برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ نوذر*۱
***
بیدادگری:
 برین برنیامد بسی روزگار/که بیدادگر شد سر شهریار-
ز گیتی بر آمد به هر جای غو/جهان را کهن شد سر از شاه نو-
چو او رسم های پدر در نوشت*۲/ ابا موبدان و ردان تیز گشت-
همی مردمی نزد او خوار شد/دلش برده ی گنج و دینار شد-
کدیور یکایک سپاهی شدند/دلیران سزاوار شاهی شدند-
چو از روی کشور برآمد خروش/جهانی سراسر برآمد به جوش-
ز بیدادی نوذر تاجور/که بر خیره گم کرد راه پدر-
جهان گشت ویران ز کردار اوی/غنوده شد آن بخت بیدار اوی-
بگردد همی از ره بخردی/ازو دور شد فره ی ایزدی-

پ ن:
*۱ نوذر، پسر منو چهر.
نوذر، اسیر افراسیاب:
چو افراسیاب آگهی یافت زوی/که سوی بیابان نهادست روی-
شب تیره تا شد بلند آفتاب/همی گشت با نوذر افراسیاب-
ز گرد سواران جهان تار شد/سرانجام نوذر گرفتار شد -

افراسیاب به کین ِ کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر، گردنش را زد:
 سوی شاه ترکان رسید آگهی/کزان نامداران جهان شد تهی-
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست/کزو ویسه*۳ خواهد همی کینه خواست-
به دژخیم فرمود کو را کشان/ببر تا بیاموزد او سرفشان-
ببستند بازوش با بند تنگ/کشیدندش از جای پیش نهنگ-
چو از دور دیدش زبان برگشاد/ز کین نیاگان همی کرد یاد-
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست/دل و دیده از شرم شاهان بشست-
بدو گفت هر بد که آید سزاست/بگفت و برآشفت و شمشیر خواست-
بزد گردن خسرو تاجدار/تنش را بخاک اندر افگند خوار-
شد آن یادگار منوچهر شاه/تهی ماند ایران ز تخت و کلاه-
به شمشیر تیز آن سر تاجدار/ به زاری بریدند و برگشت کار-

نوذر، پدر طوس و گستهم:
دل نوذر از غم پر از درد بود/که تاجش ز اختر پر از گرد بود-
بشد طوس و گستهم با او به هم/لبان پر ز باد و روان پر ز غم-
گرفت آن دو فرزند را در کنار/فرو ریخت آب از مژه شهریار- 


*۳ ویسه، سپهدار پشنگ زاد شم:
 سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ / که سالار بد بر سپاه پشنگ -
در نبرد، از پیش پای قارن می گریزد:
سپه یک به دیگر برآویختند / چو رود روان خون همی ریختند -
بر ویسه شد قارن رزم جوی / ازو ویسه در جنگ برگاشت روی -

پسران ویسه
:
 پیران ، بارمان ، هومان ، پیلسم ، نستیهن ، لهاک ، کلباد ،فرشید ورد 



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ منوچهر*
***
دادگری:
منوچهر آئین دادگری فریدون را پیشه می سازد:
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد/جهان را سراسر همه مژده داد- 
براه فریدون فرخ رویم/نیامان کهن بود گر ما نویم-

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست/از آهرمنی گر ز دست بدیست-
سراسر ز دیدار من دور باد/بدی را تن دیو رنجور باد- 

منوچهر پاسدار داد فریدون ست. "بیشی و گنج" را به بهای "رنج ِ درویش" و "خوار کردن مردم" را از مال اندوزان بر نمی تابد و بیرون از پرگار ِ آئین خود و "کافر" می بیند:
هر آنکس که در هفت کشور زمین/بگردد ز راه و بتابد ز دین-
نماینده ی رنج درویش را/زبون داشتن مردم خویش را-
بر افراختن سر به بیشی و گنج/به رنجور مردم نماینده رنج-
همه نزد من سر به سر کافرند/وز آهرمن بدکنش بدترند-

 تُندَر نهیب منوچهر، آواری ست بر سر بیدادگران:
هر آن کس که او جز برین دین بود/ز یزدان و از منش، نفرین بود-
وزان پس به شمشیر یازیم دست/کنم سر به سر کشور و مرز پست-

پ ن:
* منوچهر، دختر زاده ایرج، مادر منوچهر، دختر زاده ی(ماه آفرید)، کنیز ایرجِ فریدون:
چو هنگامهٔ زادن آمد پدید / یکی دختر آمد ز ماه آفرید -
 مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای / تو گفتی مگر ایرج ستی به جای -
یکی پور زاد آن هنرمند ماه / چگونه سزاوار تخت و کلاه -
می روشن آمد ز پرمایه جام / مر آن چهر دارد منوچهر نام -

منوچهر، پسر پشنگ ِ زادشم:
همه آلت لشکر و ساز جنگ / ببردند نزدیک پور پشنگ  -
سپهبد منوچهر بنواختشان /  براندازه بر پایگه ساختشان -
نیا نامزد کرد شویش پشنگ / بدو داد و چندی برآمد درنگ -

  عزم منوچهر به نبرد با سلم و تور، قاتلین پدرِ مادرش (ایرج):
من اینک میان را به رومی زره / ببندم که نگشایم از تن گره -
به کین جستن از دشت آوردگاه / بر آرم به خورشید گرد سپاه -
از آن انجمن کس ندارم به مرد / کجا جست یارند با من نبرد -

منوچهر، برادر افراسیاب، نبیره فریدون، کین خواهِ سلم و تور.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ فریدون*
 ***
دادگری:
فریدون چو شد بر جهان کامگار/ ندانست جز خویشتن شهریار-
 زمانه بی اندوه گشت از بدی/ گرفتند هر کس ره ایزدی-
 ورا بد جهان سالیان پانصد/ نیفکند یک روز بنیاد بد-

آبادگری:
هر آن چیز کز راه بیداد دید/هر آن بوم و بر کان نه آباد دید-
به نیکی ببست از همه دست بد/چناک از ره هوشیاران سزد-
بیاراست گیتی به سان بهشت/به جای گیا سرو گلبن بکشت-

پ ن:
* فریدون، پسر آبتین:
فریدون که بودش پدر آبتین/شده تنگ بر آبتین بر زمین -
منم پور آن نیکبخت آبتین/که بگرفت ضحاک ز ایران زمین -

مادر فریدون، فرانک:
خردمند مام فریدون چو دید/که بر جفت او بر چنان بد رسید-
فرانک بدش نام و فرخنده بود/به مهر فریدون دل آکنده بود -

پسران فریدون:
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید/سه فرزندش آمد گرامی پدید-
به بخت جهاندار هر سه پسر/سه خسرو نژاد از در تاج زر-
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار/به هر چیز ماننده شهریار-
ازین سه، دو پاکیزه از شهرناز/یکی کهتر از خوب چهر ارنواز-
سلم، پسر فریدون و شهرنواز:
 همان ســلم پورفــــریـدون گـرد/که از خـسروان نام شـاهی ببرد-
حکمران روم و کشورهای غربی از طرف فریدون. 
تور، پسر فریدون و شهرنواز:حکمران چین و ترکستان از طرف فریدون.
ایرج، پسر فریدون و ارنواز: حکمران ایران و عربستان از طرف فریدون.
 
برادران فریدون:
برادر دو بودش دو فرخ همال/از و هر دو آزاده مهتر به سال-
یکی بود از ایشان کیانوش نام/دگر نام پرمایه شادکام-
 کیانوش و پرمایه بر دست شاه/چو کهتر برادر ورا نیک خواه-

 آئین فریدون:
بفرمود تا آتش افروختند/همه عنبر و زعفران سوختند-
پرستیدن مهرگان دین اوست/تن آسانی و خوردن آیین اوست- 

فریدون در اوستا:
 نام فریدون، غالبا در کنار نام مکانی به نام ورن verena  آمده است و غالب شرق شناسان این نام را به صورت کلی با گیلان ، دیلم و پدشخوارگو ، تطبیق داده اند و برخی نیز آنرا ورک vereka دانسته اند که محل تولد فریدون بوده است .  استاد ابراهیم پور داوود، یشت ها، ص192.
 فریدون در تاریخ طبری، جلد اول ص ۱۵۳:
  نیاکان فریدون تا ده پشت لقب گاو دارند.
 فریدون در تاریخ طبری:
در شاهنامه فریدون دو برادر مهتر دارد به نامهای کتایون و برمایون(برمایه) که دومی با گاو برمایه  شباهت اسمی دارد. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ ضحاک*
***
بیدادگری:
 
به خون پدر گشت همداستان/ز دانا شنیدم من این داستان-
به چاه اندر افتاد و بشکست پست/ شد آن نیکدل مرد یزدانپرست-
فرومایه ضحاک بیدادگر/ بدین چاره بگرفت جای پدر-
به سر برنهاد افسر تازیان/ بریشان ببخشید سود و زیان-
 
به بیداد، جمشید را بکشت:
 چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/ یکایک ندادش زمانی درنگ-
به ارش سراسر به دو نیم کرد/ جهان را ازو پاک بی بیم کرد-

 ویرانگری:
ندانست جز کژی آموختن/جز از کشتن و غارت و سوختن-
 پس آیین ضحاک وارونه خوی/چنان بد که چون می بُدَش آرزوی-
 ز مردان جنگی یکی خواستی/بکُشتی چو با دیو برخاستی-
 نهان گشت کردار فرزانگان/پراگنده شد کام دیوانگان-
هنر خوار شد جادویی ارجمند/نهان راستی آشکارا گزند-
شده بر بدی دست دیوان دراز/به نیکی نرفتی سخن جز به راز-

پ ن:
* ضحاک، اژی دهاک یا اژدها فش، پسر مرداس تازی:
پسر بد مراین پاکدل را یکی/کش از مهر بهره نبود اندکی-
جهانجوی را نام ضحاک بود / دلیر و سبکسار و ناپاک بود-
جمشید را با اره به دو نیم کرد.
ارنواز و شهرنواز (دختران جمشید) راتصرف کرد.
   


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ جمشید*۱
***
 دادگری:
کمر بست با فر شاهنشهی/ جهان گشت سرتاسر او را رهی-
زمانه بر آسود از داوری/به فرمان او دیو و مرغ و پری-
جهان را فزوده بدو آبروی/ فروزان شده تخت شاهی بدوی-
 چو این کرده شد ساز دیگر نهاد/ زمانه بدو شاد و او نیز شاد-
گذشته برو سالیان هفتصد / پدید آوریده همه نیک و بد-

آبادگری:
پنجاه سال اول در ساخت سلاح سپری کرد:
 نخست آلت جنگ را دست برد/در نام جستن به گردان سپرد-
به فر کیی نرم کرد آهنا/چو خود و زره کرد و چون جو شنا-
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان/همه کرد پیدا به روشن روان-
بدین اندرون سال پنجاه رنج/ببرد و ازین چند بنهاد گنج-

پنجاه سال دوم در ساختن فن پوشش ِ تن سپری کرد:
دگر پنجه اندیشه ی جامه کرد/که پوشند هنگام ننگ و نبرد-
ز کتان و ابریشم و موی قز/قصب کرد پرمایه دیبا و خز-
بیاموختشان رشتن و تافتن/به تار اندرون پود را بافتن-
چو شد بافته شستن و دوختن/گرفتند ازو یکسر آموختن-
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد/زمانه بدو شاد و او نیز شاد-

پنجاه سال سوم در ساماندهی پیشه روان و چهار قشر مردمان سپری کرد:
 ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد/بدین اندرون نیز پنجاه خورد-
 گروهی که کاتوزیان خوانی اش/به رسم پرستندگان دانی اش-
جدا کردشان از میان گروه/پرستنده را جایگه کرد کوه-
بدان تا پرستش بود کارشان/نوان پیش روشن جهاندارشان-
صفی بر دگر دست بنشاندند/همی نام نیساریان خواندند -
کجا شیر مردان جنگ آورند/فروزنده ی لشکر و کشورند-
کزیشان بود تخت شاهی به جای/وزیشان بود نام مردی به پای-
بسودی*۲ سه دیگر گُرُه را شناس/کجا نیست از کس بریشان سپاس-
بکارند و ورزند و خود بدروند/به گاه خورش سرزنش نشنوند-
ز فرمان تنآزاده و ژنده پوش/ز آواز پیغاره*۳ آسوده گوش-
تن آزاد و آباد گیتی بر اوی/بر آسوده از داور و گفتگوی -
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد / که آزاده را کاهلی بنده کرد -
چهارم که خوانند اهتو خوشی/همان دست ورزان ابا سرکشی-
کجا کارشان همگنان پیشه بود/روانشان همیشه پر اندیشه بود-
بدین اندرون سال پنجاه نیز / بخورد و بورزید و بخشید چیز -

با آموزه ی دیوان، فن ساخت و ساز ِ بِنا را بَنا نهاد:
بفرمود پس دیو ناپاک را / به آب اندر آمیختن خاک را -
هرانچ از گِل آمد چو بشناختند/سبک خشک را کالبد ساختند-
به سنگ و به گج دیو دیوار کرد/نخست از برش هندسی کار کرد-
چو گرمابه و کاخهای بلند/چو ایران که باشد پناه از گزند-

در گسترش فن ساخت زیور و زینت و آوردن بوی خوش، بسی کوشید:
ز خارا گهر جست یک روزگار/همی کرد ازو روشنی خواستار-
به چنگ آمدش چندگونه گهر/چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر-
ز خارا به افسون برون آورید/شد آراسته بندها را کلید-
دگر بویهای خوش آورد باز/که دارند مردم به بویش نیاز-
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب/چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب-

دانش پزشکی و بهداشت را آشکار ساخت:
پزشکی و درمان هر دردمند/در تندرستی و راه گزند -
همان رازها کرد نیز آشکار/جهان را نیامد چنو خواستار-

با کشتی سازی بر رود و دریا چیرگی یافت:
گذر کرد ازان پس به کشتی بر آب/ز کشور به کشور گرفتی شتاب -
 چنین سال پنجه برنجید نیز/ندید از هنر بر خرد بسته چیز-


سرانجام جمشید:
کی اژدهافش(ضحاک) بیامد چو باد/به ایران زمین تاج بر سر نهاد-
 چو جمشید را بخت شد کندرو/به تنگ اندر آمد جهاندار نو-
 برفت و بدو داد تخت و کلاه/بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه -
چو صد سالش اندر جهان کس ندید/برو نام شاهی و او ناپدید -
صدم سال روزی به دریای چین/پدید آمد آن شاه ناپاک دین-
 نهان گشته بود از بد اژدها(ضحاک)/نیامد به فرجام هم زو رها -
 چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/یکایک ندادش زمانی درنگ -
به اَرّش سراسر به دو نیم کرد/جهان را ازو پاک بی بیم کرد -

پ ن:
*۱ جمشید، پسر طهمورث دیوبند:
برفت و سرآمد برو روزگار/ همه رنج او ماند ازو یادگار-
گرانمایه جمشید فرزند او/کمر بست یکدل پر از پند او-
برآمد برآن تخت فرخ پدر/به رسم کیان بر سرش تاج زر-

پسران جمشید:
تور و زادشم

 دختران جمشید:
که جمشید را هر دو دختر بدند/سر بانوان را چو افسر بدند-
 زپوشیده رویان یکی شهرناز/دگر پاکدامن به نام ارنواز-

به وقت فرار از ضحاک به زابل رفت و در بین راه با سمن ناز برخورد و خود را "ماهان" معرفی کرد.
 جمشید، صد سال در دریای چین مخفی می شود و آخر توسط ضحاک یافته و با اره به دو نیم می شود .
 طبقات اجتماعی دوره ی جمشید: آموزیان ( پرستندگان )، نیساریان ( جنگاوران )،اهتوخوشان ( پیشه وران )، کاتوزیان (شالیزیان، پالیزیان، جالیزیان).
استاد محمد جعفر محجوب: بنا به مشاهده یاد داشتهایی از استاد پور داوود، در روضه الصفا مرقومست که، جمشید را پس از صد سال متواری بودن، در کنار دریای چین در تنه درختی تهی و کهن سال، یافتند و با اره دوسر به دو نیم کردند.
 استاد محجوب : به روایت زرتشت، کسی که بدستور ضحاک، جمشید را با اره دوسر به دو نیم کرد، برادر جمشید بنام سپید ور بوده است    
استاد محجوب: جم = طفل توام (دو قلو) همزاد. و به فرانسوی (ژومو و ژومل).
در ودا(کتاب هندوان) نیز آمده: جمشید همزاد یک دختر که مرده متولد شده، بوده است. استاد محجوب: جم شید ( شید=شاه، شاه جم یا جمشاه).
شاهرخ مسکوب: جمشید، "هور چهر درخشان خورشید دیدار" (و ندیداد، فرگرد دوم).
*۲ بسودی، برزگر، دهقان، حشم دار  و گاهی نیز نسودی دیده شده  « بسودی » 

 این کلمه در فرهنگ ها و متون فارسی به نسودی تصحیف شده است . بسودی از ریشه ٔ  "فشو"  اوستایی است بمعنی پرورانیدن چهارپایان ست.

*۳ پیغاره، سرزنش، نکوهش، ملامت، سرکوفت 
     


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ طهمورث*
***
دادگری:
جهان از بدیها بشویم به رای/ پس آنگه کنم درگهی گرد پای-
 ز هر جای کوته کنم دست دیو/ که من بود خواهم جهان را خدیو-
هر آن چیز کاندر جهان سودمند/ کنم آشکارا گشایم ز بند-

آبادگری:
پس از پشت میش و بره پشم و موی/ برید و به رشتن نهادند روی-
 به کوشش ازو کرد پوشش به رای/ به گستردنی بد هم او رهنمای-

پ ن:
پسر هوشنگ پیشدادی:
 پسر بد مراو را یکی هوشمند/ گرانمایه تهمورس دیوبند-
بیامد به تخت پدر بر نشست/ به شاهی کمر برمیان بر ببست-

پدر جمشید:
 گرانمایه جمشید فرزند او/کمر بست یکدل پر از پند او-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ هوشنگ*
***
 دادگری:
جهاندار هوشنگ با رای و داد/ به جای نیا تاج بر سر نهاد-
 به فرمان یزدان پیروزگر/  به داد و دهش تنگ بستم کمر-

آبادگری:
وزان پس جهان یکسر آباد کرد/ همه روی گیتی پر از داد کرد-
کز آباد کردن جهان شاد کرد/جهانی به نیکی ازو یاد کرد-

بگشت از برش چرخ سالی چهل/پر از هوش مغز و پر از رای دل -

پ ن:
* هوشنگ، دومین پاد شاه پیشدادی.
کاشف آتش، آهن، ابزار، آبیاری، زراعت، دامپروری، رام کردن وحوش و نوشتن که(از دیوانِ اسیر آموخت).


