج راه-
مرا چون خروش تو آمد بگوش/همه زهر گیتی مرا گشت نوش-
بدین سان که بینی مرا خان و مان/ز آهن زمین و ز سنگ آسمان-
بکنده دلم زین سرای سپنج/ز بس درد و سختی و اندوه و رنج-

رستم، از بیژن می خواهد که کین از دل بر کَن و خطای گرگین را به من ببخش:
بدو گفت رستم که بر جان تو/ببخشود روشن جهانبان تو-
کنون ای خردمند آزاده خوی/مرا هست با تو یکی آرزوی-
بمن بخش گرگین میلاد را/ز دل دور کن کین و بیداد را-

بیژن، زخم ِ خورده ی غدر و بز دلی گرگین، در بند کینخواهی گرگین ست:
بدو گفت بیژن که ای یار من/ندانی که چون بود پیکار من-
ندانی تو ای مهتر شیرمرد/که گرگین میلاد با من چه کرد-
گرافتد بروبر جهانبین من/برو رستخیز آید از کین من-

رستم به بیژن: تا خود را از بند کینه توزی نرهانی، از بند چاه نرهانمت. 
بدو گفت رستم که گر بدخوی/بیاری و گفتار من نشنوی-
بمانم ترا بسته در چاه پای/برخش اندر آرم شوم باز جای-
 
فروهشت رستم بزندان کمند/برآوردش از چاه با پایبند-
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی/بیامد بمالید بر خاک روی-
ز کردار بد پوزش آورد پیش/بپیچید زان خام کردار خویش-
دل بیژن از کینش آمد براه/مکافات ناورد پیش گناه- 


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

جایگاه «داد» در شاهنامه

***

دستاورد پیروزی و ظفر زآسمان، در گرو داد و نیک اندیشی ست:

 ترا باد پیروزی از آسمان / مبادا بجز داد و نیکی گمان -


داد از جمله جلوه های فاخر فریدون:

 دگر آفرین بر فریدون برز / خداوند تاج و خداوند گرز -

همش داد و هم دین و هم فرهی / همش تاج و هم تخت شاهنشهی -


داد، هدیه و نثار دادار ِ دادگر: 

 تو گفتی که من دادگر داورم / به سختی ستم دیده را یاورم -

همم داد دادی و هم داوری / همم تاج دادی هم انگشتری -


تخت و تاج، پاداش ِ آراستن زمین به داد:

 بیاراست روی زمین را به داد / بپردخت، ازان تاج بر سر نهاد -


 نام نیک، پادافره ی دادگری ست:

به ایران همه خوبی از داد اوست / کجا هست مردم همه یاد اوست  -


 داد و دهش هوشنگ

جهاندار هوشنگ با رای و داد / به جای نیا تاج بر سر نهاد -

 به فرمان یزدان پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر -

وزان پس جهان یکسر آباد کرد / همه روی گیتی پر از داد کرد -


 روشنی و نوزایی جهان ز داد ست:

نشستند فرزانگان شادکام / گرفتند هر یک ز یاقوت جام -

می روشن و چهرهی شاه نو / جهان نو ز داد و سر ماه نو -


داد و دهش، برترین جایگاه ِ مرداس:

 که مرداس نام گرانمایه بود / به داد و دهش برترین پایه بود -


بن مایه ی داد، راستی ست:

 نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی -

 

داد، وجهی از وجوه سه گانه ی نیک خداوندی:

 نخست از جهان آفرین کرد یاد / خداوند خوبی و پاکی و داد -


 پیش شرط ِ امان یافتن ِ  بزهکار، دل به داد سپردن او ست:

شود شادمان دل به دیدارشان / ببینم روانهای بیدارشان -

ببینم کشان دل پر از داد هست / به زنهارشان دست گیرم به دست -


سرحدّ ِ راستای داد، راستی ست:

یکی پند آن شاه یاد آوریم / ز کژی روان سوی داد آوریم -


فریاد ِ کاوه از بیداد ِ ضحاک ست و خروش ِ داد ِ او رهنمون (داد) ست:   