آرتور کریستن سن: کیانیان، ترجمه ذبیح اله صفا، ۶۷: در یشت ها، پَرَدات، لقب هوشنگ است -
کسی که منزل های خوب فراهم کند. (هوش و هنگ) مصداق ندارد -


 در اوستا، هوشنگ پیش داد(پیش = نخستین /  داد = قانون) نخستین کسی که قانون ایجاد کرد  - با تلفظ (هه او شینگ هه)   
 پسر سیامک:
خجسته سیامک یکی پور داشت/  که نزد نیا جاه دستور داشت-
گرانمایه را نام هوشنگ بود/ تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود-


 پدر طهمورث دیوبند:
 پسر بد مراو را یکی هوشمند/ گرانمایه تهمورس دیوبند-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیومرث*
***
 کیومرس شد بر جهان کدخدای/نخستین به کوه اندرون ساخت جای-
سر بخت و تختش برآمد به کوه/پلنگینه پوشید خود با گروه-

آبادگری:
ازو اندر آمد همی پرورش/که پوشیدنی نو بد و نو خورش-
به گیتی درون سال سی شاه بود/به خوبی چو خورشید بر گاه بود-

پ ن:
* کیومرث،
 اولین  پادشاه ( پیشدادیان ) و به تعبیر زرتشتیان، اولین انسان.
 ( کیو مارتا ). در زمان او انسان ها در غار زندگی می کردند. و پوشش آنان پوست حیوانات بود.
کیومرث، با دیو ها جنگید و پسرش سیامک در همین جنگ ها کشته شد.
 پسر بد مر او را یکی خوبروی/هنرمند و همچون پدر نامجوی-
سیامک بدش نام و فرخنده بود/کیومرث را دل بدو زنده بود-
به جانش بر از مهر گریان بدی/ز بیم جداییش بریان بدی-
استاد محجوب : گیو مرت (زنده ی  فانی) در اوستا، گیو مرتن (گی یو مَرِه تَن )
شاهرخ مسکوب: نام کیومرث «گیه = زنده، مرتن = میرا» خود به معنی زندۀ میراست. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
زنبارگی بهرام گور
***
 چنین گفت با موبدان روزبه/ که اکنون شود شاه ایران به ده -
نشنید بدان خان گوهر فروش / همه سوی گفتار دارید گوش -
بخواهد همان دخترش از پدر / نهد بیگمان بر سرش تاج زر -
 نیابد همی سیری از خفت و خیز/ شب تیره زو جفت گیرد گریز-
شبستان مر او را فزون از صدست/ شهنشاه زینسان که باشد بدست -
کنون نه صد و سی زن از مهتران / همه بر سران افسر از گوهران -
 ابا یاره و تاج و با تخت زر / درفشان ز دیبای رومی گهر -
شمرده ست خادم به مشکوی شاه / کزیشان یکی نیست بیدستگاه -
 همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم / به سالی بریشان رود باژ روم -
 دریغ آن بر و کتف و بالای شاه / دریغ آن رخ مجلس آرای شاه -
 نبیند چنو کس به بالای و زور / به یک تیر بر هم بدوزد دو گور -
تبه گردد از خفت و خیز ن / به زودی شود سست چون پرنیان -
کند دیده تاریک و رخساره زرد / به تن سست گردد به لب لاژورد -
ز بوی ن موی گردد سپید / سپیدی کند در جهان ناامید -
 جوان را شود گوژ بالای راست / ز کار ن چندگونه بلاست -
به یک ماه یک بار آمیختن / گر افزون بود خون بود ریختن -
 همین بار از بهر فرزند را / بباید جوان خردمند را -
چو افزون کنی کاهش افزون کند/ ز سستی تن مرد بیخون کند-
.
پ ن:
 * بهرام گور، پسر ِ یزدگردِ بزهکار:
یکی کودک آمدش هرمزد روز/به نیک اختر و فال گینی فروز -
 هم آنگه پدر کرد بهرام نام/ازان کودک خرد شد شادکام -
 
بهرام گور به قهر، نزد نعمان ِ منذر به یمن رفت و پذیرفته شد.
 تربیت شده مندز و نعمان عرب ، رقیب خسرو در شاهی، تاج را از بین شیران گستهم(دائی خسرو پرویز) ربود و شاه شد. ۹۳۴ زن داشت. گوانوی، به سخن گویی ایرانیان، به نزد منذر رفت، نعمان و منذر از قسانیان و شیبان، نفر آوردند و بهرام گور را در مقابل خسرو پرویز  حمایت کردند.
نژاد مادری بهرام گور از شمیران شاه:
 ز مادر نبیره ی شمیران شهم/ز هر گوهری با خرد همرهم -
 بران دین زردشت ِ پیغمبرم/ز راه نیاکان خود نگذرم -
 کسی را کجا رانده بد یزدگرد/بجست و به یک شهرشان کرد گرد -
 همه روز نخجیر بد کار اوی/دگر اسب و میدان و چوگان و گوی -
 شکارش نباشد جز از شیر و گور/ازیراش خوانند بهرام گور -

بهرام گور، در حالت ایستاده، در شکار گاه خوابش برد و پدرش(یزدگردِ بزهکار)، او را تنبیه و به بند کشید.
بهرام ِ گور:
 پدرم آنک زو دل پر از درد بود/نبد دادگر ناجوانمرد بود -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
تاریخنگاری، بخشی از "هنر" فردوسی و نشر ِ تاریخ ِ ایران زمین، بخشی از "هدف" فردوسی در تدوین شاهنامه
***
ندارد کسی خوار فال مرا/ کجا بشمرد ماه و سال مرا-

 نگه کن که این نامه تا جاودان/ درفشی بود بر سر بخردان-

 بماند بسی روزگاران چنین/ که خوانند هرکس برو آفرین- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ نوذر*۱
***
بیدادگری:
 برین برنیامد بسی روزگار/که بیدادگر شد سر شهریار-
ز گیتی بر آمد به هر جای غو/جهان را کهن شد سر از شاه نو-
چو او رسم های پدر در نوشت*۲/ ابا موبدان و ردان تیز گشت-
همی مردمی نزد او خوار شد/دلش برده ی گنج و دینار شد-
کدیور یکایک سپاهی شدند/دلیران سزاوار شاهی شدند-
چو از روی کشور برآمد خروش/جهانی سراسر برآمد به جوش-
ز بیدادی نوذر تاجور/که بر خیره گم کرد راه پدر-
جهان گشت ویران ز کردار اوی/غنوده شد آن بخت بیدار اوی-
بگردد همی از ره بخردی/ازو دور شد فره ی ایزدی-

پ ن:
*۱ نوذر، پسر منو چهر.
نوذر، اسیر افراسیاب:
چو افراسیاب آگهی یافت زوی/که سوی بیابان نهادست روی-
شب تیره تا شد بلند آفتاب/همی گشت با نوذر افراسیاب-
ز گرد سواران جهان تار شد/سرانجام نوذر گرفتار شد -

افراسیاب به کین ِ کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر، گردنش را زد:
 سوی شاه ترکان رسید آگهی/کزان نامداران جهان شد تهی-
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست/کزو ویسه*۳ خواهد همی کینه خواست-
به دژخیم فرمود کو را کشان/ببر تا بیاموزد او سرفشان-
ببستند بازوش با بند تنگ/کشیدندش از جای پیش نهنگ-
چو از دور دیدش زبان برگشاد/ز کین نیاگان همی کرد یاد-
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست/دل و دیده از شرم شاهان بشست-
بدو گفت هر بد که آید سزاست/بگفت و برآشفت و شمشیر خواست-
بزد گردن خسرو تاجدار/تنش را بخاک اندر افگند خوار-
شد آن یادگار منوچهر شاه/تهی ماند ایران ز تخت و کلاه-
به شمشیر تیز آن سر تاجدار/ به زاری بریدند و برگشت کار-

نوذر، پدر طوس و گستهم:
دل نوذر از غم پر از درد بود/که تاجش ز اختر پر از گرد بود-
بشد طوس و گستهم با او به هم/لبان پر ز باد و روان پر ز غم-
گرفت آن دو فرزند را در کنار/فرو ریخت آب از مژه شهریار- 


*۳ ویسه، سپهدار پشنگ زاد شم:
 سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ / که سالار بد بر سپاه پشنگ -
در نبرد، از پیش پای قارن می گریزد:
سپه یک به دیگر برآویختند / چو رود روان خون همی ریختند -
بر ویسه شد قارن رزم جوی / ازو ویسه در جنگ برگاشت روی -

پسران ویسه
:
 پیران ، بارمان ، هومان ، پیلسم ، نستیهن ، لهاک ، کلباد ،فرشید ورد 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ سیاوش*۱
***
آبادگری:
سیاوشگرد شهر ِ  بهشت آسا:
 چو آمد بران شارستان*۲ دست آخت / دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت -
از ایوان و میدان و کاخ بلند / ز پالیز وز گلشن ارجمند - 
بیاراست شهری بسان بهشت / به هامون گل و سنبل و لاله کشت -
خنیده به توران سیاووش گرد / کز اختر ُبنَش کرده شد روز ارد -
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ / ز کوه و در و رود وز دشت راغ -
سراسر همه باغ و میدان و کاخ / همی دید هرسو بنای فراخ -

بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته / سرش را به ابراندر افراخته -
سیاووش گردش نهادند نام / همه شهر زان شارستان شادکام -

ایوان، باغ و شارسان سیاوش و کاخ فرنگیس
:
سپهدار پیران ز هر سو براند / بسی آفرین بر سیاوش بخواند -
چو یک بهره از شهر خرم بدید / به ایوان و باغ سیاوش رسید -
به کاخ فرنگیس بنهاد روی / چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی -
به رامش بپیمای ی زمین / برو شارستان سیاوش ببین -
خداوند ازان شهر نیکوترست / تو گویی فروزندهٔ خاورست -

پیران از سیاووش گِرد نزد افراسیاب می گوید:
ز کار سیاوش بپرسید شاه / وزان شهر و آن کشور و جایگاه -

بدو گفت پیران که خرم بهشت / کسی کاو نبیند به اردیبهشت - 
یکی شهر دیدم که اندر زمین / نبیند دگر کس به توران و چین -
ز بس باغ و ایوان و آب روان / برآمیخت گفتی خرد با روان -

پ ن:
*۱ سیاوش، سیاووش، سیاوخش
 یکی بچهٔ فرخ آمد پدید / کنون تخت بر ابر باید کشید  -
جهاندار نامش سیاوخش کرد / برو چرخ گردنده را بخش کرد -
ستاره بران بچه آشفته دید / غمی گشت چون بخت او خفته دید -

سیاوش، پسر کیکاووس و کنیزک تورانی، خویش گرسیوز و از تبار ِ فریدون
:
بپرسید زو پهلوان از نژاد / برو سروبن یک به یک کرد یاد -
بدو گفت من خویش گرسیوزم / به شاه آفریدون کشد پروزم -
ورا گفت از مام خاتونیم /ز سوی پدر بر فریدونیم -
نیایم سپهدار گرسیوز ست / بران مرز خرگاه او مرکز ست - 
چو کاووس روی کنیزک بدید / بخندید ولب را به دندان گزید -
بت اندر شبستان فرستاد شاه / بفرمود تا بر نشیند بگاه -
دگر ایزدی هرچه بایست بود / یکی سرخ یاقوت بد نا بسود -

استاد محمد جعفر محجوب :
سیا و ارشن(اسب نر) - دارنده اسب نر ِ سیاه رنگ (شبرنگ ِ بهزاد).

سیاوش، پسر خوانده ی رستم:
چنین تا برآمد برین روزگار / تهمتن بیامد بر شهریار -
چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش -
چو دارندگان ترا مایه نیست / مر او را بگیتی چو من دایه نیست -

 رستم پرورنده ی سیاوش،
کیخسرو:
 برســـتم چنیـن گفت کای پهــلوان / همیشه بدی شـــاد و روشن روان  -
بگیـتی خردمنــد و خامــش توئی / که پـروردگـار ســـــیاوش تــوئی -


*۲ شارستان،  شارسان، شهرسان یا شهرستان 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیکاووس*۱
***
دادگری:
 بیامد سوی پارس کاووس کی/ جهانی به شادی نوافگند پی -

 بیاراست تخت و بگسترد داد / به شادی و خوردن دل اندر نهاد -

 فرستاد هر سو یکی پهلوان / جهاندار و بیدار و روشنروان - 

به مرو و نشاپور و بلخ و هری / فرستاد بر هر سویی لشکری - 

جهانی پر از داد شد یکسره / همی روی برتافت گرگ از بره - 

ز بس گنج و زیبایی و فرهی / پری و دد و دام گشتش رهی - 

مهان پیش کاووس کهتر شدند / همه تاجدارنش لشکر شدند-


آبادگری:
 یکی خانه کرد اندر البرز کوه/ که دیو اندران رنجها شد ستوه- 

بفرمود کز سنگ خارا کنند / دو خانه برو هر یکی ده کمند - 

بیاراست آخر به سنگ اندرون/ ز پولاد میخ و ز خارا ستون- 

دو خانه دگر ز آبگینه بساخت /  زبرجد به هر جایش اندر نشاخت - 

چنان ساخت جای خرام و خورش / که تن یابد از خوردنی پرورش - 

دو خانه ز بهر سلیح نبرد / بفرمو کز نقرهی خام کرد - 

یکی کاخ زرین ز بهر نشست / برآورد و بالاش داده دو شست - 

نبودی تموز ایچ پیدا ز دی / هوا عنبرین بود و بارانش می - 

به ایوانش یاقوت برده بکار/ ز پیروزه کرده برو بر نگار-

 
بیدادگری:
دیوی در قالب غلام، به جلد کاووس رسوخ میکند و او را به مسیر بیداد می افکند:
 غالمی بیاراست از خویشتن/ سخنگوی و شایستهی انجمن- 

دل شاه ازان دیو بیراه شد  / روانش ز اندیشه کوتاه شد - 

گمانش چنان شد که گردان سپهر / به گیتی مراو را نمودست چهر - 

ندانست کاین چرخ را مایه نیست/ ستاره فراوان و ایزد یکیست- 

ازان پس عقاب دلاور چهار/بیاورد و بر تخت بست استوار- 

نشست از بر تخت کاووس شاه/ که اهریمنش برده بد دل ز راه- 

چو با مرغ پرنده نیرو نماند/ غمی گشت پرهاب خوی درنشاند- 

نگونسار گشتند ز ابر سیاه / کشان بر زمین از هوا تخت شاه - 

سوی بیشه ی شیرچین آمدند/ به آمل بروی زمین آمدند- 

به جای بزرگی و تخت نشست/ پشیمانی و درد بودش به دست-


گودرز متحیر از نابخردی های کاووس:
به رستم چنین گفت گودرز پیر / که تا کرد مادر مرا سیر شیر - 

همی بینم اندر جهان تاج و تخت / کیان و بزرگان بیدار بخت - 

چو کاووس نشنیدم اندر جهان / ندیدم کس از کهتران و مهان - 

خرد نیست او را نه دانش نه رای/ نه هوشش بجایست و نه دل بجای-


گودرز از نابخردی کیکاووس به تنگ آمده و او را سرزنش می کند:
 بدو گفت گودرز بیمارستان/ ترا جای زیباتر از شارستان - 

به دشمن دهی هر زمان جای خویش / نگویی به کس بیهده رای خویش - 

سه بارت چنین رنج و سختی فتاد/ سرت ز آزمایش نگشت اوستاد- 

همان کن که بیدار شاهان کنند/ سه و نیکخواهان کنند-


کیکاووس شرمناک از کرده خود، از گودرز پوزش میخواهد:
 چنین داد پاسخ که از راستی/ نیاید به کار اندرون کاستی -
همی داد گفتی و بیداد نیست/ ز نام تو جان من آزاد نیست-
فروماند کاووس و تشویر*۲ خورد/  ازان نامداران روز نبرد-
 همی ریخت از دیدگان آب زرد/ همی از جهانآفرین یاد کرد-
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت/ همی پوست گفتی برو بر به کفت-
همی ریخت از دیده پالوده خون/ همی خواست آمرزش رهنمون-
ز شرم دلیران منش کرد پست/ خرام و در بار دادن ببست-

 دادگری:
 پشیمان شد و درد بگزید و رنج/ نهاده ببخشید بسیار گنج-
 یکی داد نو ساخت اندر جهان/ که تابنده شد بر کهان و مهان-
جهان گفتی از داد دیبا شدست/ همان شاه بر گاه زیبا شدست-
 زمانه چنان شد که بود از نخست/ به آب وفا روی خسرو بشست-
 کجا پادشا دادگر بود و بس/ نیازش نیاید بفریادرس-

پ ن:
*۱ کیکاووس، پسر کیقباد:

 پسر بد مر او را خردمند چار/  که بودند زو در جهان یادگار- 

نخستین چو کاووس باآفرین/ کی آرش دوم وان دگر کی پشین-


کیکاووس با عقابانش به آسمان رفت و در آمل به زمین رسید و رستم اورا پیدا کرد. رستم برای نجاتش از دست دیوان مازندران از هفت خوان گذشت. 


تشویر، شرمنده شدن، حیا کردن، اشاره کردن، انگشت نما شدن.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیقباد*۱
***
دادگری:
 ازان پس چنین گفت فرخ قباد/ که بی زال تخت بزرگی مباد-
چنین گفت با نامور مهتران / که گیتی مرا از کران تا کران -
اگر پیل با پشه کین آورد / همه رخنه در داد و دین آورد -
نخواهم به گیتی جز از راستی / که خشم خدا آورد کاستی -
تن آسانی از درد و رنج منست / کجا خاک و آبست گنج منست -
سپاهی و شهری همه یکسرند/ همه پادشاهی مرا لشکرند-
سر ماه کاووس کی را بخواند/ ز داد و دهش چند با او براند-
بدو گفت ما بر نهادیم رخت/ تو بسپار تابوت و بردار تخت-

آبادگری:
هر آنکس که دارد خورید و دهید / سپاسی ز خوردن به من برنهید -
هرآنکس کجا بازماند ز خورد / ندارد همی توشه ی کارکرد -
چراگاهشان بارگاه منست / هرآنکس که اندر سپاه منست -
وزان رفته نامآوران یاد کرد/ به داد و دهش گیتی آباد کرد-
 
پ ن:
کیقباد،
پسر بد مر او را خردمند چار/  که بودند زو در جهان یادگار-
نخستین چو کاووس باآفرین/ کی آرش دوم و دگر کی پشین-
چهارم کجا آرشش بود نام/ سپردند گیتی به آرام و کام- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ افراسیاب*۱
***
بیدادگری،
افراسیاب از دید کیکاووس

 بدی(افراسیاب) را که گیتی همی ننگ داشت/جهانرا پر از غارت و جنگ داشت -

ز دست تو آواره شد در جهان/نگویند نامش جز اندر نهان-

همه ساله تا بود خونریز بود/ببدنامی و زشتی آویز بود-

برادرکش و بد تن و شاه کش/بد اندیش و بد راه و آشفته هش- 


افراسیاب برادر کش:
چو اغریرث آمد ز آمل به ری/  وزان کارها آگهی یافت کی -
بدو گفت کاین چیست کانگیختی / که با شهد حنظل برآمیختی -
بفرمودمت کای برادر به کش / که جای خرد نیست و هنگام هش -
بدانش نیاید سر جنگجوی / نباید به جنگ اندرون آبروی -
سر مرد جنگی خرد نسپرد / که هرگز نیامیخت کین با خرد -
چنین داد پاسخ به افراسیاب/ که ی بباید همی شرم و آب- 
هر آنگه کت آید به بد دسترس / ز  یزدان بترس و مکن بد بکس -
که تاج و کمر چون تو بیند بسی / نخواهد شدن رام با هر کسی -
یکی پر ز آتش یکی پرخرد / خرد با سر دیو کی درخورد -
سپهبد برآشفت چون پیل مست / به پاسخ به شمشیر یازید دست -
میان برادر بدونیم کرد/ چنان سنگدل ناهشیوار مرد-

پ ن: 

*۱ ،  افراسیاب:

 بر و بازوی شیر و هم زور پیل/  وزو سایه گسترده بر چند میل- 

زبانش به کردار برنده تیغ/ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ-


افراسیاب، پسرپشنگ زاد شم:
 جهان پهلوان پورش افراسیاب / بخواندش درنگی و آمد شتاب -

افراسیاب، پدر سرخه، شیده(پشنگ)، جهن، قراخان و گَو ِ گُردگیر:
 بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد / چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد -
پسر پنج زنده ست پیشت بپای / نمانیم تا تو کنی رزم رای -

قراخان، پسر چهارم افراسیاب و مباشر او در کار بیژن ومنیژه:
 قراخان که او بود مهتر پسر/بفرمود تا رفت پیش پدر - 
قراخان سالار چارم پسر/کمر بست و آمد به پیش پدر - 

گَو ِ گُردگیر، پسر پنجم افراسیاب
که سالارشان بود پنجم پسر / یکی نامور گرد پرخاشخر -
ورا خواندندی گو گردگیر / که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر - 

افراسیاب، کشته بدست کیخسرو
کنون روز بادافره ایزدیست/مکافات بد را ز یزدان بدیست - 

بشمشیر هندی بزد گردنش/بخاک اندر افکند نازک تنش - 

تهی ماند زو گاه شاهنشهی/سر آمد بر او روزگار مهی - 

ز کردار بد بر تنش بد رسید/مجو ای پسر بند بد را کلید -    


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
انسان خدایی، باور فردوسی
***
حکیم بزرگوار طوس، مدام ما را به مقام و جایگاه ِ "خویشتن خویش"، به "ذات بشریمان" معطوف میدارد.

اول و آخر جهان ِ هستی، تویی. خود را دستِ کم مگیر:
نخستین فطرت پسین شمار/تویی خویشتن را به بازی مدار-

جهان، کان ِ شگفتی هاست و سرآمد همه ی شگفتی ها، خودِ تو هستی. بیش و پیش از هر شگفتی، ژرفای ذات خود را بنگر:   
جهان پر شگفت ست چون بنگری/ندارد کسی آلت داوری-
که جانت شگفت ست و تن هم شگفت/نخست از خود اندازه باید گرفت-

انسان خردمند چون داستان خلقت را بشنود از وهن و وهم دور، و بَر به دانش گشاید
:
خردمند کاین داستان بشنود/به دانش گراید به دین نگرود-
ولیکن چو معنیش یادآوری/شود رام و کوته کند داوری-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
زریر*۱ و اسفندیار*۲، شمشیر دین بهی.
***
رفتن گشتاسب به زابل نزد زال، برای کسب مشروعیت دین بهی در حالی که لهراسب و خواهران اسفندیار و هفتصد موبد، در معرض یورش ارجاسب تورانی هستند:
برآمد بسی روزگاری بدوی / که خسرو سوی سیستان کرد روی -
برآمد برین میهمانی دوسال / همی خورد گشتاسپ با پور زال -
به بلخ اندرون ست لهراسپ شاه / نماند ست از ایرانیان و سپاه -
مگر هفتصد مرد آتش پرست / همه پیش آذر بر آورده دست -
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس/ از آهنگداران همینند بس-

و اسفندیار با بد گویی و دسیسه گرزم نزد گشتاسب، در زندان پدر در بند ست:
 پسرش آن گرانمایه اسفندیار/ به بند گران اندرست استوار-

زریر و سی و هشت پسر گشتاسب، اولین فدا شدگان دین بهی:
 فراوان ز ایرانیان کشته شد/ز خون یالن کشور آغشته شد-
 پسر بود گشتاسپ را سی و هشت/دلیران کوه و سواران دشت-
بکشتند یکسر بران رزمگاه/به یکبارگی تیره شد بخت شاه-
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت/بدانگه که شد روزگارش درشت-

اسفندیار، در جنگ دوم با ارجاسب
:
بخواهیم ازو، کین لهراسب شاه / همان کین چندین، سر بی گناه -
برادر، جهان بین من، سی و هشت / که از خونشان، لعل شد، خاک دشت -

پ ن:
* ۱ زریر، پسر لهراسب، 
زریر، برادر  گشتاسب:
زریر سپهبد برادرش بود/که سالار گردان لشکرش بود -

زریر، کشته به دست بیدرفش:
جهان پهلوان آن زریر سوار/سواران ترکان بکشتند زار -
سر جادوان جهان بیدرفش/مر اورا بیفکند و برد آن درفش -
که کشت آن سیه پیل نستوه را/که کند از زمین آهنین کوه را -  

زریر، در اوستا و پهلوی، زَیری وَیری قید شده.

* ۲ اسفندیار، پسر گشتاسب و کتایون یا ناهید دختر قیصر.
اسفندیار، برادر پشوتن،
اسفندیار، پنج برادر داشت:
برادرش بد پنج دانسته راه / همه از در تاج و همتای شاه -  
اسفندیار، برای به بند در آوردن رستم به زابل رفت و بدست رستم کشته شد - 
اسفندیار، چهار پسر داشت:
پسر بود او را گزیده چهار / همه رزم جوی و همه نیزه دار -
یکی نام بهمن دوم مهرنوش / سیم نام او بد دلافروز طوش -
چهارم بدش نام نوشاذرا / نهادی کجا گنبد آذرا -
به شاه جهان گفت بهمن پسر / که تا جاودان سبز بادات سر -

خواهران اسفندیار، همای و به آفرید
چو پردخته گشت از بزرگان سرای/ برفتند به آفرید و همای -
به پیش پدر بر بخستند روی/ز درد برادر بکندند موی -
به گشتاسب گفتند کای نامدار/نیندیشی از کار اسفندیار- 


 اسفندیار، کشنده جفت سیمرغ،
سیمرغ به زال :
که آن جفت من مرغ با دستگاه/به دستان و شمشیر کردش تباه -


برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

*** 

دسته گل به آب دادن یکی از دیوان مازندران و از راه به در کردن کیکاووس.
***
دیوی در قالب غلام، به جلد کاووس رسوخ میکند و او را به مسیر بیداد می افکند:
 غلامی بیاراست از خویشتن/ سخنگوی و شایسته ی انجمن-
همی بود تا یک زمان شهریار/ ز پهلو برون شد ز بهر شکار -

"بیامد بر ِ  او،  زمین بوس داد / یکی دسته ی گل به کاووس داد" -
 
چنین گفت کاین فر زیبای تو/ همی چرخ گردان سزد جای تو- 
  


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دین گستری اسفندیار:
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار / همی آرزو بایدت کارزار -
برو گفت و پا را به زین اندر آر / همه ک را به دین اندر آر -
بشد تیغ زن گرد کش پور شاه / بگردید بر کشورش با سپاه -
به روم و به هندوستان برگذشت / ز دریا و تاریکی اندر گذشت -
شه روم و هندوستان و یمن / همه نام کردند، بر تهمتن -
چو آگه شدند، از نکو دین اوی / گرفتند، آن راه و آیین اوی -
بتان، از سر کوه، میسوختند / بجای بت آذر برافروختند -
همه، نامه کردند زی شهریار / که ما دین گرفتیم ز اسفندیار -
که ما راست گشتیم و ایزدپرست / کنون زند و استا،* سوی ما فرست -
همه کس مر او را به فرمان شدند / بـَدان در جهان پاک پنهان شدند -

شناسنامه ی  زرتشت:

زرتشت، پیامبر بوقت گشتاسب و نیز داماد او.

نام خانوادگی: اسپنتمان.
نام پدر: پور شاسب.
نام مادر: دغدو .
  تولد ششم فروردین 3737 سال پیش، 1737 سال پیش میلاد مسیح یا 2357 سال پیش از هجری شمسی.  در کنار رودی در خراسان، متولد شد .
زرتشت، « خدا را در قالب خرد میدید (ا َبـَر دانا) » .
در سی سالگی از خراسان به سیستان، کنار دریای هامون میرود و پس از ده سال، در دربار گشتاسب دین بهی را در « نوروز » بنیاد می نهد.
بنیانگزاری دین بهی روز 15 اردیبهشت در 47سالگی.
پس از هفتاد و هفت سال و چهل روز در گذشت.
پیام خود را در هفده سرود (گات)، مجموعا 341 بند دو بیتی گونه،  بجا گذاشت.
.
پ ن:
*( زند و اوستا ) 


نمودهای منحصر به فردِ فردوسی، از "نیایش"، و نه کرنش و استغاثه، در شاهنامه – ( بخش 5 )


نیایش، در شاهنامه، همواره بر بنیاد "مهر" آگینِ سپاسمندی و پاسداشت ِ توجه و حمایت ِ یزدانِ دادگر استوارست. نه بر "کاهِ روی آبِ" تمنّای بخشایشِ گناه و سیاهکاری.
***
 منش، روش، و کنش ِ سرداران و پهلوانان شاهنامه، بر سقف و ستون ِ راستی، خود باوری و اعتماد ِ به نفس بنا شده و بر همین مبنا، استغاثه، کرنش و لابه را بر نمی تابند  - "بخش پنجم"
***
کیخسرو بلافاصله بعد از بر تخت نشستن با رستم وگودرز و. به اتشکده آذر گشسب میاید:
همی رفت تا آذرابادگان / ابا او بزرگان و آزادگان -
گهی باده خورد و گهی تاخت اسب / بیامد سوی خان آذرگشسب -
جهان آفرین را ستایش گرفت / به آتشکده در نیایش گرفت -
بیامد خرامان از آن جایگاه / نهادند سر سوی کاووس شاه



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ داراب بهمن *۱
***
دادگری:
چو دارا به تخت مهی برنشست/ کمر بر میان بست و بگشاد دست -
چنین گفت با موبدان و ردان / بزرگان و بیدار دل بخردان -
که گیتی نجستم به رنج و به داد / مرا تاج یزدان به سر بر نهاد -
شگفتی تر از کار من در جهان / نبیند کسی آشکار و نهان -
ندانیم جز داد پاداش این / که بر ما پس از ما کنند آفرین -
نباید که پیچد کس از رنج ما / ز بیشی و آگندن گنج ما -
زمانه ز داد من آباد باد / دل زیر دستان ما شاد باد -
ازان پس ز هندوستان و ز روم / ز هر مرز باارز و آباد بوم -
برفتند با هدیه و با نثار/ بجستند خشنودی شهریار-

آبادگری،
داراب گرد:
 چنان بد که روزی ز بهر گله / بیامد که اسپان ببیند یله -
ز پستی برآمد به کوهی رسید / یکی بیکران ژرف دریا بدید -
بفرمود کز روم و وز هندوان / بیارند کارآزموده گوان -
بجویند زان آب دریا دری / رسانند رودی به هر کشوری -
چو بگشاد داننده از آب بند/ یکی شهر فرمود بس سودمند-
چو دیوار شهر اندر آورد گِرد / ورا نام کردند داراب گِرد -
یکی آتش افروخت از تیغ کوه / پرستنده ی آذر آمد گروه -
ز هر پیشه یی کارگر خواستند / همی شهر ایران بیاراستند -
به هر سو فرستاد بی مر سپاه / ز دشمن همی داشت گیتی نگاه -
جهان از بد اندیش بی بیم کرد/ دل بدسگالان به دو نیم کرد -

پ ن:
داراب بهمن، پسر بهمن اسفندیار و همای نوشزاد.

همای چهرزاد پس از مرگ بهمن، برای حفظ تاج و تختش، پسرش را مرده زاد بروز می دهد و داراب بهمن هشت ماهه را به زنی می سپارد:
 چو هنگام زادنش آمد فراز/ز شهر و ز لشکر همی داشت راز -
همی تخت شاهی پسند آمدش/جهان داشتن سودمند آمدش-
نهانی پسر زاد و با کس نگفت/همی داشت آن نیکویی در نهفت -

بیاورد آزاده تن دایه را/یکی پاک پر شرم و با مایه را -
نهانی بدو داد فرزند را/چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد/چنین گفت کان پاکزاده بمرد -

 دایه ی داراب به دستور همای نوشزاد، نهانی نوزاد هشت ماهه را در صندوقی روی آب فرات رها می سازد:
بدین سان همی بود تا هشت ماه/پسر گشت ماننده ی رفته شاه -
بفرمود تا درگری*۲ پاک مغز/یکی تخته جست از در کار نغز -
یکی خرد صندوق از چوب خشک/بکردند و بر زد برو قیر و مشک -
درون نرم کرده به دیبای روم/بر اندوده بیرون او مشک و موم -

داراب بهمن، روان بر رود فرات، به دست گازری از آب گرفته می شود. گازر و همسرش نوزاد را داراب نام می نهند:
زن گازر اورا چو پیوند خویش/بپرورد چوناک فرزند خویش -
سیم روز داراب کردند نام/کز آب روان یافتندش کنام  -

همای نوشزاد از پسرش (داراب بهمن) میگوید:
بدانید کز بهمن شهریار/جزین نیست اندر جهان یادگار -

داراب بهمن، پدر اسکندر( از ناهید دختر فیلقوس رومی)همسر اول. و پدر دارا از همسر دوم. در بعضی از متون، داراب با داریوش مطابقت پیدا کرده - داراب بهمن و اسکندر، برادران ناتنی، از دو مادر.

داراب، ناهید دختر قیصر را همراه با باژ و ساو از قیصر می خواهد:
 پس پرده ی تو یکی دختر است/که بر تارک بانوان افسر است -
نگاری که ناهید خوانی ورا/بر اورنگ زرین نشانی ورا -
به من بخش و بفرست با باژ روم/چو خواهی که بیرنج ماندت بوم -

داراب بهمن، پدر ِ دارای داراب از همسر دوم، بعد از همسر اولش ناهید قیصر: 
و زان پس که ناهید نزد پدر/بیامد، زنی خواست دارا دگر -
یکی کودک امدش با فر و یال/ز فرزند ناهید کهتر به سال -
همان روز داراش کردند نام/که تا از پدر بیش باشد به کام - 

*۲ دُرگر، درودگر، نجار.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ همای چهرزاد*
***
دادگری:
همای آمد و تاج بر سر نهاد/ یکی راه و آیین دیگر نهاد  -
سپه را همه سربسر بار داد/در گنج بگشاد و دینار داد -
به رای و به داد از پدر برگذشت/همی گیتی از دادش آباد گشت -
نخستین که دیهیم بر سر نهاد/جهان را به داد و دهش مژده داد -
که این تاج و این تخت فرخنده باد/دل بدسگالان ما کنده باد -
همه نیکویی باد کردار ما/مبیناد کس رنج و تیمار ما -
توانگر کنیم آنک درویش بود/نیازش به رنج تن خویش بود -
مهان جهان را که دارند گنج/ نداریم زان نیکویها به رنج -
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست/جهان را سراسر همی داشت راست -
جهانی شده ایمن از داد او/به کشور نبودی بجز یاد او -

پ ن:
همای چهرزاد، دختر بهمن ِ اسفندیار یا اردشیر دراز :
پسر بد مر اورا یکی همچو شیر/که ساسان همی خواندی اردشیر -
دگر دختری داشت نامش همای/هنرمند و با دانش و نیک رای -
همی خواندندی ورا چهرزاد/ز گیتی به دیدار او بود شاد -

همای چهرزاد، دختر و همسر بهمن ِ اسفندیار یا اردشیر دراز :
پدر در پذیرفتش از نیکویی/بران دین که خوانی همی پهلوی -
همای دل افروز تابنده ماه/چنان بد که آبستن آمد ز شاه -

 همای چهرزاد، مادر داراب ِ بهمن یا داراب اردشیر:
چو هنگام زادنش آمد فراز / ز  شهر و ز لشکر همی داشت راز-
نهانی پسر زاد و با کس نگفت/ همی داشت آن نیکویی در نهفت -
بیاورد آزاده تن دایه را/یکی پاک پر شرم و با مایه را -
نهانی بدو داد فرزند را/چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد/چنین گفت کان پاکزاده بمرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ بهمن ِ اسفندیار*
***
بیدادگری:
بهمن به کین پدرش اسفندیار و برادرانش نوش آذر و مهرنوش بر می خیزد:
 چنین گفت کز کین اسفندیار/مرا تلخ شد در جهان روزگار-
هم از کین نوشآذر و مهر نوش/دو شاه گرامی دو فرخ سروش-
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم/همه بوم زابل پر از خون کنیم-

زال زر، در مقام دلجویی و پوزش از بهمن بر می آید:
 چنین داد پاسخ که گر شهریار/براندیشد از کار اسفندیار-
بداند که آن بودنی کار بود/مرا زان سخن دل پرآزار بود-
 گر ایدونک بینی تو پیکار ما/به خوبی براندیشی از کار ما-
بیایی ز دل کینه بیرون کنی/به مهر اندرین کشور افسون کنی-
همه گنج فرزند و دینار سام/کمرهای زرین و زرین ستام-
چو آیی به پیش تو آرم همه/تو شاهی و گردنکشانت رمه-
فرستاده را اسپ و دینار داد/ز هرگونه یی چیز بسیار داد-

بهمن، پوزش زال را نمی پذیرد و گام در راه بیداد می نهد:
 چو بشنید ازو بهمن نیکبخت/نپذرفت پوزش برآشفت سخت-
 هماندر زمان پای کردش به بند/ز دستور و گنجور نشنید پند-
 همه زابلستان به تاراج داد/مهان را همه بدره و تاج داد-
 فرامرز را زنده بر دار کرد/تن پیلوارش نگونسار کرد-
ازان پس بفرمود شاه اردشیر/که کشتند او را به باران تیر-

پ ن:
* بهمن ِ اسفندیار، یا اردشیر دراز دست:
بدو گفت من پور اسفندیار/سر راستان بهمن نامدار -
ورا یافت روشن دل و یادگیر/ازان پس همی خواندش اردشیر -
گوی بود با زور و گیرنده دست/خردمند و دانا و یزدان پرست -
چو بر پای بودی سر انگشت اوی/ز زانو فزونتر بدی مشت اوی - 

 معنی بهمن، به منش، پاک منش. متضاد اکامن، زشت نهاد، بد خو، بد سرشت. 

 رستم  پس  از کشتن اسفندیار ، پسرش(بهمن) را به درخواست او تربیت میکند:
 چنین گفت با رستم اسفندیار/که از تو ندیدم بد روزگار-

 بهانه تو بودی پدر بد زمان/ نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان- 

کنون بهمن این نامور پور من/ خردمند و بیدار دستور من- 

بمیرم، پدروارش اندر پذیر/ همه هرچ گویم ترا یادگیر- 

به زابلستان در، ورا شاد دار/ سخنهای بدگوی را یاد دار- 

بیاموزش آرایش کارزار/ نشستنگه بزم و دشت شکار-


بهمن ِ اسفندیار، جانشین پدر بزرگش گشتاسب:
 بدانست جاماسب آن نیک وبد/که آن پادشاهی به بهمن رسد -
به گشتاسب گفت ای پسندیده شاه/ترا کرد باید به بهمن نگاه -

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی/به جای آمد و گشت با آبروی -


بهمن اسفندیار یا (اردشیر دراز دست)، پدر همای، ساسان و داراب:

داراب  از همای، که همای هم دختر و هم همسر بهمن بود، زاده شد. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ لهراسب*۱

***
بیدادگری:
  در آغاز، زال زر لهراسب را دادگر نمی شناسد و شان ِ  شاهی را به او روا نمیداند:
ازان انجمن زال بر پای خاست/ بگفت آنچ بودش بدل رای راست-
سر بخت آن کس پر از خاک باد/ روان ورا خاک تریاک باد-
که لهراسب را شاه خواند بداد/ ز بیداد هرگز نگیریم یاد-
بایران چو آمد بنزد زرسب/ فرومایه ای دیدمش با یک اسب-
نژادش ندانم ندیدم هنر/ ازین گونه نشنیده ام تاجور-

زال از بیداد لهراسب به پسرش گشتاسب می گوید:
بجنگ الانان فرستادیش/ سپاه و درفش و کمر دادیش-
ز چندین بزرگان خسرو نژاد/ نیامد کسی بر دل شاه یاد-
 
ایرانیان نیز شاهی لهراسب را بر نمی تابند:
خروشی برآمد ز ایرانیان/ کزین پس نبندیم شاها میان-
نجوییم کس نام در کارزار/ چو لهراسب را کی کند شهریار-

لهراسب با پند و اندرز های زال زر، و کیخسرو، دگرگون میشود:
 چو بشنید زال این سخنهای پاک/بیازید انگشت و برزد بخاک-
بیالود لب را بخاک سیاه/به آواز لهراسب را خواند شاه-
بشاه جهان گفت خرم بدی/همیشه ز تو دور دست بدی-

دادگری:
 چو لهراسپ بنشست بر تخت داد/ به شاهنشهی تاج بر سر نهاد -
جهان آفرین را ستایش گرفت / نیایش ورا در فزایش گرفت -
چنین گفت کز داور داد و پاک/ پر امید باشید و با ترس و باک -/-

لهراسب در پی اندرزهای کیخسرو، به آزمند و نا دانی خود معترف شده و پالایش می گردد:
ز  آز و فزونی به یکسو شویم/  به نادانی خویش خستو*۲ شویم-
ازین تاج شاهی و تخت بلند/نجوییم جز داد و آرام و پند-
مگر بهره مان زین سرای سپنج/نیاید همی کین و نفرین و رنج-
من از پند کیخسرو افزون کنم/ز دل کینه و آز بیرون کنم-
بسازید و از داد باشید شاد/تن آسان و از کین مگیرید یاد-

آبادگری:
 یکی شارسانی برآورد شاه/پر از برزن و کوی و بازارگاه-
به هر برزنی جشنگاهی سده/همه گرد بر گردش آتشکده-
یکی آذری ساخت برزین به نام/که با فرخی بود و با برز و کام-

پ ن:
*۱ لهراسب، جانشین کیخسرو، پدر بزرگ اسفندیار، کشته  در جنگ با ارجاسب.
لهراسب دو پسر داشت:
دو فرزند بودش به کردار ماه/سزاوار شاهی و تخت و کلاه-
یکی نام گشتاسب و دیگر زریر/که زیر آوریدی سر نره شیر-

لهراسب، نوه کیقباد:
که لهراسب بُد پور اورند شاه/که او را بدی از مهان تاج وگاه -
هم اورند از گوهر کی پشین/که کردی پدر بر پشین آفرین -
پشین بود از تخمه کیقباد/خردمند شاهی دلش پر زداد -
همی رو چنین تا فریدون شاه/که شاه جهان بود و زیبای گاه -   

*۲ خستو، معترف، شرمسار، خجل 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ کیخسرو*
***
دادگری:
 چو جم و فریدون بیاراست گاه/ز داد و ز بخشش نیاسود شاه -
جهان شد پر از خوبی و ایمنی/ز بد بسته شد دست اهریمنی-

کیخسرو، پس از شکست افراسیاب، خویشان افراسیاب را در پناه خود میگیرد:
 نباید که بر کاخ افراسیاب/بتابد ز چرخ بلند آفتاب -
هم آواز پوشیده رویان اوی/نخواهم که آید ز ایوان به کوی-
ز خویشان او کس نیازرد شاه/چنانچون بود در خور پیشگاه-
فرستاد کس بخردان را بخواند/بسی داستان پیش ایشان براند -
که هر جای تندی نباید نمود/سر بیخرد را نشاید ستود -
همان به که با کینه داد آوریم/بکام اندرون نام یاد آوریم -
که نیکیست اندر جهان یادگار/نماند بکس جاودان روزگار- 
ز خون ریختن دل بباید کشید/سر بیگناهان نباید برید -
نه مردی بود خیره آشوفتن/ بزیر اندر آورده را کوفتن-
همی داد زنهار و بنواختشان/بزودی همی کار بر ساختشان-