 چو کاوه برون شد ز درگاه شاه / برو انجمن گشت بازارگاه -

همی بر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر سوی داد خواند -


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

جایگاه «آشتی» در شاهنامه

 ترا آشتی بهتر آید ز جنگ / فراخی مکن بر دل خویش تنگ- 


 به جای جهان جستن و کارزار / مبادم به جز آشتی هیچ کار -


 اگر آشتی جست خواهی همی / بکوشی که این کینه کاهی همی -


 ز جنگ آشتی بیگمان بهترست / نگه کن که گاوت بچرم اندرست -


 کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ / همان آشتی بهتر آید ز جنگ -


 که او را همی آشتی رای نیست / بدلش اندرون داد را جای نیست -


 جز از آشتی ما نبینیم روی / نه والا بود مردم کینه جوی -


 وگر آشتی جویی و راستی / نبینی به دلت اندرون کاستی -


 تو راخشم با آشتی گر یکی ست /  خرد بیگمان نزد تو اندکی ست-


 گر او ازجوانی شود تیز و تند /  مگردان تو در آشتی رای کند -


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

 «بنام زیستن» در شاهنامه

مرا مرگ، بهتر ازان زندگی/ که سالار باشم، کنم بندگی

بنام ار بریزی مرا گفت خون / به از زندگانی به ننگ اندرون

 هرانکس که در بیم و اندوه زیست / بران زندگی زار باید گریست 

نیرزد همی زندگانیش مرگ / درختی که زهر آورد بار و برگ 

بباید به کوری و نا کام زیست / برین زندگانی بباید گریست 

چنین زندگانی، نیارد بها / که باشد، سر اندر دَم اژدها

مرا زندگانی، نه اندر خورست / گر از دیگرانم، هنر کمترست 

چو پیش آید این روزگار درشت / مرا روی بینند، بهتر که پشت

چنین گفت موبد، که مردن بنام / به از زنده، دشمن بدو شادکام


جهان یادگارست و ما رفتنی / به گیتی نماند بجز مردمی       

به نام نکو گر بمیرم رواست / مرا نام باید که تن مرگ راست


غم آن جهان، از پی این جهان / نباید که داری به دل، در نهان

اگر مرگ باشد مرا بی گمان / به آوردگه، به که آید زمان

نترس از خدا و میازار کس / ره رستگاری، همین است و بس

به رنج اندر آری تنت را، رواست / که خود رنج بردن، به دانش، سزاست

کسی کو جهان را، به نام بلند / گذارد، به رفتن، نباشد نژند


که کس در جهان، جاودانه نماند / به گیتی، بما جز فسانه، نماند       

هم آن نام، باید که ماند، بلند / چو مرگ افکند سوی ما، بر کمند


بپرهیز، تا بد نگرددت نام / که بد نام، گیتی نبیند به کام

بد و نیک، ماند، ز ما یادگار / تو تخم بدی، تا توانی، مکار

نباشد جهان بر کسی پایدار / همه نام نیکو، بود یادگار

که این مرگ هر کس نخواهد چشید / شکیبایی و نام باید گزید

به رزم اندرون، کشته بهتر بود / که در خانه ات، بنده، مهتر بود

جهانجوی، اگر کشته گردد به نام / به از زنده، دشمن بدو شادکام

  به گیتی ممانید، جز نام نیک / هرآنکس که خواهد سرانجام نیک


رستم

مرا گر برزم اندر آید زمان / نمیرم ببزم اندرون بی گمان       

همی نام باید که ماند دراز / نمانی همی کار چندین مساز


من آن برگزیدم که چشم خرد / بدو بنگرد نام یاد آورد

به گیتی دران کوش چون بگذری / سرانجام نیکی بر خود بری


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

واژه ی  «زندگی» در شاهنامه:

گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی گل، نیاید به کار       

پس از « زندگی »، یاد کن روز مرگ / چنانیم با مرگ، چون باد و گرد 


دگر هر که دارد، ز هر کار، ننگ / بود « زندگانی » و روزیش، تنگ

خور و خواب و آرام جوید همی / وزان « زندگی »، کام جوید همی 


چو بد بود و بد ساز، با وی نشست / یکی « زندگانی » بود، چون کبست*۱


ازین پرده برتر سخن، گاه نیست / ز« هستی*۲ »، مر اندیشه را، راه نیست

چو گردن به اندیشه زیر آوری / ز « هستی »، مکن پرسش و داوری

ز « هستی »، نشانست بر آب و خاک / ز دانش، منش را مکن در مغاک 

خداوند « هستی » و هم راستی / نخواهد ز تو، کژی و کاستی

.