آبادگری:
همه بوم ایران سراسر بگشت/به آباد و ویرانی اندر گذشت -
هر آن بوم و بر کان نه آباد بود/تبه بود و ویران ز بیداد بود-
درم داد و آباد کردش ز گنج/ز داد و ز بخشش نیامد رنج-

 بر آیین جهانی شد آراسته/در و بام و دیوار پرخواسته -
نشسته به هر جای رامشگران/گلاب و می و مشک با زعفران-
همه یال اسپان پر از مشک و می/پراگنده دینار در زیر پی-
همه بوم ایران سراسر بگشت/به آباد و ویرانی اندر گذشت -
هران بوم و برکان نه آباد بود/تبه بود و ویران ز بیداد بود -
درم داد و آباد کردش ز گنج/ز داد و ز بخشش نیامدش رنج -
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت/چنانچون بود خسرو نیک بخت -
همه بدره و جام و می خواستی/به دینار گیتی بیاراستی-

 چو تاج بزرگی بسر برنهاد/ ازو شاد شد تاج و او نیز شاد -
به هر جای ویرانی آباد کرد/دل غمگنان از غم آزاد کرد -
از ابر بهاران ببارید نم/ز روی زمین زنگ بزدود غم -
جهان گشت پر سبزه و رود آب/سر غمگنان اندر آمد به خواب -
زمین چون بهشتی شد آراسته/ز داد و ز بخشش پر از خواسته-

پ ن:
* کیخسرو، پسر سیاوش و فرنگیس - سومین پادشاه کیانی. بعد از کیکاووس، طوس با او بر سر شاهی فریبرز، رقابت نمود و از فریبرز ِ کیکاووس حمایت کرد. کیخسرو نیز از حمایت گودرز برخوردار شد. خون خواه سیاوش -

نامگزاری کیخسرو،
سیاوش به فرنگیس:
درخت تو گر نر به بار آورد/یکی نامور شهریار آورد -
سرافراز کیخسروش نام کن/به غم خوردن او دل آرام کن - 

پیران ویسه :
اگر تور را روز باز آمدی/به دیدار چهرش نیاز امدی -
فریدون گرد ست گویی بجای/به فر و به چهر و به دست و به پای -
بر ایوان چنو کس نبیند نگار/بدو تازه شد فره ی شهریار - 

پیران ویسه:
شبانان کوه قلا را بخواند/وزان خرد چندی سخنها براند -
که این را بدارید چون جان پاک/نباید که بیند ورا باد و خاک -
شبان را ببخشید بسیار چیز/یکی دایه با او فرستاد نیز -
چو شد هفت ساله گو سرفراز/هنر با نژادش همی گفت راز -
ز چوبی کمان کرد وز روده زه/ز هر سو بر افکند زه را گره -   

افراسیاب:
بدو گفت من زین نوآمد، بسی/سخنها شنیدستم از هر کسی -
پر آشوب جنگ ست زو روزگار/همه یاد دارم ز آموزگار -
که از تخمه ی تور وز کیقباد/یکی شاه سر بر زند با نژاد -
کنون بودنی هر چه بایست بود/ندارد غم و رنج و اندیشه سود -
مداریدش اندر میان گروه/به نزد شبانان فرستش به کوه -
بدان تا نداند که من خود کیم/بدیشان سپرده ز بهر چیم -
نیاموزد از کس خرد گر نژاد/ز کار گذشته نیایدش یاد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ دارای داراب*:
***
دادگری:
 ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست/بزرگی و شاهی و فرمان مراست - 
سر گنجهای پدر برگشاد/سپه را همه خواند و روزی بداد -
ز چار اندر آمد درم تا بهشت/یکی را بجام و یکی را به تشت -
درم داد و دینار و برگستوان/همان جوشن و تیغ و گرز گران -
هرانکس که بد کار دیده سری/ببخشید بر هر سری کشوری -
یکی را ز گردنکشان مرز داد/سپه را همه چیز با ارز داد -
کسی را که درویش بد داد داد/ به خواهندگان گنج و بنیاد داد -
زمانه ز داد من آباد باد/دل زیر دستان ما شاد باد -

 آبادگری:
یکی شارستان کرد نوشاد نام/به اهواز گشتند زو شادکام -

پ ن:
دارای داراب*، از زن دوم داراب. ناهید دختر قیصر، زن اول داراب و مادر اسکندر:
 و زان پس که ناهید نزد پدر/بیامد، زنی خواست دارا دگر -
یکی کودک امدش با فر و یال/ز فرزند ناهید کهتر به سال -
همان روز داراش کردند نام/که تا از پدر بیش باشد به کام - 

 دارا پسر داراب - برادر ناتنی اسکندر(اسکندر، پسر داراب و ناهید، همسر اول داراب و دختر فیلقوس. دارا از همسر دوم داراب) -

دارای داراب، که در برخی متون، داریوش انگاشته میشود 

 دارای داراب، جانشین پدرش داراب بهمن:
 بپژمرد داراب پور همای/ همی خواندندش به دیگر سرای-
بگفت این که دارای دارا کنون/ شما را به نیکی بود رهنمون-
 چو دارا به دل سوک داراب داشت/ به خورشید تاج مهی برفراشت-
  
دارای داراب، کشته به دست ماهیار و جانوشیار:
دو دستور بودش گرامی دو مرد/که با او بدندی به دشت نبرد-
یکی موبدی نام او ماهیار/دگر مرد را نام جانوشیار -
چو دیدند کان کار بی سود گشت/بلند اختر و نام دارا گذشت -
یکی با دگر گفت کین شوربخت/ازو دور شد افسر و تاج وتخت -
بباید زدن دشنه ای بر برش/وگر تیغ هندی یکی بر سرش -
یکی دشنه بگرفت جانوشیار/بزد بر بر و سینه ی شهریار -  
 
دارای داراب، پدر روشنک که همسر اسکندر بود.
دارا به اسکندر :
ز من پاک دل دختر من بخواه/بدارش به آرام بر پیشگاه -
کجا مادرش روشنک نام کرد/جهان را بدو شاد و پدرام کرد -
مگر زو ببینی یکی نامدار/کجا نو کند نام اسفندیار -

اسکندر مادر خود را از عموریه به اصفهان، به خواستگاری روشنک میفرستد:
گر آید یکی روشنک را پسر/بود بی گمان زنده نام پدر -
نباید که باشد جزو شاه روم/که او تازه گرداند آن مرز و بوم -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اردشیر بابکان*۱
***
دادگری:
که بنوشت*۲ بیدادی اردوان/ز داد وی آباد تر شد جهان-
ز دادش جهان یک سر آباد کرد/دل زیر دستان خود شاد کرد-

حکیم طوس در ستایش اردشیر:
اگر کشور آباد داری به داد/بمانی تو آباد وز داد شاد-
خنک آنک آباد دارد جهان/بود آشکارای او چون نهان-

آبادگری:
اردشیر بنیان شارسان*۳ شاپور گِرد و پل شوشتر را می نهد:
یکی شارسان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد*۴-
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بر ِ او گذر-
برانوش*۵ را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی-

بیدادگری:
 به بغداد بنشست بر تخت عاج/به سر بر نهاد آن دلفروز تاج -
 بدانگه که شاه اردوان را بکشت/ز خون وی آورد گیتی به مشت -
چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست -

نه چون اردشیر اردوان را بکشت/به نیرو شد و تختش آمد به مشت - 
.
پ ن:
 *۱ اردشیر بابکان، پسر ساسان ِ ساسان یا ساسان چهارم، که سرشبان و داماد اردوان بود:
 چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر/یکی کودک آمد چو تابنده مهر -
همان اردشیرش پدر کرد نام/نیا شد به دیدار او شادکام -
مر اورا کنون مردم تیز ویر/همی خواندش بابکان اردشیر -

اردشیر بابکان، سرشبان و داماد اردوان:  
اردوان، در پی درشتی که اردشیر به پسرش کرده بود، او را به میرآخوری اصطبل اسبان می گمارد:
بدان تا ز فرزند من بگذری/بلندی گزینی وکنداوری -
برو تازی اسبان ما را ببین/هم آن جایگه بر، سرایی گزین -
بران آخر اسب سالار باش/به هر کار با هر کسی یار باش - 

اردشیر،  به توصیه سباک*۶ دختر اردوان را به همسری گزید:
تو فرمان بر و دختر او بخواه/که با فر و برز است و با تاج و گاه -
ازو پند بشنید و گفتا رواست/هم اندر زمان دختر او بخواست -
چو سال اندر امد به هفتاد و شست/جهاندار بیدار بیمار گشت -
چو از دخت بابک بزاد اردشیر/که اشکانیان را بدی دار و گیر -

*۲ بنوشت، در نَوَردید، گذر کرد،
*۳ شارسان، شهرسان، شارستان، شهرستان 
*۴ ارد، اردیبهشت،
*۵ برانوش، سپهدار قیدافه ی رومی، در جنگ با شاپور اردشیر اسیر شد و پل شوشتر را بدستور شاپور ساخت و آزادشد.

*۶ سباک، یا صباک، شاه جهرم، هفت پسر داشت، بعدها سردار اردشیر ساسان شد:
یکی نامور بود نامش سباک/ابا آلت و لشکر و رای پاک -
که در شهر جهرم بد او پادشا/ جهاندیده با داد و فرمانروا -
مر اورا خجسته پسر بود هفت/چو آگه شد از پیش بهمن برفت -
ز جهرم بیامد سوی اردشیر/ابا لشکر و و با دار و گیر -
 سباک، در نبرد اردشیر با اردوان، به یاری اردشیر شتافت و اردوان و بهمن اردوان را شکست دادند:
چو شد چادر چرخ، پیروزه رنگ/سپاه سباک اندر آمد به جنگ - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ  اسکندر*:
***
دادگری:
اسکندر، پیروز ِ نبرد، به سپاهیان دارای داراب امان می دهد:
 سکندر بیامد پس او چو گرد / بسی از جهانآفرین یاد کرد -
خروشی برآمد ز پیش سپاه / که ای زیردستان گم کرده راه -
شما را ز من بیم و آزار نیست / سپاه مرا با شما کار نیست -
بباشید ایمن به ایوان خویش / به یزدان سپرده تن و جان خویش -
به جان و تن از رومیان رسته اید / اگر چه به خون دستها شسته اید -
چو ایرانیان ایمنی یافتند / همه رخ سوی رومیان تافتند - 


دادگری:
اسکندر در  نبرد سومش  با دارای داراب نیز به سپاهیان شکست خورده ی ایرانی امان می دهد:
خروشی بلند آمد از بارگاه / که ای مهتران نماینده راه -
هرانکس که زنهار خواهد همی / ز کرده به یزدان پناهد همی -
همه یکسره در پناه منید / بدانید اگر نیکخواه منید -
همه خستگان را ببخشیم چیز / همان خون دشمن نریزیم نیز -
ز چیز کسان دست کوته کنیم / خرد را سوی روشنی ره کنیم  -

دادگری:
اسکندر بر بالین دارای داراب ِ نیمه جان می رسد:
 چو نزدیک شد روی دارا بدید/ پر از خون بر و روی چون شنبلید -
بفرمود تا راه نگذاشتند / دو دستور او را نگه داشتند -
سکندر ز باره درآمد چو باد / سر مرد خسته به ران بر نهاد -
نگه کرد تا خسته گوینده هست / بمالید بر چهر او هر دو دست -
ز سر برگرفت افسر خسرویش / گشاد آن بر و جوشن پهلویش -
ز دیده ببارید چندی سرشک / تن خسته را دور دید از پزشک -
بدو گفت کین بر تو آسان شود / دل بدسگالت هراسان شود -
تو برخیز و بر مهد زرین نشین / وگر هست نیروت بر زین نشین -
ز هند و ز رومت پزشک آورم / ز درد تو خونین سرشک آورم -
سپارم ترا پادشاهی و تخت / چو بهتر شوی ما ببندیم رخت -
جفا پیشگان ترا هم کنون/ بیاویزم از دارشان سرنگون-
 یکی دخمه کردش بر آیین او / بدان سان که بد فره و دین او -
به دخمه درون تخت زرین نهاد / یکی بر سرش تاج مشکین نهاد -

بیدادگری:
اسکندر سی و شش شاه را می کُشد:
چو او سی وشش پادشا را بکشت/نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت -  
سکندر که آمد برین روزگار/بکشت آنک بد در جهان شهریار -
برفتند وزیشان به جز نام زشت/نماند و نیابند خرم بهشت-

بیدادگری ِ  اسکندر به نقل از اردشیر بابکان:
کسی نیست زین نامدار انجمن / ز فرزانه و مردم رای زن -
که نشنید کاسکندر بد گمان / چه کرد از فرومایگی در جهان -
نیکان ما را یکایک بکشت / به بیدادی آورد گیتی به مشت -

پ ن:
* اسکندر، پسر داراب ِ بهمن ِ اسفندیار و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم (فیلیپ، فیلیپوس) -

اسکندر، پسر خوانده قیصر روم (پسر ِ دختر قیصر، ناهید):
فزون از پسر داشتی قیصرش/بیاراستی پهلوانی برش -

اسکندر، جانشین پدر بزرگ مادریش، فیلقوس ِ قیصر می شود: 
ولیعهد گشت از پس فیلقوس/بدیدار او داشتی نعم و بوس -
سکندر به تخت نیا برنشست / بهی جست و دست بدی را ببست -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ بهرام گور*:
***
دادگری:
 به آواز گفتند پس موبدان/که هستی تو داناتر از بخردان-
به شاهنشهی در چه پیش آوری/چو گیری بلندی و کنداوری-
چه پیش آری از داد و از راستی/کزان گم شود کژی و کاستی-
چنین داد پاسخ به فرزانگان/ بدان نامداران و مردانگان-
که بخشش بیفزایم از گفت وگوی/بکاهم ز بیدادی و جست و جوی-
کسی را کجا پادشاهی سزاست/زمین را بدیشان ببخشیم راست-
جهان را بدارم به رای و به داد/چو ایمنی کنم باشم از داد شاد-
کسی را که درویش باشد به نیز/ز گنج نهاده ببخشیم چیز-
گنه کرده را پند پیش آوریم/چو دیگر کند بند پیش آوریم-
سپه را به هنگام روزی دهیم/خردمند را دل فروزی دهیم-
همان راست داریم دل با زبان/ز کژی و تاری بپیچم روان-
کسی کو بمیرد نباشدش خویش/وزو چیز ماند ز اندازه بیش-
به دوریش بخشم نیارم به گنج/نبندم دل اندر سرای سپنج-
همه رای با کاردانان زنیم/به تدبیر پشت هوا بشکنیم-
ز دستور پرسیم یکسر سخن/چو کاری نو افگند خواهم ز بن-
کسی کو همی داد خواهد ز من/نجویم پراگندن انجمن-
دهم داد آنکس که او داد خواست/به چیزی نرانم سخن جز به راست-
مکافات سازم بدان را به بد/چنان کز ره شهریاران سزد-
برین پاک یزدان گوای منست/خرد بر زبان رهنمای منست-

 دادگری:
بهرام گور مردمان دلسرد از بدکرداری های پدرش یزدگرد بزهکار را به داد می بخشد
دگر روز چون بردمید آفتاب/ببالید کوه و بپالود خواب-
به نزدیک منذر شدند این گروه/که بهرام شه بود زیشان ستوه-
که خواهشگری کن به نزدیک شاه/ز کردار ما تا ببخشد گناه-
که چونان بدیم از بد یزدگرد/که خون در تن نامداران فسرد-
ز بس زشت گفتار و کردار اوی/ز بیدادی و درد و آزار اوی-
دل ما به بهرام ازان بود سرد/که از شاه بودیم یکسر به درد-
بشد منذر و شاه را کرد نرم/بگسترد پیشش سخنهای گرم-
ببخشید اگر چندشان بد گناه/که با گوهر و دادگر بود شاه-

 همه شهر ایران به گفتار اوی/برفتند شادان دل و تازه روی-
بدانگه که شد پادشاهیش راست/فزون گشت شادی و انده بکاست-

پ ن:
* بهرام گور، پسر ِ  یزدگردِ بزهکار:
یکی کودک آمدش هرمزد روز/به نیک اختر و فال گینی فروز -
هم آنگه پدر کرد بهرام نام/ازان کودک خرد شد شادکام -

بهرام گور نژاد مادری خود را از شمیران شاه و آئین ِ خود را زرتشتی میداند:
 ز مادر نبیره ی شمیران شهم/ز هر گوهری با خرد همرهم -
بران دین زردشت ِ پیغمبرم/ز راه نیاکان خود نگذرم -
 
بهرام گور خود را از رانده شدگان سرحدات یزدگرد میداند:
کسی را کجا رانده بد یزدگرد/بجست و به یک شهرشان کرد گرد -

بهرام ِ گور:
پدرم آنک زو دل پر از درد بود/نبد دادگر ناجوانمرد بود -

مناسبت لقب ِ بهرام ِ گور:
همه روز نخجیر بد کار اوی/دگر اسب و میدان و چوگان و گوی - 
شکارش نباشد جز از شیر و گور/ازیراش خوانند بهرام گور - 

بهرام گور، به قهر از پیش پدر، نزد نعمان منذر به یمن می رود و پذیرفته می شود:
نهادند بهرام را تخت عاج/به سر بر نهاده بهاگیر تاج -
ز یک دست ِ بهرام، منذر نشست/دگر دست نعمان و تیغی به دست - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ یزدگرد بزهکار *۱
***
دادگری:
  چنین گفت با نامداران شهر/که هرکس که از داد یابند بهر -
 نخست از نیایش به یزدان کنید/دل از داد ما شاد و خندان کنید -
 به هرجای جاه وی افزون کنیم/ز دل کینه و آز بیرون کنیم -

بیدادگری:
 چو شد بر جهان پادشاهیش راست/بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست -
خردمند نزدیک او خوار گشت/همه رسم شاهیش بیکار گشت -
 کنارنگ با پهلوان و ردان/همان دانشی پرخرد موبدان -
 یکی گشت با باد نزدیک اوی/جفا پیشه شد جان تاریک اوی -
 سترده شد از جان او مهر و داد/به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد -
  کسی را نبد نزد او پایگاه/به ژرفی مکافات کردی گناه -
همه یکسر از بیم پیچان شدند/ز هول شهنشاه بیجان شدند -


بیدادگری

ز ایران کرا خسته بد یزدگرد/ یکایک بران دشت کردند گرد -
بریده یکی را دو دست و دو پای/ یکی مانده بر جای و جانش به جای -
یکی را دو دست و دو گوش و زبان/ بریده شده چون تن بی روان - 

.
پ ن:
 *۱ یزدگرد بزهکار ، یزدگرد ِ شاپور(یزدگرد ِ اول)، پسر شاپور ِ شاپور یا شاپور سوم، برادر کوچک تر و جانشین بهرامشاه:
کلاه برادر به سر بر نهاد/همی بود ازان مرگ ناشاد، شاد - 


 بهرامِ شاپورِ سوم، یا بهرام شاه، چون پسر نداشت و پنج دختر داشت، پس از چهارده سال شاهی تاج و تخت را به برادرش یزدگرد سپرد:
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت/به پالیز آن سرو یازان بخفت -
نبودش پسر پنج دخترش بود/یکی کهتر از وی برادرش بود -
بدو داد ناگاه گنج و سپاه/همان مهر شاهی و تخت و کلاه -
جهاندار برنا ز گیتی برفت/برو سالیان برگذشته دو هفت -


 یزدگرد بزهکار، در چشمه ی سو، با لگد اسب آبی کشته شد:
 ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ/سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ -
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم/بلند و سیه و زاغ چشم -
پس پای او شد که بنددش دم/خروشان شد آن باره ی سنگ سم -
بغرید و یک جفته زد بر برش/به خاک اندر آمد سر و افسرش -
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد/چه جویی تو زین بر شده هفت گرد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور ِ اورمزد ِ نرسی، شاپور ذوالاکتاف، شاپور ِ دوم *۱
***
دادگری:
 بگسترد بر پادشاهیش داد/همی بود یک چند بیرنج و شاد -
چنین گفت کاین پادشاهی به داد/بدارید کز داد باشید شاد-
 ز شاپور زانگونه شد روزگار/که در باغ با گل ندیدند خار -
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی/ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی -
مر او را به هر بوم دشمن نماند/بدی را به گیتی نشیمن نماند -


آبادگری:
 شاپور و زدن پل بر رود دجله:
چنین گفت شاپور با موبدان/ که ای پرهنر نامور بخردان -
پلی دیگر اکنون بباید زدن/شدن را یکی راه باز آمدن -
بدان تا چنین زیردستان ما/گر از لشکری در پرستان ما -
به رفتن نباشند زین سان به رنج/درم داد باید فراوان ز گنج -