پ ن:

*۱ ، کبست، حنظل، هندوانه ابو جهل، زهر و هر چیز تلخ

*۲ ،  هستی،  وجود، زیست، زندگی، واژه ی حیات در شاهنامه نیست.


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

واژه ی «راستی» در شاهنامه:

زبان را مگردان، به گرد «دروغ» /  چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ

نباید «دروغ» ایچ دردین تو / نه کژی برین راه و آیین تو

مکن دوستی با «دروغ» آزمای / همان نیز با مرد ناپاک‌رای

ز نیرو بود مرد را «راستی» / ز سستی کژی زاید و کاستی

سرمایهٔ مردمی راستی ست / ز تاری و کژی بباید گریست

همه راست گفتی نگفتی «دروغ» / به کژی نگیرند مردان فروغ

نبینی بجز خوبی و «راستی» / چو پیچی سر از کژی و کاستی

همه بردباری کن و «راستی» / جدا کن ز دل کژی و کاستی

نباید ز گیتی ترا یار کس / بی‌آزاری و «راستی» یار بس


راستی، از زبان مزدک

به پیچاند از «راستی» پنج چیز / که دانا برین پنج نفزود نیز     

کجا رشک و کینست و خشم و نیاز / به پنجم که گردد برو چیزه آز 


بکژی تو را راه نزدیکتر / سوی «راستی» راه باریکتر

به نیروی یزدان که اندیشه داد / روان مرا «راستی» پیشه داد

زخشنودی ایزد اندیشه کن / خردمندی و «راستی» پیشه کن

ز کژی، نجوید کسی «راستی» / که از «راستی»، برکـَـنی کاستی

چو با «راستی» باشی و مردمی / نبینی جز از خوبی و خرمی

اگر پیشه دارد دلت «راستی» / چنان دان که گیتی بیاراستی

رخ پادشا تیره دارد دروغ / بلندیش هرگز نگیرد فروغ

سخن گفتن کژ ز بیچارگی ست / به بیچارگان بر بباید گریست -


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

واژه ی  « خرد » در شاهنامه:

به نام خداوند جان و « خرد » / کزین برتر اندیشه برنگذرد

« خرد » گر، سخن برگزیند همی / همان را گزیند که بیند همی

« خرد » بهتر از هر چه ایزد بداد / ستایش « خرد » را به از راه داد

« خرد » رهنمای و خرد دلگشای / « خرد » دست گیرد به هر دو سرای

« خرد » تیره و مرد روشن روان / نباشد همی شادمان یک زمان

« خرد » را و جان را که یارد ستود / و گر من ستایم که یارد شنود

« خرد » چشم جانست چون بنگری / تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

« خرد » باید و دانش و راستی / که کژی بکوبد در کاستی

« خرد » همچو آبست و دانش زمین / بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین 

« خرد » گیر کآرامش جان تست / نگهدار گفتار و پیمان تست 

« خرد » افسر شهریاران بود / همان زیور نامداران بود 

« خرد » مرد را خلعت ایزدیست / سزاوار خلعت نگه کن که کیست 

« خرد » را مه و خشم را بنده دار / مشو تیز با مرد پرهیزکار


« خرد » دارد ای پیر، بسیار نام / رساند « خرد » پادشا را به کام 

    یکی مهر خوانند و دیگر وفا / خرد دور شد درد ماند و جفا 


« خرد » چون بود با دلاور به راز / به شرم و به پوزش نیاید نیاز


« خرد » مرد را خلعت ایزدیست / ز اندیشه دورست و دور از بدیست 

هنرمند کز خویشتن در شگفت / بماند، هنر زو نباید گرفت  


« خرد » باید و نام و فر و نژاد / بدین چار گیرد سپهر از تو یاد


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

خسرو پرویز و گماردن مردی "بد گوهر و نابکار"، به مقام ِ  فرمانداری  ری، برای پیشگیری از تخریب شهر.

***

گردیه، همسر خسرو پرویز، به تدبیر ِ  برادرش گردوی، شوهرش (گستهم) را می کشد و همسر خسرو پرویز می شود. 

گردیه  از برادر دیگرش بهرام چوبینه به خاطر زیاده خواهی و دور خیزش برای جایگاه پادشاهی خسرو پرویز، سخت آزرده خاطر ست.


 در محفل میگساری، جامی با رخ بهرام چوبینه، به کف گردیه می نهند:

بدان مجلس اندر یکی جام بود / نوشته برو نام بهرام بود -


گردیه، به خشم، از گستاخی و زیاده خواهی بهرام، جام را بر زمین میکوبد و دستور ویرانی ری، محل فرمانروایی بهرام چوبینه را میدهد:

هـمه مـردم از شـهر بـیرون کنید / هـمه ری به پی، دشت و هامون کنید -


تصمیم گردیه از دید خسرو پرویز  ویرانگرانه و نابخردانه انگاشته میشود:

نگه کن کـه شـهری بزرگـست ری / نـشاید که کوبند پیلان به پی - 


 خسرو پرویز برای جلو گیری از ویرانی ری و دلجویی از گردیه ی نو عروس، چنین راه می نمایاند: 

 به دستور گفت آنزمان شهریار / «که بد گـوهری باید و نابکار» -

که یک چـند باشـد به ری مـرزبان / «یکی مرد بی دانش و بد زبان» -

چـنین گفت خسرو که، «بسیار گـوی» / نـژند اخـتری بایدم سرخ موی -

تنش سرخ و بینی کژ و روی زشت / «همان دوزخی روی، دور از بهشت» -

 «یکی مرد بد نام و رخساره زرد» / «بد اندیش و کوتاه و دل پر ز درد» - 

«همان بد دل و سفله و بی فروغ» / «سرش پر زکین و زبان پر دروغ» -

«دو چـشـمش کـژ» و سـبز و دنـدان بـزرگ / بـرآن انـدرون کــژ رود هـمچو گرگ -

همی جست هـرکـس بـه گــرد جـهـان / ز شـهـر کـسان، از کـهان و مـهان -

بـفرمـود تـا نـزد او آورند / وزانگـونه ، بازی به کوی آورند -

ببردند زین گـونه مردی برش / بـخـندیـد زو کشور و لشکرش -

بدو گفت خسرو، ز کردار بد / چه داری بیاد ای بد ِ بی خـرد - 

«چـنین گـفت با شاه کـز کـار بد / نـیاسایم و نیـست با مـن خرد» -

«سخن هرچ گویی دگـرگـون کنم / تن و جان مردم، پر از خون کـنم» -

«سر ِ مایـه من دروغـست و بس / سوی راستی نـیستم دست رس» -

به دیـوان نوشتـند منـشور ری / «ز زشتی، بزرگی شد آن شوم پی» -


مرد زشت روی ِ زشت خوی، بدون ویران کردن ِ آباد بوم ِ  ری، با ترفند ِ  کندن ناودانها و کشتن گربه های شهر و رها کردن موشها، کمر به تاراندن اهالی، از شهر و دیارشان می بندد:

«چـو آمد به ری مرد نا تـندرست / دل و دیده از شـرم یزدان  بشـست» -

 بـفـرمود تا ناودانـهـای بام / بکـندنـد و او شـد بران شادکام -

 وزان پس هـمه گـربکـان را بکـشت / دل کدخدایان ازو شد درشت -

همی جست جایی که بد یک درم / خداوند او را فکندی به غم -

همه خانه از موش بگذاشتند / دل از بوم آباد بگذاشتند -

چو باران بدی ناودانی نبود / به شـهر انـدرون پاسـبانی نـبود -

شـد آن شهر ِ آباد یکـسر خراب / به سـر بر هـمی تافـتی آفتاب -

«همه شهر یکسر پر از داغ و درد» / کس اندر جهان یاد ایشان نکرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی  