آبادگری:
یکی پل بفرمود موبد دگر/به فرمان آن کودک تاجور -
ازو شادمان شد دل مادرش/بیاورد فرهنگ جویان برش -  


آبادگری:
شاپور، ابداع و  بنیان گزارادن میدان های شهری و میدان چوگان:
به زودی به فرهنگ جایی رسید/کز آموزگاران سراندر کشید -
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد/همآورد و هم رسم چوگان نهاد -

آبادگری:
ساختن خرم آباد برای اسیران رومی:
 وزان پس بر کشور خوزیان/فرستاد بسیار سود و زیان -
ز بهر اسیران یکی شهر کرد/جهان را ازان بوم پر بهر کرد -
کجا خرمآباد بد نام شهر/وزان بوم خرم کرا بود بهر -

آبادگری:
ساختن شارسان پیروز شاپور در شام و شارسان کنام ِ اسیران در اهواز:
 یکی شارستان کرد دیگر به شام/که پیروز شاپور کردش به نام -
به اهواز کرد آن سیم شارستان/بدو اندرون کاخ و بیمارستان -
کنام اسیرانش کردند نام/اسیر اندرو یافتی خواب و کام -
.
پ ن:
*۱ شاپور اورمزد، شاپور اورمزد نرسی، شاپور ذوالاکتاف، یا  شاپور دوم:
ورا موبدش نام شاپور کرد/بران شادمانی یکی سور کرد -
چهل روزه را زیر آن تاج زر/نهادند بر تخت فرخ پدر - 
تن خویش را از در فخر کرد/نشستنگه خود به اصطخر کرد -

پیروز شاه نام دیگرِ شاپور:
همی خواندندیش پیروز شاه/همی بود یک چند با تاج و گاه -

 مناسبت لقب ِ ذوالاکتاف:
سر طایر از ننگ در خون کشید/دو کتف وی از پشت بیرون کشید -
هرآنکس کجا یافتی از عرب/نماندی که باکس گشادی دو لب -
ز دو دست او دور کردی دو کفت/جهان ماند در کار او در شگفت -
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب/چو از مهره بگشاد کفت عرب -
 
شاپور، والریانوس رومی که او را اسیر و در پوست خر بسته بود را اسیر میکند.
شاپور، گرفتار در پوست خر:
 به جای ن برد و دستش ببست/به مردی ز دام بال کس نجست -
بر مست شمعی همی سوختند/به زاریش در چرم خر دوختند -
یکی ماهرخ بود گنجور اوی/گزیده به هر کار دستور اوی -
کلید در خانه او را سپرد/ به چرم اندرون بسته شاپور گرد-
همان روز ازان مرز لشکر براند/ ورا بسته در پوست آنجا بماند-

 قیصر، اسیر شاپور:
بفرمود تا قیصر روم را/بیارند سالار آن بوم را -
بشد روزبان دست قیصرکشان/ز زندان بیاورد چون بیهشان -
جفادیده چون روی شاپور دید/سرشکش ز دیده به رخ بر چکید-
بدو گفت شاه، ای سراسر بدی/که ترسایی و دشمن ایزدی -
چرا بندم از چرم خر ساختی/بزرگی به خاک اندر انداختی -
تو مهمان به چرم خر اندر کنی/به ایران گرایی و لشکر کنی -
ببینی کنون جنگ مردان مرد/کزان پس نجویی به ایران نبرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر *۱
***
دادگری:
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه/پراگنده شد فر و اورنگ شاه -
بفرمود تا رفت پیش اورمزد/ بدو گفت کای چون گل اندر فرزد -
تو بیدار باش و جهاندار باش/جهاندیدگان را خریدار باش -


چو بنشست شاه اورمزد بزرگ/به آبشخور آمد همی میش و گرگ -
چنین گفت کای نامور بخردان/جهان گشته و کار دیده ردان -
بکوشیم تا نیکی آریم و داد/خنک آنک پند پدر کرد یاد -
به مرد خردمند و فرهنگ و رای/بود جاودان تخت شاهی به پای -
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش/به بد در جهان تا توانی مکوش -
خرد همچو آبست و دانش زمین/بدان کاین جدا وان جدا نیست زین -
دل شاه کز مهر دوری گرفت/اگر بازگردد نباشد شگفت -
همان رسم شاپور شاه اردشیر/همی داشت آن شاه دانش پذیر -
جهانی سراسر بدو گشت شاد /چه نیکو بود شاه با بخش و داد -
همی راند با شرم و با داد کار/چنین تا برآمد برین روزگار -
   
.
پ ن:
* اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر، اردشیربابکان، از نوه اش(اورمزد ِ شاپور) نشانش را می پرسد: 

نترسید کودک به آواز گفت/که نام و نژادم نباید نهفت -

منم پور شاپور، کو پور تست/ز فرزند مهرک نژاد درست - 
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ -       


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور اردشیر *۱
***
دادگری:
 چو شاپور بنشست بر تخت داد/کلاه دلفروز بر سر نهاد -
 چنین گفت کای نامدار انجمن/بزرگان پردانش و رایزن -
 وگر شاه با داد و فرخ پی ست/ خرد بیگمان پاسبان وی ست -
 خرد پاسبان باشد و نیکخواه/سرش برگذارد ز ابر سیاه -
همه جستنش داد و دانش بود/ز دانش روانش به رامش بود -
 مرا بر شما زان فزون ست مهر/ که اختر نماید همی بر سپهر -
همان رسم شاه بلند اردشیر/بجای آورم با شما ناگزیر -
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی/درم تا به لشکر دهم اندکی -
ز چیز کسان بی نیازیم نیز/ که دشمن شود مردم از بهر چیز -
بر ما شما را گشاده ست راه/به مهریم با مردم نیکخواه -
بهر سو فرستیم کارآگهان/بجوییم بیدار کار جهان -
نخواهیم هرگز بجز آفرین/که بر ما کنند از جهانآفرین -
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -

آبادگری:
 برانوش (سردار قیدافه) رومی را اسیر و بوسیله او پل شوشتر ساخته شد:
همی برد هر سو برانوش را /بدو داشتی در سخن گوش را -
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بروبر گذر -
برانوش را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی -
که ما بازگردیم و آن پل به جای/بماند به دانایی رهنمای -
به رش*۲ کرده بالای این پل هزار/ بخواهی ز گنج آنچ آید به کار -
تو از دانشی فیلسوفان روم/فراز آر چندی بران مرز و بوم -

 چو شد شه، برانوش کرد آن تمام/پلی کرد بالا هزارانش گام -
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت/سوی خان خود روی بنهاد تفت -

شاپور ِ اردشیر، شارسان های شاپور گرد، آباد بوم، پارس، سیستان، کهن دژ، را ساخت:
 یکی شارستان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد -
همی برد سالار زان شهر رنج/ بپردخت بسیار با رنج گنج -
یکی شارستان بود آباد بوم/بپردخت بهر اسیران روم -
در خوزیان دارد این بوم و بر/که دارند هرکس بروبر گذر-
به پارس اندرون شارستان بلند/ برآورد پاکیزه و سودمند-
یکی شارستان کرد در سیستان/در آنجای بسیار خرماستان-
که یک نیم او کرده بود اردشیر/ دگر نیم شاپور گرد و دلیر -
کهن دژ به شهر نشاپور کرد /که گویند با داد شاپور کرد -
.
پ ن:
 *۱ شاپور اردشیر، پسر اردشیر ساسان یا (اردشیر ِ بابکان) و مادرش دختر اردوان:
پسر زاد پس دختر اردوان/یکی خسرو آیین و روشن روان -
از ایوان خویش انجمن دور کرد/ورا نام دستور، شاپور کرد -
نهانش همی داشت تا هفت سال/یکی شاه نو گشت با فر و یال -
 منم پاک فرزند شاه اردشیر/سراینده ی دانش و یادگیر -

شاپور ِ اردشیر، همسر ِ دختر ِ مهرک نوشزاد:
کنیزک بدو گفت کز راه داد/منم دختر مهرک نوش زاد -
مرا پارسایی بیاورد خرد/بدین پر هنر مهتر ده سپرد -
من از بیم آن نامور شهریار/چنین آبکش گشتم و پیشکار -

شاپور ِ اردشیر، پدر اورمزد:
بسی بر نیامد برین روزگار/که سرو سهی چون گل آمد به بار -
ورا نام شاپور کرد اورمزد/که سروی بد اندر میان فرزد -

*۲ رش، واحد طول. به اندازه ی بازو. از سر شانه تا آرنج.
شاه رش، به اندازه ی از سر انگشت میانی دست راست تا سر انگشت میانی دست چپ که دست ها از هم گشاده باشند.


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ  اردشیر ِ ساسان یا اردشیر بابکان*۱
***
دادگری:
که بنوشت*۲ بیدادی اردوان/ز داد وی آباد تر شد جهان-
ز دادش جهان یک سر آباد کرد/دل زیر دستان خود شاد کرد-

حکیم طوس در ستایش اردشیر:
اگر کشور آباد داری به داد/بمانی تو آباد وز داد شاد-
خنک آنک آباد دارد جهان/بود آشکارای او چون نهان-

آبادگری:
اردشیر بنیان شارسان*۳ شاپور گِرد و پل شوشتر را می نهد:
یکی شارسان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد*۴-
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بر ِ او گذر-
برانوش*۵ را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی-

اردشیر ساسان، سازنده گندی شاپور:
نگه کرد جایی که بد خارسان/ازو کرد خرم یکی شارسان -
کجا گندشاپور خواندی ورا/جزین نام، نامی نراندی ورا -   

بیدادگری:
 به بغداد بنشست بر تخت عاج/به سر بر نهاد آن دلفروز تاج -
 بدانگه که شاه اردوان را بکشت/ز خون وی آورد گیتی به مشت -
چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست -

نه چون اردشیر اردوان را بکشت/به نیرو شد و تختش آمد به مشت - 
.
پ ن:
 *۱ اردشیر بابکان، پسر ساسان ِ ساسان یا ساسان چهارم، که سرشبان و داماد اردوان بود:
 چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر/یکی کودک آمد چو تابنده مهر -
همان اردشیرش پدر کرد نام/نیا شد به دیدار او شادکام -
مر اورا کنون مردم تیز ویر/همی خواندش بابکان اردشیر -

اردشیر بابکان، سرشبان و داماد اردوان:  
اردوان، در پی درشتی که اردشیر به پسرش کرده بود، او را به میرآخوری اصطبل اسبان می گمارد:
بدان تا ز فرزند من بگذری/بلندی گزینی وکنداوری -
برو تازی اسبان ما را ببین/هم آن جایگه بر، سرایی گزین -
بران آخر اسب سالار باش/به هر کار با هر کسی یار باش - 

اردشیر،  به توصیه سباک*۶ دختر اردوان را به همسری گزید:
تو فرمان بر و دختر او بخواه/که با فر و برز است و با تاج و گاه -
ازو پند بشنید و گفتا رواست/هم اندر زمان دختر او بخواست -
چو سال اندر امد به هفتاد و شست/جهاندار بیدار بیمار گشت -
چو از دخت بابک بزاد اردشیر/که اشکانیان را بدی دار و گیر -

*۲ بنوشت، در نَوَردید، گذر کرد،
*۳ شارسان، شهرسان، شارستان، شهرستان 
*۴ ارد، اردیبهشت،
*۵ برانوش، سپهدار قیدافه ی رومی، در جنگ با شاپور اردشیر اسیر شد و پل شوشتر را بدستور شاپور ساخت و آزادشد.

*۶ سباک، یا صباک، شاه جهرم، هفت پسر داشت، بعدها سردار اردشیر ساسان شد:
یکی نامور بود نامش سباک/ابا آلت و لشکر و رای پاک -
که در شهر جهرم بد او پادشا/ جهاندیده با داد و فرمانروا -
مر اورا خجسته پسر بود هفت/چو آگه شد از پیش بهمن برفت -
ز جهرم بیامد سوی اردشیر/ابا لشکر و و با دار و گیر -
 سباک، در نبرد اردشیر با اردوان، به یاری اردشیر شتافت و اردوان و بهمن اردوان را شکست دادند:
چو شد چادر چرخ، پیروزه رنگ/سپاه سباک اندر آمد به جنگ - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ خسرو انوشیروان*۱
***
دادگری:
همه روی گیتی پر از داد کرد/به هر جای ویرانی آباد کرد-

حکیم طوس در ستایش و نکوهش ِ داد و بیداد خسرو پرویز می گوید:
کنون از بزرگی خسرو سخن/ بگویم کنم تازه روز کهن-
بران سان بزرگی کس اندر جهان/ ندارد بیاد از کهان و مهان-
 

بیدادگری:

سزد گر بگویم یکی داستان/ که باشد خردمند هم داستان -
 مبادا که گستاخ باشی به دهر/ که از پای زهرش فزونست زهر -
 ز پرویز چون داستانی شگفت/ ز من بشنوی یاد باید گرفت-
که چندی سزاواری دستگاه/ بزرگی و اورنگ و فر و سپاه-
 چنویی به دست یکی پیشکار/ تبه شد تو تیمار و تنگی مدار-
 جهاندار همداستانی نکرد/ از ایران و توران برآورد گرد-
چو آن دادگر شاه بیداد گشت/ ز بیدادی کهتران شادگشت-
 به نفرین شد آن آفرینهای پیش/ که چون گرگ بیدادگر گشت میش -
بیاراست بر خویشتن رنج نو/ نکرد آرزو جز همه گنج نو -
چو بی آب و بی نان و بی تن شدند / ز ایران سوی شهر دشمن شدند -
هر آنکس کزان بتری یافت بهر / همی دود نفرین برآمد ز شهر -
یکی بی هنر بود نامش گراز / کزو یافتی خواب و آرام و ناز -
که بودی همیشه نگهبان روم / یکی دیو سر بود بیداد و شوم -
چو شد شاه با داد بیدادگر / از ایران نخست او بپیچید سر-

بیدادگری:
خسرو پرویز زنده بودن قاتل پدر را بر نمی تابد و با قساوت دستور می دهد نخست دست ها و بعد پا های بندوی*۳ را ببرند:
به دستور پاکیزه یک روز گفت/ که اندیشه تا کی بود در نهفت-
کشنده ی پدر هر زمان پیش من/ همی بگذرد، چون بود خویش من-
چو روشن روانم پر از خون بود/ همی پادشاهی کنم، چون بود-
نهادند خوان و می چند خورد/ هم آن روز بندوی را بند کرد-
ازان پس چنین گفت با رهنما/ که او را هم اکنون ببر دست وپا-
بریدند هم در زمان او بمرد/ پر از خون روانش به خسرو سپرد-

پیامد ِ بیدادگری و نامردمی های خسرو پرویز و کشتار فرزندانش بدست مردم کوچه و بازار:
 چو آگاهی آمد به بازار و راه/که خسرو برانگونه، بر شد تباه -
همه بد گمانان به زندان شدند/به ایوان آن مستمندان شدند -
گرامی ده و پنج فرزند بود/به ایوان شاه آنک در بند بود -
به زندان بکشتندشان بی گناه/بدانگه که برگشته شد بخت شاه -

آبادگری:
ترمیم و پیرایش تخت طاقدیس که اسکندر آنرا خراب کرده بود:
همی بر فزودی برو چند چیز / ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز -
مر آن را سکندر همه پاره کرد / ز بی دانشی کار یکباره کرد -
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس/ که بنهاد پرویز دراسپریس -
سرمایهی آن ز ضحاک بود/ که ناپارسا بود و ناپاک بود -

آبادگری:
ساختن ایوان مداین:
که خسرو فرستاد کسها بروم/ به هند و به چین و به آباد بوم-
برفتند کاری گران سه هزار/ ز هر کشوری آنک بد نامدار-
 .
پ ن:
*۱  خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز، پسر هرمزد ِ نوشیروان*۲:
پسر بد مر او را گرامی یکی/که از ماه پیدا نبد اندکی -
مر او را پدر کرده پرویز نام/گهش خواندی خسرو شادکام -

خسرو پرویز، داماد قیصر:
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش/که از دختران باشد او افسرش -

خسرو پرویز، پدر شیرویه از همسرش مریم دختر قیصر:
به قیصر یکی نامه فرمود شاه/که بر نه سزاوار شاهی کلاه-
که مریم پسر زاد زیبا یکی/که هرگز ندیدی چنو کودکی-
 چو بر پادشاهیش بیست وسه سال/ گذر کرد شیرویه به فراخت یال -

خسرو پرویز، پانزده فرزند داشت:
 گرامی ده و پنج فرزند بود/ به ایوان شاه آنکه در بند بود -

  فرزندان خسرو پرویز از شیرین:
 وزو نیز فرزند بودم چهار / بدیشان چنان شاد بد شهریار -
چو نستود و چون شهریار و فرود / چو مردان شه آن تاج چرخ کبود -

*۲ هرمزد نوشیروان، پدر خسرو پرویز. قاتل ِ ایزد گشسب، برزمهر و ماه آذر و پسر ِ انوشیروان(کسری):
سوی پاک هرمزد فرزند ما/پذیرفته از دل همی پند ما -
نبشتند عهدی بفرمان شاه/که هرمزد را داد تخت و کلاه -

*۳  بندوی، دایی خسرو پرویز:
 به لشکرگهش یار بندوی بود/که بندوی، خال جهانجوی بود -
 تو گفتی نه از خواهرش زاده بود/نه از بهر او تن به خون داده بود - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور*
***
آبادگری:
پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، شارستان های پیروز کام و بادان پیروز را ساخت:
چو پیروز ازان روز تنگی برست/بر آرام بر تخت شاهی نشست-
یکی شارستان کرد پیروز کام/بفرمود کو را نهادند نام-
جهاندار گوینده گفت این ری ست/که آرام شاهان فرخ پی ست-
دگر کرد بادان پیروم/خنیده بهرجایش آرام و کام-
که اکنونش خوانی همی اردبیل/که قیصر بدو دارد از داد میل-
چو این بومها یکسر آباد کرد/دل مردم پر خرد شاد کرد-
.
پ ن:
* پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، پسر یزدگردِ بهرام(یزدگرد دوم) - نوه ی بهرام گور.
 