 ***

آیین سکا ها،  نیکان  رستم 

***

سکاها*۱،  با توجه به پیامبر شاه بودن جمشید و فریدون و گفت و شنود آنها، با «سروش»، یا به تعبیر سامی نژاد ها،«جبرییل»، خیلی قبل تر از  زرتشت، به آیین آریاییان، (پـَهـلـَـوی کیش باستان)، باور داشته اند. و تا پایان، سلطه ی بلا مـنازع دیـن دیگـری را، بـر نـمی تـابنـد. هـرچـند خـانـدان زال از پـر نـفـوذ تـریـن و قـوی تـریـن و شایـد تـنها حامیان پیگیر روزهای تنگ ِ  دینداران کیومرثی (از کیقباد تا منوچهر و نوذر) و حتی کیخسرو، و «به دینان» گشتاسب بوده اند. حتی، رویه ی روزهای آخر ِ کیخسرو را، نمی پسندیده اند. ولی همچنان، او را حمایت میکرده اند. 

***

بهت و حیرت سرداران و سران به انفعال کیخسرو :

بگفتند با زال و رستم، که شاه/بگفتار ابلیس گم کرد راه-


 زال زر:

بدیشان چنین گفت زال دلیر/که باشد که شاه آمد از گاه سیر-

«درستی و هم دردمندی بود/گهی خوشی و گه نژندی بود»-

شما دل مدارید چندین به غم/که از غم شود جان خرم دژم-

ندانیم، کاندیشه ی شهریار/چرا تیره شد اندر این روزگار-


زال کیخسرو را اندرز میدهد:

«ترا زین جهان روز ِ بَر خوردنست/نه هنگام تیمار و پژمردنست»- 


با اینکه پند مشفقانه ی زال به کیخسرو کارگر نمی افتد،  ولی  زال و رستم و همراهان، تا حّد و مرز ِ  زمان معراجِ کیخسرو هم،  او را تنها نمی گذارند


کیخسرو:

کنون آن به آید که من راه جوی/شوم پیش یزدان پر از آب، روی-

مرا روزگار ِ جدایی بود/مگر با سروش آشنایی بود-

چو بهری ز نیمه شب اندر چمید/کی نامور پیش چشمه رسید-

بران آب روشن سر و تن بشست/همی خواند، اندر نهان، زند و اُست*۲- 

چنین گفت با نامور بخردان/که باشید بدرود تا جاودان-


و زال و همراهان، او را تا ابتدای مسیر رسیدن به معبودش، همراهی و مشایعت میکنند.


 گشتاسب، به محض تثبیت دین بهی، برای تداعی حقانیت و کسب مشروعیت ِ بیش از پیش برای دین بهی، (دین «دامادش» زرتشت)، دو سال را با شیفتگی تمام، میهمان خاندان رستم، در زابل لنگر اقامت می اندازد و پایتخت، (بلخ ِ بامی) را رها کرده و به پدر ِ فرتوت ش، لهراسب وا می نهد. چندی بعد، در نبردی نا عادلانه و ناخواسته، رستم، جان اسفندیار رویین تن را می ستاند. به تعبیری، نبرد رستم و اسفندیار نیز، با آتش ِ تحمیل دین بهی، به خاندان زال، در می گیرد و زبانه ی آن، بهمن اسفندیار، همان اردشیر دراز دست ِ بی چشم و رو و ناسپاس،  دودمان رستم را، به باد می دهد. همان بهمن که سیاووش دوم و پرورده ی رستم ست. رستم، تا آخر یاور ادیان و آیین های پیشینیان دیروز و دین نوبنیاد روز (دین بهی) می ماند و هیچگاه، در برابرشان، نمی ایستد.

 تن ِ پیل وار ِ تهمتن، در هیچ دینی نمی گنجد و آرام و قرار نمی یابد. به همین رو نیز، هیچ نامی از رستم و خاندان زال در زند و اوستا، یافت نمی شود. ولی در متون دینی پهلوی، رگه هایی از نام  زال و رستم را می توان یافت.

 

« هیچ دینی را نیز، یارای گنجیدن در آیین رستم نیست».


 آیینی چند جانبه، فراگیر، و پیچیده، که تا هنوز، ناشناخته مانده ست.

‌‌‌.‌.‌‌‌‌‌.
پ ن:
 *۱ سکاها، سگزی ها، سجستانی ها، سیستانی ها 
*۲  اُست، اوستا

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 4
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.

***
رستم، چاره ی مرگ را در ترفند می بیند:
بدان "چاره" از چنگ آن اژدها / همی خواست کاید ز کشتن رها - 

سهراب از سر جوانمردی و مراعات پیری رستم و نازک دلی، به رستم امان داد:
دلیر جوان سر به گفتار پیر / بداد و ببود این سخن دلپذیر -
یکی از دلی و دوم از زمان / سوم از جوانمردیش بی‌گمان -
چو سهراب شیراوژن او را بدید / ز باد جوانی دلش بردمید -

رستم از خوف جان، به سهراب امان نمی دهد:
زدش بر زمین بر به کردار شیر / بدانست کاو هم نماند به زیر -
سبک تیغ تیز از میان برکشید / بر شیر بیدار دل بر درید - 

رستم به رغم دو بار فریفتن سهراب، سخن از "رو راستی"میراند:
بسی گشته‌ام در فراز و نشیب / نیم مرد گفتار و بند و فریب -
 
رستم خود را با فریب و نیرنگ از چنگال مرگ می رهاند.

در حاشیه ی نبرد رستم و سهراب:

رستم وقت را تنگ و دامنه ی بحران شکست را بس فراخ می بیند.
بودن سهراب، مترادف با نبودن ایران ست. رستم، زندگی فرزند را با بهای مرگ ایران و ایرانی طاق نمی زند.

رستم در شلوغی و تراکم ِ  تور و چنبره ی پراگماتیسم(عملگرایی) دست و پا گیرش، جایگاهی برای مآل اندیشی فردی قائل نیست.

رستم پیش از اینکه در قید صورت ِ ظاهر وجهه فردی خود باشد، در بند باطن مصالح جمع ست. 

رستم وجهه صوری و صلاح فردی خود را در رهن  مصالح جمع به گرو  گذارده ست. 

رستم مصلحت و صلاح جمع را بخوبی می شناسد ولی با مصلحت اندیشی میانه ایی ندارد. سود خود را به بهای زیان جمع نمی خواهد.

رستم، از دو امکان ِ  در پیش، نماندن و نبودن فرزند ناشناخته یا ماندن و بودن ایران، محو اولی را برای حفظ دومی بر می‌گزیند.

رستم، در مواجه با مخاطره ی مهلکه ی  مهلک ِ  سهراب و درگیر و دار ِ این مسیر پر پیچ و خم و سنگلاخ، معطل تقیه و منزه طلبی و عاقبت اندیشی نماند و :

سبک تیغ تیز از میان برکشید / بر شیر بیدار دل بر درید -    


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 3
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.
***
مهرجویی سهراب در برابر چاره جویی و ترفند ِ  رستم.

***

گاهِ رزم، سهراب آرام و مطمئن و مهرجو می نماید: 

ز رستم بپرسید خندان دو لب / تو گفتی که با او به هم بود شب - 

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین / بزن جنگ و بیداد را بر زمین - 

نشنیم هر دو پیاده به هم / به می تازه داریم روی دژم - 

دل من همی با تو مهر آورد / همی آب شرمم به چهر آورد - 


 رستم ، مضطرب و پریش و سر در گم، مهرجویی و خوی آشتی جوی سهراب را فریبکاری ترجمان میکند:

 بدو گفت رستم که‌ای نامجوی / نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی - 

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش / نگیرم فریب تو زین در مکوش - 

نه من کودکم گر تو هستی جوان / به کشتی کمر بسته‌ام بر میان - 


بکشتی گرفتن برآویختند / ز تن خون و خوی را فرو ریختند - 


سهراب بر رستم چیره می شود:

نشست از بر سینهٔ پیلتن / پر از خاک چنگال و روی و دهن - 

یکی خنجری آبگون برکشید / همی خواست از تن سرش را برید - 


رستم چاره را در فریب می بیند و با دستاویز ترفند، از دگرگونگی آیین سخن میگوید: 

دگرگونه‌تر باشد آیین ما / جزین باشد آرایش دین ما - 

گرش "بار دیگر" به زیر آورد / ز افگندنش نام شیر آورد - 



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 2 

***

کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.