 یزدگرد بهرام گور شاهی را به هرمزد پسر کوچکتر می دهد:
سپردم به هرمز کلاه و نگین/همه لشکر و گنج ایران زمین-
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم/همی آب رشک اندر آمد به چشم-
سوی شاه هیتال شد ناگهان/ابا لشکر و گنج و چندی مهان-
چغانی شهی بد فغانیش نام/جهانجوی با لشکر و گنج و کام-
فغانیش را گفت کای نیکخواه/دو فرزند بودیم زیبای گاه-
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد/چو بیدادگر بد سپرد و بمرد-
برآویخت با هرمز شهریار/فراوان ببودستشان کارزار-
سرانجام هرمز گرفتار شد/همه تاجها پیش او خوار شد- 

پیروز یزدگرد، پسر ِ بزرگتر، ناخرسند از گزینش پدر، به فغانیش شاه هیتالیان پناه می برد  فغانیش با سیصد هزار نفر هیتالی او را یاری می دهد و پیروز یزدگرد، برادرکوچکترش هرمز را شکست می دهد و جانشین او می شود و با رانده شدگان دربار پدر، بر مزار پدر گرد می آیند:
همه پاک در پارس گرد امدند/بر دخمه ی یزدگرد آمدند -
چو گستهم، کو پیل کـُـشتی بر اسب/دگر قارن گرد پور گشسب -
چو میلاد و چون پارس ِ مرزبان/چو پیروز اسب افکن از گرزبان -
کجا خوارشان داشتی یزدگرد/همه آمدند اندران شهر گرد - 


 برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ انوشیروان (کسری)*۱
***
دادگری:
 به سر شد کنون داستان قباد/ز کسری کنم زین سپس نام یاد-
همش داد بود و همش رای و نام/به داد و دهش یافته نام و کام-

 به تخت مهی بر هر آنکس که داد/کند در دل او باشد از داد شاد-
هر آنکس که اندیشه ی بد کند/به فرجام بد با تن خود کند-
اگر پادشا را بود پیشه داد/بود بیگمان هر کس از داد شاد-

 وگر شاه با داد و بخشایش ست/جهان پر ز خوبی و آسایش ست-
وگر کژی آرد بداد اندرون/کبست*۲ش بود خوردن و آب خون-
 بدانید و سرتاسر آگاه بید/همه ساله با بخت همراه بید-
که ما تاجداری به سر برده ایم/بداد و خرد رای پرورده ایم-
 چو بیداد جوید یکی زیر دست/نباشد خردمند و خسرو پرست-
مکافات باید بدان بد که کرد/نباید غم ناجوانمرد خورد-


 آبادگری:
جهان شد به کردار خرم بهشت/ز باران هوا بر زمین لاله کشت-
در و دشت و پالیز شد چون چراغ/چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ-
 زمین را به کردار تابنده ماه/به داد و به لشکر بیاراست شاه-

بیدادگری:
کسری و  کشتارمزدک و هشتاد هزار طرفدارانش در باغ:
به درگاه کسری یکی باغ بود/که دیوار او برتر از راغ بود -
همی گرد بر گرد او کنده کرد/مرین مردمان را پراکنده کرد -
بکشتندشان هم بسان درخت/زبر پی، و زیرش سر*۲، آکنده سخت -
به مزدک چنین گفت کسری که رو/به درگاه باغ گرانمایه شو -
درختان ببین آنک هرکس ندید/نه از کاردانان پیشین شنید -
یکی دار فرمود کسری بلند/فروهشت از دار پیچان کمند-
نگونبخت را زنده بردار کرد/سرمرد بیدین نگونسار کرد-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در راه هند با بلوجی ها روبرو میشود و  آنان را تار و مار می کند:
که از کوچگه هرک یابید خرد/وگر تیغ دارند مردان گرد-
وگر انجمن باشد از اندکی/نباید که یابد رهایی یکی-
 از ایشان فراوان و اندک نماند/زن و مرد جنگی و کودک نماند-
سراسر به شمشیر بگذاشتند/ستم کردن و رنج برداشتند-
ببود ایمن از رنج شاه جهان/بلوجی نماند آشکار و نهان-
چنان بد که بر کوه ایشان گله/بدی بینگهبان و کرده یله-
شبان هم نبودی پس گوسفند/به هامون و بر تیغ کوه بلند-
همه رختها خوار بگذاشتند/در و کوه را خانه پنداشتند-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در گیلان و دیلمان در و دشت را در خون غرقه می کند:
وزان جایگه سوی گیلان کشید/چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید-
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه/هوا پر درفش و زمین پر گروه-
 پراگنده بر گرد گیلان سپاه/بشد روشنایی ز خورشید و ماه-
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ/نیاید که ماند یکی میش و گرگ-
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت/که خون در همه روی کشور بگشت-
ز بس کشتن و غارت و سوختن/خروش آمد و ناله ی مرد و زن-
ز کشته به هر سو یکی توده بود/گیاهان به مغز سر آلوده بود-
.
پ ن:
*۱  انوشیروان ِ قباد، انوشه روان، نوشین روان، کسرا، پسر قباد ساسانی، از دختر دهقان اهوازی. مادرش دهقان زاده و از نسل فریدون:
 یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام - 


*۲  کبست، حنظل، خر زهره


*۳  زبر پی، و زیرش سر:  
وارونه، واژگونه، پا ها زِبَر، سر زیر، پا در هوا.

مادر کسری دختری  دهقانزاده و از تبار فریدون بود:
ز دهقان بپرسید زان پس قباد/که ای نیکبخت از که داری نژاد -
بدو گفت کز آفریدون گرد/که از تخم ضحاک شاهی ببرد -  


کسرا، پدر هرمزد :
چو سال اندر آمد به هفتاد و چار/پر اندیشه ی مرگ شد شهریار - 
پسر بد مراورا گرانمایه شش/همه راد و بینا دل و شاه فش - 

ازیشان خردمند و مهتر بسال/گرانمایه هرمزد بد بی همال - 


کسرا، پدر نوشزاد از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 


انوشیروان یا نوشین روان:
به شاهی برو آفرین خواندند/به سر برش گوهر بر افشاندند -
ورا نام کردند نوشین روان/که مهتر جوان بود و دولت جوان - 

کسرا جانشین قباد ِ یزدگرد‌‌، 48 سال شاه بود ودر 80 سالگی مرد
:
چل و هشت بد عهد نوشین روان/تو بر شست رفتی نمانی جوان  -  


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ قباد ِ پیروز ِ یزدگرد*
***
آبادگری:
 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر/که آزادگان را بدو بود فخر -
چو بر تخت پیروز بنشست گفت/که از من مدارید چیزی نهفت -
 شما را سوی من گشادست راه/به روز سپید و شبان سیاه -
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست/زبان را بیاراست و کژی نخواست -
نهد تخت خشنودی اندر جهان/بیابد بدادآفرین مهان -
دل خویش را دور دارد ز کین/مهان و کهانش کنند آفرین -
ستون خرد بردباری بود/چو تندی کند تن بخواری بود -
چو خرسند گشتی به داد خدای/توانگر شدی یکدل و پاکرای -
هران کس که بخشش کند با کسی/بمیرد تنش نام ماند بسی -
همه سر به سر دست نیکی برید/جهان جهان را ببد مسپرید -

آبادگری:
قباد، بنیان ِ شارستان های مندیا، فارقین، آتشکده، مداین و شارستان و بیمارستان قباد یا حلوان را گذاشت:
همیکرد زان بوم و بر خارستان/ازو خواست زنهار دو شارستان-
یکی مندیا و دگر فارقین/بیامختشان زند و بنهاد دین-
نهاد اندر آن مرز آتشکده/بزرگی به نوروز و جشن سده-
مداین پی افگند جای کیان/پراگنده بسیار سود و زیان-
از اهواز تا پارس یک شارستان/بکرد و برآورد بیمارستان-
اران خواند آن شارستان را قباد/که تازی کنون نام حلوان نهاد-
گشادند هر جای رودی ز آب/زمین شد پر از جای آرام و خواب-

   

بیدادگری:
قباد با بد گویی درباریان از سوفزای نزد او، به بیداد سوفز ای را می کشد:
ز گنج تو آگنده تر گنج او/بباید گسست از جهان رنج او -
همه پارس چون بنده ی او شدند/بزرگان پرستنده ی او شدند -
ز گفتار بد شد دل کیقباد/ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد -

پیام قباد به سوفزای:
تو را بند فرمود شاه جهان/فراوان بنالید پیش مهان -

سوفزای پس از رسیدن پیام قباد، پای را به بند شاپور، فرستاده ی قباد می سپارد:
به مردی رهانیدم او را ز بند/نماندم که آید برویش گزند -
بدانگه کجا شاه در بند بود/به یزدان مرا سخت سوگند بود -
که دستم نبیند مگر دست تیغ/به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ -
کنونم که فرمود بندم سزاست/سخنهای ناسودمندم سزاست -
ز فرمان او هیچ گونه مگرد/چو پیرایه دان بند بر پای مرد -
چو بنشست شاپور پایش ببست /بزد نای رویین و خود برنشست -
بیاوردش از پارس پیش قباد/قباد از گذشته نکرد ایچ یاد -


قباد به بیداد، بفرمود "پس تاش بیجان کنند":
بفرمود کو را به زندان برند/به نزدیک ناهوشمندان برند -
به شیراز فرمود تا هرچ بود/ز مردان و گنج و ز کشت و درود -
بیاورد یک سر سوی طیسفون/سپردش به گنجور او رهنمون -


چنین گفت پس شاه را رهنمون/که یارند با او همه طیسفون -
بداندیش شاه جهان کشته به/سر بخت بدخواه برگشته به -

چو بشنید مهتر ز موبد سخن/به نو تاخت و بیزار شد از کهن -
بفرمود پس تاش بیجان کنند/برو بر دل و دیده پیچان کنند -
بکردند پس پهلوان را تباه/شد آن گرد فرزانه و نیکخواه -

.

پ ن:
قباد، پسر پیروز ِ یزدگرد و برادر ِ بلاش و جاماسب. قباد جانشین برادرکوچک ش پلاش که جانشین پدرشان (پیروز ِ یزدگرد) بود می شود:
که در دست ایشان بود کیقباد/چو فرزند پیروز ِ خسرو نژاد -
قباد از پس پشت پیروزشاه/همی راند چون باد لشکر به راه -
 که پیروز را پاک فرزند بود/خردمند شاخی برومند بود-
بلاش از بر تخت بنشست شاد/که کهتر پسر بود با مهر و داد-  

قباد، پدر کسرا انوشیروان:
یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام -

قباد ِ پیروز ِ یزدگرد، بر تخت می نشیند و تا بیست و سه سالگی بار ِ امور ِ دربار بر دوش سوفزای سنگینی می کند: 
چو بر تخت بنشست فرخ قباد/کلاه بزرگی به سر بر نهاد -
 جوان بود سالش سه پنج و یکی/ز شاهی ورا بهره بود اندکی -
همی راند کار جهان سوفزای/قباد اندر ایران نبد کدخدای -
همه کار او پهلوان راندی/کسی را بر شاه ننشاندی -
نه موبد بُد او را نه فرمانروای/جهان بد به دستوری سوفزای -

قباد 43 سال بر تخت بود:
ز شاهیش چون سال شد بر چهل/غم روز مرگ اندر آمد به دل -
به کسری سپردم سزاوار تخت/پس از مرگ ما او بود نیک بخت -
به هشتاد شد سالیان قباد/نبد روز پیری هم از مرگ شاد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.

***

عیار ِ گشتاسب*

***

دادگری:

 چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر/که هم فر او داشت و بخت پدر- 

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج/که زیبنده باشد بر آزاده تاج - 

منم گفت یزدان پرستنده شاه/مرا ایزد پاک داد این کلاه - 

بدان داد ما را کلاه بزرگ/که بیرون کنیم از رم میش گرگ - 

سوی راه یزدان بیازیم چنگ/بر آزاده گیتی نداریم تنگ - 

چو آیین شاهان بجای آوریم/بدان را به دین خدای آوریم - 

یکی داد گسترد کز داد اوی/ابا گرگ میش آب خوردی به جوی-

 

بیدادگری:

تخت و تاج خواهی اسفندیار، بر گشتاسب گران می آید:

 پدر زنده و پور جویای گاه/ ازین خامتر نیز کاری مخواه- 


گشتاسب بی گدار به آب ِ آز میزند و  به شیب ِ مسیر ِ بیداد در می غلتد:

جهاندار گفتا که اینک پسر/که آهنگ دارد به جای پدر- 

ولیکن من او را به چوبی زنم/که گیرند عبرت همه برزنم- 

ببندم چنانش سزاوار پس/ببندی که کس را نبستست کس-

سر خسروان گفت بند آورید/مر او را ببندید و زین مگذرید- 

به پیش آوریدند آهنگران/غل و بند و زنجیرهای گران- 

دران انجمن کس به خواهش زبان/نجنبید بر شهریار جهان- 

ببستند او را سر و دست و پای/به پیش جهاندار گیهان خدای- 

چنانش ببستند پای استوار/که هرکش همی دید بگریست زار- 

چو کردند زنجیر در گردنش/بفرمود بسته به در بردنش-

 

پ ن:

  * گشتاسب،

زرتشت در عهد او ظهور کرد و گشتاسب به او گروید و گشتاسب آئین او را رواج داد.


گشتاسب، در جوانی از پیش پدر فرار کرد. بار اول به هند رفت: 

یکی گفت ازیشان که راهت کجاست/چو برداری آرامگاهت کجاست - 

چنین داد پاسخ که در هندوان/مرا شاد دارند و روشن روان - 

چو شب تیره شد با سپه برنشست/همی رفت جوشان و گرزی به دست -  


گشتاسب، بار دوم، نزد قیصر روم رفت، و داماد قیصر شد. به دو داماد دیگر قیصر (میرین و اهرن) هم در پذیرفته شدن به دامادی قیصر یاری رساند: 

از ایران سوی روم بنهاد روی/به دل گاه جوی و روان راه جوی - 


فرخزاد، نام مصلحتی گشتاسب. او  ابتدا خود را به قیصر، فرخ زاد معرفی کرد: 

ز هر چش بپرسم نگوید تمام/فرخزاد گوید که هستم به نام -


گشتاسب، پنجمین شاه کیانی ، پسر سرکش و سرگران لهراسب: 

که گشتاسپ را سر پر از باد بود / وزان کار، لهراسپ ناشاد بود.


گشتاسب: 

نشستم به شاهی صد و بیست سال/ندیدم به گیتی کسی را همال - 


گشتاسب، سی و هشت پسر داشت که همگی در جنگ با ارجاسب کشته شدند:

 پسر بود گشتاسب را سی و هشت/دلیران کوه و سواران دشت - 

بکشتند یکسر بران رزمگاه/به یکبارگی تیره شد بخت شاه - 


جاماسب به اسفندیار: 

برادر که بد مر ترا سی و هشت/ازان پنج ماند و دگر در گذشت - 

اسفندیار :

 برادر جهان بین من سی و هشت/که از خونشان لعل شد خاک دشت -

 

  گشتاسب، بلند پرواز و سرشار از اعتماد به نفس:

 ندارم کسی را ز مردان به مرد/گر آیند پیشم به روز نبرد - 

مگر رستم زال سام سوار/که با او نسازد کسی کارزار -


 لهراسب، ناخرسند و نگران از زیاده خواهی های گشتاسب:   

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار/که تندی نه خوب آید از شهریار - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ هرمزد نوشیروان یا هرمزد کسرا *۱
***
دادگری:
 نیاکان ما تاجداران دهر/که از دادشان آفرین بود بهر-
نجستند جز داد و بایستگی/بزرگی و گردی و شایستگی-
 بهرکشوری دست و فرمان مراست/توانایی و داد و پیمان مراست-
 که سرمایه شاه بخشایش ست/زمانه ز بخشش به آسایش ست-
به درویش بر مهربانی کنیم/به پرمایه بر پاسبانی کنیم-

میان بزرگان درخشش مراست/چوبخشایش داد و بخشش مراست-


بیدادگری:
برآشفت و خوی بد آورد پیش/به یک سو شد از راه آیین و کیش-
  هرآنکس که نزد پدرش ارجمند/بدی شاد و ایمن زبیم گزند-
یکایک تبه کردشان بیگناه/بدین گونه بد رای و آیین شاه- 


بیدادگری:
هرمزد نوشیروان، موبدان نوشیروان، (ایزد گشسب، ماه آذر و برزمهر) را با نابکاری و توطئه، یک به یک به بند کشیده و می کشد:
سه مرد از دبیران نوشین روان/یکی پیر و دانا و دیگر جوان-
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر/دبیر خردمند با فر و چهر-
سه دیگر که ماه آذرش بود نام/خردمند و روشن دل و شادکام-
بر تخت نوشین روان این سه پیر/چو دستور بودند و همچون وزیر-
همی خواست هرمز کزین هر سه مرد/یکایک بر آرد بناگاه گرد-
به ایزد گشسب آن زمان دست آخت/به بیهوده بر بند و زندانش ساخت-
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت/به زندان فرستاد و او را بکشت - 
   
هرمزد نوشیروان، موبد موبدان، زردشت را زهر کُش می کند:
همی راند اندیشه بر خوب و زشت/سوی چاره ی کشتن زردهشت -
بفرمود تا زهر خوالیگرش/نهانی برد پیش در یک خورش - 
بخورد او ز خوان، زار و پیچان برفت/همی راند تا خانه ی خویش تفت -
بمرد آنزمان موبد موبدان/برو زار و گریان شده بخردان -  

بهرام آذرمهان، از دیگر موبدان که به ترفند هرمزد نوشیروان کشته می شود:
میان تنگ، خون ریختن را ببست/به بهرام آذر مهان آخت دست -  

  سیمای برزین موبد نیز با توطئه ی هرمزد نوشیروان، به زندان ان فرستاده شده و کشته می شود:  
سیم شب چو بر زد سر از کوه ماه/ز سیمای برزین بپردخت شاه -
به زندان ان مر اورا بکشت/ندارد جز از رنج و نفرین بمشت -   

سرانجام شوم هرمزد نوشیروان، کشته شدن بدست بندوی و گستهم:
 بپیچید یال و بر و روی را/نگه کرد گستهم و بندوی را – 
ز در چون رسیدند نزدیک تخت/زهی از کمان باز کردند سخت –
فکندند ناگاه بر گردنش/بیاویختند آن گرامی تنش –
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان/تو گفتی که هرمز نبد در جهان -  –
 که هرگز مبادا چنین تاجور/کجا دست یازد به خون پسر -
 .
پ ن:
  هرمزد نوشیروان یا هرمزد کسرا، پدر خسرو پرویز:
پسر بد مر اورا گرامی یکی/که از ماه پیدا نبد اندکی -
مر او را پدر کرده پرویز نام/گهش خواندی خسرو شادکام - 

پسر ِ انوشیروان(کسری):
 سوی پاک هرمزد فرزند ما/پذیرفته از دل همی پند ما - 

هرمزد نوشیروان، قاتل ِ ایزد گشسب، برزمهر، ماه آذر، بهرام آذرمهان و سیمای برزین.  


 برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ انوشیروان (کسری)*۱
***
دادگری:
 به سر شد کنون داستان قباد/ز کسری کنم زین سپس نام یاد-
همش داد بود و همش رای و نام/به داد و دهش یافته نام و کام-

 به تخت مهی بر هر آنکس که داد/کند در دل او باشد از داد شاد-
هر آنکس که اندیشه ی بد کند/به فرجام بد با تن خود کند-
اگر پادشا را بود پیشه داد/بود بیگمان هر کس از داد شاد-

 وگر شاه با داد و بخشایش ست/جهان پر ز خوبی و آسایش ست-
وگر کژی آرد بداد اندرون/کبست*۲ش بود خوردن و آب خون-
 بدانید و سرتاسر آگاه بید/همه ساله با بخت همراه بید-
که ما تاجداری به سر برده ایم/بداد و خرد رای پرورده ایم-
 چو بیداد جوید یکی زیر دست/نباشد خردمند و خسرو پرست-
مکافات باید بدان بد که کرد/نباید غم ناجوانمرد خورد-


 آبادگری:
جهان شد به کردار خرم بهشت/ز باران هوا بر زمین لاله کشت-
در و دشت و پالیز شد چون چراغ/چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ-
 زمین را به کردار تابنده ماه/به داد و به لشکر بیاراست شاه-

بیدادگری:
کسری و  کشتارمزدک و هشتاد هزار طرفدارانش در باغ:
به درگاه کسری یکی باغ بود/که دیوار او برتر از راغ بود -
همی گرد بر گرد او کنده کرد/مرین مردمان را پراکنده کرد -
بکشتندشان هم بسان درخت/زبر پی، و زیرش سر*۲، آکنده سخت -
به مزدک چنین گفت کسری که رو/به درگاه باغ گرانمایه شو -
درختان ببین آنک هرکس ندید/نه از کاردانان پیشین شنید -
یکی دار فرمود کسری بلند/فروهشت از دار پیچان کمند-
نگونبخت را زنده بردار کرد/سرمرد بیدین نگونسار کرد-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در راه هند با بلوجی ها روبرو میشود و  آنان را تار و مار می کند:
که از کوچگه هرک یابید خرد/وگر تیغ دارند مردان گرد-
وگر انجمن باشد از اندکی/نباید که یابد رهایی یکی-
 از ایشان فراوان و اندک نماند/زن و مرد جنگی و کودک نماند-
سراسر به شمشیر بگذاشتند/ستم کردن و رنج برداشتند-
ببود ایمن از رنج شاه جهان/بلوجی نماند آشکار و نهان-
چنان بد که بر کوه ایشان گله/بدی بینگهبان و کرده یله-
شبان هم نبودی پس گوسفند/به هامون و بر تیغ کوه بلند-
همه رختها خوار بگذاشتند/در و کوه را خانه پنداشتند-

 بیدادگری:
کسرا انوشیروان در گیلان و دیلمان در و دشت را در خون غرقه می کند:
وزان جایگه سوی گیلان کشید/چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید-
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه/هوا پر درفش و زمین پر گروه-
 پراگنده بر گرد گیلان سپاه/بشد روشنایی ز خورشید و ماه-
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ/نیاید که ماند یکی میش و گرگ-
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت/که خون در همه روی کشور بگشت-
ز بس کشتن و غارت و سوختن/خروش آمد و ناله ی مرد و زن-
ز کشته به هر سو یکی توده بود/گیاهان به مغز سر آلوده بود-
.
پ ن:
*۱  انوشیروان ِ قباد، انوشه روان، نوشین روان، کسرا، پسر قباد ساسانی، از دختر دهقان اهوازی. مادرش دهقان زاده و از نسل فریدون:
 یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام - 


*۲  کبست، حنظل، خر زهره


*۳  زبر پی، و زیرش سر:  
وارونه، واژگونه، پا ها زِبَر، سر زیر، پا در هوا.

مادر کسری دختری  دهقانزاده و از تبار فریدون بود:
ز دهقان بپرسید زان پس قباد/که ای نیکبخت از که داری نژاد -
بدو گفت کز آفریدون گرد/که از تخم ضحاک شاهی ببرد -  


کسرا، پدر هرمزد :
چو سال اندر آمد به هفتاد و چار/پر اندیشه ی مرگ شد شهریار - 
پسر بد مراورا گرانمایه شش/همه راد و بینا دل و شاه فش - 

ازیشان خردمند و مهتر بسال/گرانمایه هرمزد بد بی همال - 


کسرا، پدر نوشزاد از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 


انوشیروان یا نوشین روان:
به شاهی برو آفرین خواندند/به سر برش گوهر بر افشاندند -
ورا نام کردند نوشین روان/که مهتر جوان بود و دولت جوان - 

کسرا جانشین قباد ِ یزدگرد‌‌، 48 سال شاه بود ودر 80 سالگی مرد
:
چل و هشت بد عهد نوشین روان/تو بر شست رفتی نمانی جوان  -  


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ قباد ِ پیروز ِ یزدگرد*
***
آبادگری:
 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر/که آزادگان را بدو بود فخر -
چو بر تخت پیروز بنشست گفت/که از من مدارید چیزی نهفت -
 شما را سوی من گشادست راه/به روز سپید و شبان سیاه -
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست/زبان را بیاراست و کژی نخواست -
نهد تخت خشنودی اندر جهان/بیابد بدادآفرین مهان -
دل خویش را دور دارد ز کین/مهان و کهانش کنند آفرین -
ستون خرد بردباری بود/چو تندی کند تن بخواری بود -
چو خرسند گشتی به داد خدای/توانگر شدی یکدل و پاکرای -
هران کس که بخشش کند با کسی/بمیرد تنش نام ماند بسی -
همه سر به سر دست نیکی برید/جهان جهان را ببد مسپرید -

آبادگری:
قباد، بنیان ِ شارستان های مندیا، فارقین، آتشکده، مداین و شارستان و بیمارستان قباد یا حلوان را گذاشت:
همیکرد زان بوم و بر خارستان/ازو خواست زنهار دو شارستان-
یکی مندیا و دگر فارقین/بیامختشان زند و بنهاد دین-
نهاد اندر آن مرز آتشکده/بزرگی به نوروز و جشن سده-
مداین پی افگند جای کیان/پراگنده بسیار سود و زیان-
از اهواز تا پارس یک شارستان/بکرد و برآورد بیمارستان-
اران خواند آن شارستان را قباد/که تازی کنون نام حلوان نهاد-
گشادند هر جای رودی ز آب/زمین شد پر از جای آرام و خواب-

   

بیدادگری:
قباد با بد گویی درباریان از سوفزای نزد او، به بیداد سوفز ای را می کشد:
ز گنج تو آگنده تر گنج او/بباید گسست از جهان رنج او -
همه پارس چون بنده ی او شدند/بزرگان پرستنده ی او شدند -
ز گفتار بد شد دل کیقباد/ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد -

پیام قباد به سوفزای:
تو را بند فرمود شاه جهان/فراوان بنالید پیش مهان -

سوفزای پس از رسیدن پیام قباد، پای را به بند شاپور، فرستاده ی قباد می سپارد:
به مردی رهانیدم او را ز بند/نماندم که آید برویش گزند -
بدانگه کجا شاه در بند بود/به یزدان مرا سخت سوگند بود -
که دستم نبیند مگر دست تیغ/به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ -
کنونم که فرمود بندم سزاست/سخنهای ناسودمندم سزاست -
ز فرمان او هیچ گونه مگرد/چو پیرایه دان بند بر پای مرد -
چو بنشست شاپور پایش ببست /بزد نای رویین و خود برنشست -
بیاوردش از پارس پیش قباد/قباد از گذشته نکرد ایچ یاد -


قباد به بیداد، بفرمود "پس تاش بیجان کنند":
بفرمود کو را به زندان برند/به نزدیک ناهوشمندان برند -
به شیراز فرمود تا هرچ بود/ز مردان و گنج و ز کشت و درود -
بیاورد یک سر سوی طیسفون/سپردش به گنجور او رهنمون -


چنین گفت پس شاه را رهنمون/که یارند با او همه طیسفون -
بداندیش شاه جهان کشته به/سر بخت بدخواه برگشته به -

چو بشنید مهتر ز موبد سخن/به نو تاخت و بیزار شد از کهن -
بفرمود پس تاش بیجان کنند/برو بر دل و دیده پیچان کنند -
بکردند پس پهلوان را تباه/شد آن گرد فرزانه و نیکخواه -

.

پ ن:
قباد، پسر پیروز ِ یزدگرد و برادر ِ بلاش و جاماسب. قباد جانشین برادرکوچک ش پلاش که جانشین پدرشان (پیروز ِ یزدگرد) بود می شود:
که در دست ایشان بود کیقباد/چو فرزند پیروز ِ خسرو نژاد -
قباد از پس پشت پیروزشاه/همی راند چون باد لشکر به راه -
 که پیروز را پاک فرزند بود/خردمند شاخی برومند بود-
بلاش از بر تخت بنشست شاد/که کهتر پسر بود با مهر و داد-  

قباد، پدر کسرا انوشیروان:
یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام -

قباد ِ پیروز ِ یزدگرد، بر تخت می نشیند و تا بیست و سه سالگی بار ِ امور ِ دربار بر دوش سوفزای سنگینی می کند: 
چو بر تخت بنشست فرخ قباد/کلاه بزرگی به سر بر نهاد -
 جوان بود سالش سه پنج و یکی/ز شاهی ورا بهره بود اندکی -
همی راند کار جهان سوفزای/قباد اندر ایران نبد کدخدای -
همه کار او پهلوان راندی/کسی را بر شاه ننشاندی -
نه موبد بُد او را نه فرمانروای/جهان بد به دستوری سوفزای -

قباد 43 سال بر تخت بود:
ز شاهیش چون سال شد بر چهل/غم روز مرگ اندر آمد به دل -
به کسری سپردم سزاوار تخت/پس از مرگ ما او بود نیک بخت -
به هشتاد شد سالیان قباد/نبد روز پیری هم از مرگ شاد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ خسرو انوشیروان*۱
***
دادگری:
همه روی گیتی پر از داد کرد/به هر جای ویرانی آباد کرد-

حکیم طوس در ستایش و نکوهش ِ داد و بیداد خسرو پرویز می گوید:
کنون از بزرگی خسرو سخن/ بگویم کنم تازه روز کهن-
بران سان بزرگی کس اندر جهان/ ندارد بیاد از کهان و مهان-
 

بیدادگری:

سزد گر بگویم یکی داستان/ که باشد خردمند هم داستان -
 مبادا که گستاخ باشی به دهر/ که از پای زهرش فزونست زهر -
 ز پرویز چون داستانی شگفت/ ز من بشنوی یاد باید گرفت-
که چندی سزاواری دستگاه/ بزرگی و اورنگ و فر و سپاه-
 چنویی به دست یکی پیشکار/ تبه شد تو تیمار و تنگی مدار-
 جهاندار همداستانی نکرد/ از ایران و توران برآورد گرد-
چو آن دادگر شاه بیداد گشت/ ز بیدادی کهتران شادگشت-
 به نفرین شد آن آفرینهای پیش/ که چون گرگ بیدادگر گشت میش -
بیاراست بر خویشتن رنج نو/ نکرد آرزو جز همه گنج نو -
چو بی آب و بی نان و بی تن شدند / ز ایران سوی شهر دشمن شدند -
هر آنکس کزان بتری یافت بهر / همی دود نفرین برآمد ز شهر -
یکی بی هنر بود نامش گراز / کزو یافتی خواب و آرام و ناز -
که بودی همیشه نگهبان روم / یکی دیو سر بود بیداد و شوم -
چو شد شاه با داد بیدادگر / از ایران نخست او بپیچید سر-

بیدادگری:
خسرو پرویز زنده بودن قاتل پدر را بر نمی تابد و با قساوت دستور می دهد نخست دست ها و بعد پا های بندوی*۳ را ببرند:
به دستور پاکیزه یک روز گفت/ که اندیشه تا کی بود در نهفت-
کشنده ی پدر هر زمان پیش من/ همی بگذرد، چون بود خویش من-
چو روشن روانم پر از خون بود/ همی پادشاهی کنم، چون بود-
نهادند خوان و می چند خورد/ هم آن روز بندوی را بند کرد-
ازان پس چنین گفت با رهنما/ که او را هم اکنون ببر دست وپا-
بریدند هم در زمان او بمرد/ پر از خون روانش به خسرو سپرد-

پیامد ِ بیدادگری و نامردمی های خسرو پرویز و کشتار فرزندانش بدست مردم کوچه و بازار:
 چو آگاهی آمد به بازار و راه/که خسرو برانگونه، بر شد تباه -
همه بد گمانان به زندان شدند/به ایوان آن مستمندان شدند -
گرامی ده و پنج فرزند بود/به ایوان شاه آنک در بند بود -
به زندان بکشتندشان بی گناه/بدانگه که برگشته شد بخت شاه -

آبادگری:
ترمیم و پیرایش تخت طاقدیس که اسکندر آنرا خراب کرده بود:
همی بر فزودی برو چند چیز / ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز -
مر آن را سکندر همه پاره کرد / ز بی دانشی کار یکباره کرد -
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس/ که بنهاد پرویز دراسپریس -
سرمایهی آن ز ضحاک بود/ که ناپارسا بود و ناپاک بود -

آبادگری:
ساختن ایوان مداین:
که خسرو فرستاد کسها بروم/ به هند و به چین و به آباد بوم-
برفتند کاری گران سه هزار/ ز هر کشوری آنک بد نامدار-
 .
پ ن:
*۱  خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز، پسر هرمزد ِ نوشیروان*۲:
پسر بد مر او را گرامی یکی/که از ماه پیدا نبد اندکی -
مر او را پدر کرده پرویز نام/گهش خواندی خسرو شادکام -

خسرو پرویز، داماد قیصر:
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش/که از دختران باشد او افسرش -

خسرو پرویز، پدر شیرویه از همسرش مریم دختر قیصر:
به قیصر یکی نامه فرمود شاه/که بر نه سزاوار شاهی کلاه-
که مریم پسر زاد زیبا یکی/که هرگز ندیدی چنو کودکی-
 چو بر پادشاهیش بیست وسه سال/ گذر کرد شیرویه به فراخت یال -

خسرو پرویز، پانزده فرزند داشت:
 گرامی ده و پنج فرزند بود/ به ایوان شاه آنکه در بند بود -

  فرزندان خسرو پرویز از شیرین:
 وزو نیز فرزند بودم چهار / بدیشان چنان شاد بد شهریار -
چو نستود و چون شهریار و فرود / چو مردان شه آن تاج چرخ کبود -

*۲ هرمزد نوشیروان، پدر خسرو پرویز. قاتل ِ ایزد گشسب، برزمهر و ماه آذر و پسر ِ انوشیروان(کسری):
سوی پاک هرمزد فرزند ما/پذیرفته از دل همی پند ما -
نبشتند عهدی بفرمان شاه/که هرمزد را داد تخت و کلاه -

*۳  بندوی، دایی خسرو پرویز:
 به لشکرگهش یار بندوی بود/که بندوی، خال جهانجوی بود -
 تو گفتی نه از خواهرش زاده بود/نه از بهر او تن به خون داده بود - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور*
***
آبادگری:
پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، شارستان های پیروز کام و بادان پیروز را ساخت:
چو پیروز ازان روز تنگی برست/بر آرام بر تخت شاهی نشست-
یکی شارستان کرد پیروز کام/بفرمود کو را نهادند نام-
جهاندار گوینده گفت این ری ست/که آرام شاهان فرخ پی ست-
دگر کرد بادان پیروم/خنیده بهرجایش آرام و کام-
که اکنونش خوانی همی اردبیل/که قیصر بدو دارد از داد میل-
چو این بومها یکسر آباد کرد/دل مردم پر خرد شاد کرد-
.
پ ن:
* پیروز ِ یزدگرد ِ بهرام گور، پسر یزدگردِ بهرام(یزدگرد دوم) - نوه ی بهرام گور.
 
 یزدگرد بهرام گور شاهی را به هرمزد پسر کوچکتر می دهد:
سپردم به هرمز کلاه و نگین/همه لشکر و گنج ایران زمین-
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم/همی آب رشک اندر آمد به چشم-
سوی شاه هیتال شد ناگهان/ابا لشکر و گنج و چندی مهان-
چغانی شهی بد فغانیش نام/جهانجوی با لشکر و گنج و کام-
فغانیش را گفت کای نیکخواه/دو فرزند بودیم زیبای گاه-
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد/چو بیدادگر بد سپرد و بمرد-
برآویخت با هرمز شهریار/فراوان ببودستشان کارزار-
سرانجام هرمز گرفتار شد/همه تاجها پیش او خوار شد- 

پیروز یزدگرد، پسر ِ بزرگتر، ناخرسند از گزینش پدر، به فغانیش شاه هیتالیان پناه می برد  فغانیش با سیصد هزار نفر هیتالی او را یاری می دهد و پیروز یزدگرد، برادرکوچکترش هرمز را شکست می دهد و جانشین او می شود و با رانده شدگان دربار پدر، بر مزار پدر گرد می آیند:
همه پاک در پارس گرد امدند/بر دخمه ی یزدگرد آمدند -
چو گستهم، کو پیل کـُـشتی بر اسب/دگر قارن گرد پور گشسب -
چو میلاد و چون پارس ِ مرزبان/چو پیروز اسب افکن از گرزبان -
کجا خوارشان داشتی یزدگرد/همه آمدند اندران شهر گرد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ بهرام گور*:
***
دادگری:
 به آواز گفتند پس موبدان/که هستی تو داناتر از بخردان-
به شاهنشهی در چه پیش آوری/چو گیری بلندی و کنداوری-
چه پیش آری از داد و از راستی/کزان گم شود کژی و کاستی-
چنین داد پاسخ به فرزانگان/ بدان نامداران و مردانگان-
که بخشش بیفزایم از گفت وگوی/بکاهم ز بیدادی و جست و جوی-
کسی را کجا پادشاهی سزاست/زمین را بدیشان ببخشیم راست-
جهان را بدارم به رای و به داد/چو ایمنی کنم باشم از داد شاد-
کسی را که درویش باشد به نیز/ز گنج نهاده ببخشیم چیز-
گنه کرده را پند پیش آوریم/چو دیگر کند بند پیش آوریم-
سپه را به هنگام روزی دهیم/خردمند را دل فروزی دهیم-
همان راست داریم دل با زبان/ز کژی و تاری بپیچم روان-
کسی کو بمیرد نباشدش خویش/وزو چیز ماند ز اندازه بیش-
به دوریش بخشم نیارم به گنج/نبندم دل اندر سرای سپنج-
همه رای با کاردانان زنیم/به تدبیر پشت هوا بشکنیم-
ز دستور پرسیم یکسر سخن/چو کاری نو افگند خواهم ز بن-
کسی کو همی داد خواهد ز من/نجویم پراگندن انجمن-
دهم داد آنکس که او داد خواست/به چیزی نرانم سخن جز به راست-
مکافات سازم بدان را به بد/چنان کز ره شهریاران سزد-
برین پاک یزدان گوای منست/خرد بر زبان رهنمای منست-

 دادگری:
بهرام گور مردمان دلسرد از بدکرداری های پدرش یزدگرد بزهکار را به داد می بخشد
دگر روز چون بردمید آفتاب/ببالید کوه و بپالود خواب-
به نزدیک منذر شدند این گروه/که بهرام شه بود زیشان ستوه-
که خواهشگری کن به نزدیک شاه/ز کردار ما تا ببخشد گناه-
که چونان بدیم از بد یزدگرد/که خون در تن نامداران فسرد-
ز بس زشت گفتار و کردار اوی/ز بیدادی و درد و آزار اوی-
دل ما به بهرام ازان بود سرد/که از شاه بودیم یکسر به درد-
بشد منذر و شاه را کرد نرم/بگسترد پیشش سخنهای گرم-
ببخشید اگر چندشان بد گناه/که با گوهر و دادگر بود شاه-

 همه شهر ایران به گفتار اوی/برفتند شادان دل و تازه روی-
بدانگه که شد پادشاهیش راست/فزون گشت شادی و انده بکاست-

پ ن:
* بهرام گور، پسر ِ  یزدگردِ بزهکار:
یکی کودک آمدش هرمزد روز/به نیک اختر و فال گینی فروز -
هم آنگه پدر کرد بهرام نام/ازان کودک خرد شد شادکام -

بهرام گور نژاد مادری خود را از شمیران شاه و آئین ِ خود را زرتشتی میداند:
 ز مادر نبیره ی شمیران شهم/ز هر گوهری با خرد همرهم -
بران دین زردشت ِ پیغمبرم/ز راه نیاکان خود نگذرم -
 
بهرام گور خود را از رانده شدگان سرحدات یزدگرد میداند:
کسی را کجا رانده بد یزدگرد/بجست و به یک شهرشان کرد گرد -

بهرام ِ گور:
پدرم آنک زو دل پر از درد بود/نبد دادگر ناجوانمرد بود -

مناسبت لقب ِ بهرام ِ گور:
همه روز نخجیر بد کار اوی/دگر اسب و میدان و چوگان و گوی - 
شکارش نباشد جز از شیر و گور/ازیراش خوانند بهرام گور - 

بهرام گور، به قهر از پیش پدر، نزد نعمان منذر به یمن می رود و پذیرفته می شود:
نهادند بهرام را تخت عاج/به سر بر نهاده بهاگیر تاج -
ز یک دست ِ بهرام، منذر نشست/دگر دست نعمان و تیغی به دست - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ یزدگرد بزهکار *۱
***
دادگری:
  چنین گفت با نامداران شهر/که هرکس که از داد یابند بهر -
 نخست از نیایش به یزدان کنید/دل از داد ما شاد و خندان کنید -
 به هرجای جاه وی افزون کنیم/ز دل کینه و آز بیرون کنیم -

بیدادگری:
 چو شد بر جهان پادشاهیش راست/بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست -
خردمند نزدیک او خوار گشت/همه رسم شاهیش بیکار گشت -
 کنارنگ با پهلوان و ردان/همان دانشی پرخرد موبدان -
 یکی گشت با باد نزدیک اوی/جفا پیشه شد جان تاریک اوی -
 سترده شد از جان او مهر و داد/به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد -
  کسی را نبد نزد او پایگاه/به ژرفی مکافات کردی گناه -
همه یکسر از بیم پیچان شدند/ز هول شهنشاه بیجان شدند -


بیدادگری

ز ایران کرا خسته بد یزدگرد/ یکایک بران دشت کردند گرد -
بریده یکی را دو دست و دو پای/ یکی مانده بر جای و جانش به جای -
یکی را دو دست و دو گوش و زبان/ بریده شده چون تن بی روان - 

.
پ ن:
 *۱ یزدگرد بزهکار ، یزدگرد ِ شاپور(یزدگرد ِ اول)، پسر شاپور ِ شاپور یا شاپور سوم، برادر کوچک تر و جانشین بهرامشاه:
کلاه برادر به سر بر نهاد/همی بود ازان مرگ ناشاد، شاد - 


 بهرامِ شاپورِ سوم، یا بهرام شاه، چون پسر نداشت و پنج دختر داشت، پس از چهارده سال شاهی تاج و تخت را به برادرش یزدگرد سپرد:
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت/به پالیز آن سرو یازان بخفت -
نبودش پسر پنج دخترش بود/یکی کهتر از وی برادرش بود -
بدو داد ناگاه گنج و سپاه/همان مهر شاهی و تخت و کلاه -
جهاندار برنا ز گیتی برفت/برو سالیان برگذشته دو هفت -


 یزدگرد بزهکار، در چشمه ی سو، با لگد اسب آبی کشته شد:
 ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ/سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ -
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم/بلند و سیه و زاغ چشم -
پس پای او شد که بنددش دم/خروشان شد آن باره ی سنگ سم -
بغرید و یک جفته زد بر برش/به خاک اندر آمد سر و افسرش -
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد/چه جویی تو زین بر شده هفت گرد - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور ِ اورمزد ِ نرسی، شاپور ذوالاکتاف، شاپور ِ دوم *۱
***
دادگری:
 بگسترد بر پادشاهیش داد/همی بود یک چند بیرنج و شاد -
چنین گفت کاین پادشاهی به داد/بدارید کز داد باشید شاد-
 ز شاپور زانگونه شد روزگار/که در باغ با گل ندیدند خار -
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی/ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی -
مر او را به هر بوم دشمن نماند/بدی را به گیتی نشیمن نماند -


آبادگری:
 شاپور و زدن پل بر رود دجله:
چنین گفت شاپور با موبدان/ که ای پرهنر نامور بخردان -
پلی دیگر اکنون بباید زدن/شدن را یکی راه باز آمدن -
بدان تا چنین زیردستان ما/گر از لشکری در پرستان ما -
به رفتن نباشند زین سان به رنج/درم داد باید فراوان ز گنج -