***

به رخ کشیدن برتری روحی سهراب به روحیه ی در هم کوبیده شده ی رستم: 

چنین گفت سهراب کاو زین سپاه / نکرد از دلیران کسی را تباه - 

از ایرانیان من بسی کشته‌ام / زمین را به خون و گل آغشته‌ام -

  

 رستم، دلواپس و چاره جوی ِ  رزم فردا و غرق در دلهره ست و نگران: 

 وزان روی رستم سپه را بدید / سخن راند با گیو و گفت و شنید - 

گر از باد جنبان شود کوهِ خار / نجنبید بر زین بر آن نامدار - 

چو فردا بیاید به دشت نبرد / به کُشتی همی بایدم "چاره" کرد - 

بکوشم ندانم که پیروز کیست / ببینیم تا رای یزدان به چیست -


 به لشکر گه خویش بنهاد روی / " پُراندیشه ی جان" و سرش کینه جوی - 


 زان سوی، سهراب، سرخوش و میگسار:

 کنون خوان همی باید آراستن / بباید به می غم ز دل کاستن - 


زین سوی، رستم ، غمگسار:

 چنین راند پیش برادر سخن / که بیدار دل باش و تندی مکن - 

و گر خود دگرگونه گردد سخن / تو زاری میاغاز و تندی مکن - 

تو خرسند گردان دل مادرم / چنین کرد یزدان قضا بر سرم - 

بگویش که تو دل به من در مبند / که سودی ندارت بودن نژند - 

همه مرگ راییم پیر و جوان / به گیتی نماند کسی جاودان - 

وزان روی سهراب با انجمن زین سوی، / همی می گسارید با رود زن -  



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 1
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.
***
 فراز ِ  روی گردانیدن رستم از ادامه ی پیکار سهراب و تاخت زدن به سپاه تورانیان:
تهمتن به توران سپه شد به جنگ / بدانسان که نخچیر بیند پلنگ -
میان سپاه اندر آمد چو گرگ / پراگنده گشت آن سپاه بزرگ -

سهراب نیز به تلافی، به سپاه ایران میتازد
عنان را بپچید سهراب گرد / به ایرانیان بر یکی حمله برد -
بزد خویشتن را به ایران سپاه / ز گرزش بسی نامور شد تباه -

بهت رستم از رزم آوری سهراب و بروز دلواپسی و نگرانی رستم:
میان سپه دید سهراب را / چو می لعل کرده به خون آب را -
غمی گشت رستم چو او را بدید / خروشی چو شیر ژیان برکشید -

رستم به فرافکنی چنگ می اندازد:
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد / از ایران سپه جنگ با تو که کرد -
چرا دست یازی به سوی همه / چو گرگ آمدی در میان رمه -

سهراب پیشدستی رستم در نبرد را به رخش می کشد:
 بدو گفت سهراب، توران سپاه / ازین رزم بودند بر بی‌گناه -
تو آهنگ کردی بدیشان نخست / کسی با تو پیگار و کینه نجست -

رستم گزیر را در گریز از صحنه ی نبرد می بیند:
بدو گفت رستم که شد تیره‌روز / چه پیدا کند تیغ گیتی فروز -
بگردیم شبگیر با تیغ کین / برو تا چه خواهد جهان آفرین - 



بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی گاه خدایش را با همین «داد»، محک میزند و بسان موسی «کلیم الله»، با خدایش محاوره دارد . حتی او را به چالش میکشد : 

« اگر مرگ داد ست بیداد چیست/ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست » .


 و در پاسخ ِ پژواک ِ فریادش، به آسمان، می گوید، اگر دادی باشد، فریادی نیست :

 « چنان دان که داد ست و بیداد نیست/ چو داد آمدش جای فریاد نیست .


 فردوسی، حقانیت و اعتبار پهلوانان و شاهان شاهنامه را نیز با « داد » محک میزند :

 ز بیدادی شهریار جهان / همه نیکوی باشد اندر نهان-

که گیتی بداد و دهش داشتند / به بیداد بر چشم نگماشتند-

چنان کرد روشن جهان آفرین / کزو دور شد جنگ و بیداد و کین -

درود خداوند دیهیم و زور/ بدان کو نجوید به بیداد شور-

ز داد و ز بیداد شهر و سپاه / بپرسد خداوند خورشید و ماه -

 چو بیدادگر شد جهاندار شاه / ز گردون نتابد ببایست ماه -



بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی خدایان خود را بر محورهای داد ( عدل )، خرد، مهر، نیکی و پاکی می سنجد و آنان را با این مفاهیم ارج میگذارد، پایگاه می دهد و پاس می دارد . 

در شاهنامه، هیچگاه با خدایان عیوس و کین توز و عنود و عصبانی مواجه نمی شویم . حتی نام و لقب هایی را که فردوسی برای خدایانش بر میگزیند، بر همین پایه استوارند . « دادار( داد آر )، « داد آور »، « دادگر »، « دادآفرین » :


نخست از «جهان آفرین» کرد یاد /  خداوند «خوبی» و «پاکی» و « داد »  -

سوی آسمان سربرآورد راست / ز « دادآور » آنگاه فریاد خواست -

یکی طاس می بر کفش برنهاد / ز « دادار » نیکی دهش کرد یاد -


پس آنگه سوی آسمان کرد روی / که ای دادگر داور راست‌گوی -    

 تو گفتی که من دادگر داورم  / به سختی ستم دیده را یاورم -     

همم داد دادی و هم داوری / همم تاج دادی هم انگشتری -


کس از « داد » ِ یزدان نیابد گریغ / وگر چه بپرد برآید به میغ -

خداوند «شرم» و خداوند «باک» / ز بیداد و کژی دل و دست پاک -

که « داد » خدایست وزین چاره نیست / خداوند گیتی «ستمگاره نیست» -

خداوند «خورشید» و گردنده «ماه» / فرازنده ی تاج وتخت وکلاه -

به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد -

خداوند نام و خداوند جای / خداوند روزی ده رهنمای -

خداوند « جوی می و انگبین» / همان چشمهٔ شیر و ماء معین -

خداوند «رای» و خداوند «شرم» / «سخن گفتن خوب و آوای نرم» -

خداوند « شمشیر و گاه و نگین » / چو ما دید بسیار و بیند زمین -

به « زَروَر » خداوند « خورشید و ماه » / که چندان نمانم ورا دستگاه-

خداوند « گردنده خورشید و ماه » / « روان را به نیکی نماینده راه »-

ازویست « شادی » ازویست « زور » / خداوند « کیولن و ناهید و هور »-

خداوند « هست »و خداوند « نیست » / همه بندگانیم و ایزد یکیست -

به نام خداوند  « خورشید و ماه » / که او داد بر آفرین دستگاه-

به نیک و به بد دادمان دستگاه / خداوند گردنده خورشید و ماه-

همی گفت کای کردگار سپهر / خداوند « هوش » و خداوند « مهر »-

خداوند « هوش و زمان ومکان » / « خرد پروراند همی با روان » -

نخست آفرین کرد بر کردگار /  خداوتد « آرامش و کارزار »-

خداوند « بهرام و کیوان و ماه » / خداوند « نیک و بد و فر و جاه »-

که اویست جاوید برتر خدای / خداوند « نیکی ده و رهنمای » -

خداوند بهرام و کیوان و هور / خداوند فر و خداوند زور -


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کیا تاور کرین Shannon فروش و معرفی کالای برقی {انواع سیم، کابل، مینیاتوری،کلید برق، پریز و... } عروسی SemaZar لذت زندگی پروانه های رنگین برفي دانلود فیلم ایرانی