آبادگری:
یکی پل بفرمود موبد دگر/به فرمان آن کودک تاجور -
ازو شادمان شد دل مادرش/بیاورد فرهنگ جویان برش -  


آبادگری:
شاپور، ابداع و  بنیان گزارادن میدان های شهری و میدان چوگان:
به زودی به فرهنگ جایی رسید/کز آموزگاران سراندر کشید -
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد/همآورد و هم رسم چوگان نهاد -

آبادگری:
ساختن خرم آباد برای اسیران رومی:
 وزان پس بر کشور خوزیان/فرستاد بسیار سود و زیان -
ز بهر اسیران یکی شهر کرد/جهان را ازان بوم پر بهر کرد -
کجا خرمآباد بد نام شهر/وزان بوم خرم کرا بود بهر -

آبادگری:
ساختن شارسان پیروز شاپور در شام و شارسان کنام ِ اسیران در اهواز:
 یکی شارستان کرد دیگر به شام/که پیروز شاپور کردش به نام -
به اهواز کرد آن سیم شارستان/بدو اندرون کاخ و بیمارستان -
کنام اسیرانش کردند نام/اسیر اندرو یافتی خواب و کام -
.
پ ن:
*۱ شاپور اورمزد، شاپور اورمزد نرسی، شاپور ذوالاکتاف، یا  شاپور دوم:
ورا موبدش نام شاپور کرد/بران شادمانی یکی سور کرد -
چهل روزه را زیر آن تاج زر/نهادند بر تخت فرخ پدر - 
تن خویش را از در فخر کرد/نشستنگه خود به اصطخر کرد -

پیروز شاه نام دیگرِ شاپور:
همی خواندندیش پیروز شاه/همی بود یک چند با تاج و گاه -

 مناسبت لقب ِ ذوالاکتاف:
سر طایر از ننگ در خون کشید/دو کتف وی از پشت بیرون کشید -
هرآنکس کجا یافتی از عرب/نماندی که باکس گشادی دو لب -
ز دو دست او دور کردی دو کفت/جهان ماند در کار او در شگفت -
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب/چو از مهره بگشاد کفت عرب -
 
شاپور، والریانوس رومی که او را اسیر و در پوست خر بسته بود را اسیر میکند.
شاپور، گرفتار در پوست خر:
 به جای ن برد و دستش ببست/به مردی ز دام بال کس نجست -
بر مست شمعی همی سوختند/به زاریش در چرم خر دوختند -
یکی ماهرخ بود گنجور اوی/گزیده به هر کار دستور اوی -
کلید در خانه او را سپرد/ به چرم اندرون بسته شاپور گرد-
همان روز ازان مرز لشکر براند/ ورا بسته در پوست آنجا بماند-

 قیصر، اسیر شاپور:
بفرمود تا قیصر روم را/بیارند سالار آن بوم را -
بشد روزبان دست قیصرکشان/ز زندان بیاورد چون بیهشان -
جفادیده چون روی شاپور دید/سرشکش ز دیده به رخ بر چکید-
بدو گفت شاه، ای سراسر بدی/که ترسایی و دشمن ایزدی -
چرا بندم از چرم خر ساختی/بزرگی به خاک اندر انداختی -
تو مهمان به چرم خر اندر کنی/به ایران گرایی و لشکر کنی -
ببینی کنون جنگ مردان مرد/کزان پس نجویی به ایران نبرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر *۱
***
دادگری:
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه/پراگنده شد فر و اورنگ شاه -
بفرمود تا رفت پیش اورمزد/ بدو گفت کای چون گل اندر فرزد -
تو بیدار باش و جهاندار باش/جهاندیدگان را خریدار باش -


چو بنشست شاه اورمزد بزرگ/به آبشخور آمد همی میش و گرگ -
چنین گفت کای نامور بخردان/جهان گشته و کار دیده ردان -
بکوشیم تا نیکی آریم و داد/خنک آنک پند پدر کرد یاد -
به مرد خردمند و فرهنگ و رای/بود جاودان تخت شاهی به پای -
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش/به بد در جهان تا توانی مکوش -
خرد همچو آبست و دانش زمین/بدان کاین جدا وان جدا نیست زین -
دل شاه کز مهر دوری گرفت/اگر بازگردد نباشد شگفت -
همان رسم شاپور شاه اردشیر/همی داشت آن شاه دانش پذیر -
جهانی سراسر بدو گشت شاد /چه نیکو بود شاه با بخش و داد -
همی راند با شرم و با داد کار/چنین تا برآمد برین روزگار -
   
.
پ ن:
* اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر، اردشیربابکان، از نوه اش(اورمزد ِ شاپور) نشانش را می پرسد: 

نترسید کودک به آواز گفت/که نام و نژادم نباید نهفت -

منم پور شاپور، کو پور تست/ز فرزند مهرک نژاد درست - 
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ -       


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***


رجزخوانی گشتاسب مست در بارگاه پدرش، لهراسب:

بفرمود لهراسپ تا مهتران/برفتند چندی ز لشکر سران- 

به خوان بر یکی جام میخواستند/دل شاه گیتی بیاراستند-

چو گشتاسپ میخورد برپای خاست/چنین گفت کای شاه با داد و راست-

 کنون من یکی بنده ام بر درت/پرستنده ی اختر و افسرت- 

ندارم کسی را ز مردان مرد/گر آیند پیشم به روز نبرد - 

مگر رستم زال سام سوار/که با او نسازد کسی کارزار-



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

رستم در خوان پنجم از هفت خوان، به اولاد:

 بخندید رستم ز گفتار اوی/ بدو گفت اگر با منی راه جوی- 

ببینی کزین یک تن پیلتن/ چه آید بران نامدار انجمن- 

به نیروی یزدان پیروزگر/ به بخت و به شمشیر تیز و هنر-

چو بینند تاو بر و یال من/به جنگ اندرون زخم کوپال من-

بدرّد پی و پوستشان از نهیب/عنان را ندانند باز از رکیب-



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

رجز خوانی رستم در خوان پنجم از هفت خوان، برای اولاد:

***

 بدو گفت اولاد نام تو چیست/چه مردی و شاه و پناه تو کیست- 

نبایست کردن برین ره گذر/ره نره دیوان پرخاشخر-

 

چنین گفت رستم که نام من ابر/اگر ابر باشد به زور هژبر- 

همه نیزه و تیغ بار آورد/سران را سر اندر کنار آورد- 

به گوش تو گر نام من بگذرد/دم و جان و خون و دلت بفسرد- 

نیامد به گوشت به هر انجمن/کمند و کمان گو پیلتن-

هرآن مام کو چون تو زاید پسر/کفن دوز خوانیمش ار مویه گر-

تو با این سپه پیش من رانده ای همی گوز (جوز) * بر گنبد افشانده ای-

پ ن:

*  گوز (جوز)، گردو


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

 تژاو به گیو گودرز: 

تژاو فریبنده گفت ای دلیر/درفش مرا کس نیارد بزیر- 

مرا ایدر اکنون نگینست و گاه/پرستنده و گنج و تاج و سپاه- 

همان مرز و شاهی چو افراسیاب/کس این را ز ایران نبیند بخواب- 

پرستار وز مادیانان گله/بدشت گروگرد کرده یله-

تو این اندکی لشکر من مبین/مرا جوی با گرز بر پشت زین- 

من امروز با این سپه آن کنم/کزین آمدن تان پشیمان کنم-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***


 رستم برای یزدان هم  رجز خوانی میکند:

چو رستم برآن اژدهای دژم/نگه کرد برزد یکی تیز دم-

 به یزدان چنین گفت کای دادگر/تو دادی مرا دانش و زور و فر- 

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل/بیابان بیآب و دریای نیل- 

بد اندیش بسیار و گر اندکیست/چو خشم آورم پیش چشمم یکیست-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

  رجز خوانی اژدها برای رستم:

 چنین گفت دژخیم نر اژدها/که از چنگ من کس نیابد رها-

 صد اندر صد از دشت جای منست/بلند آسمانش هوای منست- 

نیارد گذشتن به سر بر عقاب/ستاره نبیند زمینش به خواب-

 بدو اژدها گفت نام تو چیست/که زاینده را بر تو باید گریست-


رجز خوانی رستم برای اژدها:

چنین داد پاسخ که من رستمم/ز دستان و از سام و از نیرمم- 

به تنها یکی کینه ور لشکرم/به رخش دلاور زمین بسپرم-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

 رجز خوانی افراسیاب:

 که من خود برانم کز ایدر سپاه/از ان سوی جیحون گذارم براه- 

نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس/ نه گاه ونه تخت و نه بوق و نه - 

 بایران ازان گونه رانم سپاه/کزان پس نبیند کسی تاج و گاه- 

به کیخسرو این پس نمانم جهان/به سر بر فرود آیمش ناگهان- 

بخنجر ازان سان ببرم سرش/که گرید بدو لشکر و کشورش- 

مگر کاسمانی دگرگونه کار/فرازآید از گردش روزگار- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.

***

رجز خوانی رستم در ایوان افراسیاب

***

رستم پس از رهانیدن بیژن از چاه افراسیاب، به بارگاه افراسیاب شبیخون میزند:

 بکاخ اندر آمد خداوند رخش/همه فرش و دیبای او کرد بخش-

تهمتن همی گشت گرد سپاه/ز آهن بکردار کوهی سیاه- 

فغان کرد کای ترک شوریده بخت/که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت- 

ترا چون سواران دل جنگ نیست/ز گردان لشکر ترا ننگ نیست- 

که چندین بپیش من آیی به کین/به مردان و اسبان بپوشی زمین- 

چو در جنگ لشکر شود تیز چنگ/همی پشت بینم ترا سوی جنگ- 

ز دستان تو نشنیدی آن داستان/که دارد بیاد از گه باستان- 

که شیری نترسد ز یک دشت گور/ستاره نتابد چو تابنده هور- 

بدرد دل و گوش غرم سترگ/اگر بشنود نام چنگال گرگ- 

چو اندر هوا باز گسترد پر/بترسد ز چنگال او کبک نر- 

نه روبه شود ز آزمودن دلیر/نه گوران بسایند چنگال شیر- 

چو تو کس سبکسار خسرو مباد/چو باشد دهد پادشاهی بباد- 

بدین دشت و هامون تو از دست من/رهایی نیابی بجان و بتن- 

چو این گفته بشنید ترک دژم/بلرزید و برزد یکی تیز دم- 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
*** 
هرمزد از دیدن زدن سکه به نام خسرو پرویز، بر افروخته میشود: 
درم را همی مهر سازد به نیز/سبک داشتن بیشتر زین چه چیز -
 چو نامه به نزدیک هرمز رسید/رخش گشت زان نامه چون شنبلید-
بپیچید و شد بر پسر بدگمان/بگفت این به آیین گشسب آن زمان-
که خسرو به مردی بجایی رسید/که از ما همی سر بخواهد کشید -
درم را همی مهر سازد به نیز/سبک داشتن بیشتر زین، چه چیز-
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب/که بی تو مبیناد میدان و اسب -
بدو گفت هرمز که در ناگهان/مر این شوخ را گم کنم از جهان -
نهانی یکی مرد را خواندند/شب تیره با شاه بنشاندند - 

هرمزد نوشیروان، امر به  زهر دادن پسرش خسرو پرویز  و به بند کشیدن خویشان او می کند:
 بدو گفت هرمزد، فرمان گزین/ز خسرو بپرداز روی زمین -  
کنون زهر با می بجام اندرون/ازان به، کجا دست یازم به خون-
چنین داد پاسخ که ایدون کنم/به افسون ز دل مهر بیرون کنم-


آیین گشسب طراح نقشه ی ترور خسرو پرویز:
 کنون زهر فرماید از گنج شاه/چو او مست گردد شبان سیاه-
کنم زهر با می به جام اندرون/ازان به کجا دست یازم به خون-


حاجب دربار، خسرو پرویز را از طرح ترور آگاه می سازد و خسرو پرویز از طیسفون به آذرآبادگان می رود:
ازین ساختن، حاجب آگاه شد/برو خواب و آرام کوتاه شد - 
 بیامد دوان پیش خسرو بگفت/همه رازها برگشاد ازنهفت-
چوبشنید خسرو که شاه جهان/همی کشتن او سگالد نهان-
شب تیره از طیسفون درکشید/توگفتی که گشت از جهان ناپدید-
نداد آن سر پر بها رایگان/همی تاخت تا آذر ابادگان- 
 
 پس از ترفند ترور ناموفق خسرو پرویز به دستور پدرش هرمزد نوشیروان، هرج و مرج حاکم میشود و بندوی و گستهم دایی های خسرو پرویز و سایر زندانیان، شورش کرده و به دربار هرمزد نوشیروان میروند و او را کور و برکنار و خسرو پرویز را شاه میکنند:
ز کار زمانه چو آگه شدند/ز فرمان بگشتند و بی ره شدند-
شکستند زندان و بر شد خروش/بران سان که هامون بر آید بجوش-
همی رفت گستهم و بندوی پیش/زره دار با لشکر و ساز خویش-
یکایک ز دیده بشستند شرم/سواران بدرگاه رفتند گرم-
که هرمز بگشتست از رای وراه/ازین پس مر او را مخوانید شاه-
بگفتار گستهم یکسر سپاه/گرفتند نفرین به آزرم شاه-
که هرگز مبادا چنین تاجور/کجا دست یازد به خون پسر-
چو تاج از سر شاه برداشتند/ز تختش نگونسار برگاشتند-
نهادند پس داغ بر چشم شاه/شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه-
ورا همچنان زنده بگذاشتند/ز گنج آنچ بد پاک برداشتند-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
کسرا انوشیروان، پاسخ ِ "مرد نیکو سخن" به پرسشی را در قالب پند نامه به فرزندش، هرمزد نوشینروان گوشزد میکند

***

پرسش کسری از "مرد نیکو سخن":
بپرسیدم از مرد نیکو سخن/کسی کو به سال و خرد بد کهن-
که از ما به یزدان که نزدیکتر/کرا نزد او راه باریکتر-
پاسخ:
به دانش گرای و خرد بر گزین:
چنین داد پاسخ که دانش گزین/چو خواهی ز پروردگار آفرین-
که نادان فزونی ندارد ز خاک/به دانش بسنده کند جان پاک-
به دانش بود شاه زیبای تخت/که داننده بادی و پیروز بخت-
هنر جوی با دین و دانش گزین/چو خواهی که یابی ز بخت آفرین-
گرامی کن او را که در پیش تو/سپر کرده جان بر بد اندیش تو-
بدانش دو دست ستیزه ببند/چو خواهی که از بد نیابی گزند-
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی/ره برتری بازجوی از بهی-
همیشه یکی دانشی پیش دار/ورا چون روان و تن خویش دار-

پیمان مشکن:
مبادا که گردی تو پیمان شکن/که خاک ست پیمان شکن را کفن-

دادگر باش و گوش به بدگوی مسپار:
به بادافره بیگناهان مکوش/به گفتار بدگوی مسپار گوش-
به هر کار فرمان مکن جز بداد/که از داد باشد روان تو شاد-

زبان را در کام، به دروغ مگردان:
زبان را مگردان بگرد دروغ/چو خواهی که تخت تو گیرد فروغ-

چشم به مال دیگران نداشته باش. دوست را دوست بدار و بر دشمنش بتاز:
وگر زیردستی بود گنجدار/تو او را ازان گنج بیرنج دار-
که چیز کسان دشمن گنج تست/بدان گنج شو شاد کز رنج تست-
وگر زیردستی شود مایه دار/همان شهریارش بود سایه دار-
همی در پناه تو باید نشست/اگر زیردست ست اگر دُر پرست-
چو نیکی کند با تو پاداش کن/ابا دشمن دوست پرخاش کن-

خود را از گزند و آزار دنیا ایمن مبین:
وگر گردی اندر جهان ارجمند/ز درد تن اندیش و درد گزند-
سرای سپنج ست هرچون که هست/بدو اندر ایمن نشاید نشست-

دادگستر باش و بی هنر را بها مده:
بزرگان وبازارگانان شهر/همی داد باید که یابند بهر-
کسی کو ندارد هنر بانژاد/مکن زو به نیز از کم و بیش یاد-

سلاح در کف نا اهلش مگذار:
مده مرد بی نام را ساز جنگ/که چون بازجویی نیاید به چنگ-
به دشمن دهد مر تو را دوستدار/دو کار آیدت پیش دشوار و خوار-
سلیح تو درکارزار آورد/همان بر تو روزی به کار آورد-

بر مستمند، سخاوتمند باش:
ببخشای برمردم مستمند/ز بد دور باش و بترس از گزند-

افتاده باش:
همیشه نهان ِ دل خویش جوی/مکن رادی و داد هرگز بروی-
همان نیز نیکی باندازه کن/ز مرد جهاندیده بشنو سخن-

دیده بر دنیا مبند:
بدنیی گرای و بدین دار چشم/که از دین بود مرد را رشک وخشم-

قناعت پیشه کن:
هزینه باندازه ی گنج کن/دل از بیشی گنج، بی رنج کن-

از داد پیشینیان بیاموز:
بکردار شاهان پیشین نگر/نباید که باشی مگر دادگر-
که نفرین بود بهر بیداد شاه/تو جز داد مپسند و نفرین مخواه-
 
خونخواره مباش:
گزافه مفرمای خون ریختن/وگر جنگ را لشکر انگیختن-
.
* بَدی، باشی


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
گیو از رستم میخواهد که در رفتن به بارگاه کیکاووس، تعلل نکند:
  به روز چهارم برآراست گیو/چنین گفت با گرد سالار نیو-
که کاووس تندست و هشیار نیست/هم این داستان بر دلش خوار نیست-
به زابلستان گر درنگ آوریم/ز می باز پیگار و جنگ آوریم-
شود شاه ایران به ما خشمگین/ز ناپاک رایی درآید بکین-
بدو گفت رستم که مندیش ازین/که با ما نشورد کس اندر زمین-

بی توجهی رستم بر کیکاووس گران می آید. دل بزرگی رستم را بر نمی تابد و به رستم و طوس و گیو بر می آشوبد.

رجز خوانی کیکاووس:
چو رفتند و بردند پیشش نماز/برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز-
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست/پس آنگاه شرم از دو دیده بشست-
که رستم که باشد فرمان من/کند پست و پیچد ز پیمان من-
بگیر و ببر زنده بردارکن/وزو نیز با من مگردان سخن-
برآشفت با گیو و با پیلتن/فرو ماند خیره همه انجمن-
بفرمود پس طوس را شهریار/که رو هردو را زنده برکن به دار-
خود از جای برخاست کاووس کی/برافروخت برسان آتش ز نی-
بشد طوس و دست تهمتن گرفت/بدو مانده پرخاش جویان شگفت-
که از پیش کاووس بیرون برد/مگر کاندر آن تیزی افسون برد-

 رجز خوانی رستم:
تهمتن برآشفت با شهریار/که چندین مدار آتش اندر کنار-
همه کارت از یکدگر بدترست/ترا شهریاری نه اندرخورست-
تو سهراب را زنده بر دار کن/پرآشوب و بدخواه را خوار کن-
بزد تند یک دست بر دست طوس/تو گفتی ز پیل ژیان یافت -
ز بالا نگون اندرآمد به سر/برو کرد رستم به تندی گذر-
به در شد به خشم اندرآمد به رخش/منم گفت شیراوژن و تاجبخش-
چو خشم آورم شاه کاووس کیست/چرا دست یازد به من طوس کیست-
زمین بنده و رخش گاه منست/نگین گرز و مغفر کلاه منست-
شب تیره از تیغ رخشان کنم/به آورد گه بر سرافشان کنم-
سر نیزه و تیغ یار من اند/دو بازو و دل شهریار من اند-
چه آزاردم او نه من بنده ام/یکی بندهی آفریننده ام-
به ایران ار ایدون که سهراب گرد/بیاید نماند بزرگ و نه خرد-
شما هر کسی چارهی جان کنید/خرد را بدین کار پیچان کنید-
به ایران نبینید ازین پس مرا/شما را زمین پر کرگس مرا-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
سهراب پس از شناسایی سران سپاه ایران توسط هجیر* از فراز دژ سپید، به خیمه و خرگاه دشمن میزند.

***

 هجیر از فراز دژ سپید، سران و سرداران ایرانی بجز رستم را به سهراب می نمایاند:
به سهراب گفت این چه آشفتنست/همه با من از رستمت گفتنست-
نباید ترا جست با او نبرد/برآرد به آوردگاه از تو گرد-
همی پیلتن را نخواهی شکست/همانا که آسان نیاید به دست-
چو بشنید این گفتهای درشت/نهان کرد ازو روی و بنمود پشت-
ز بالا زدش تند یک پشت دست/بیفگند و آمد به جای نشست-

رجز خوانی سهراب:
 ز تندی به جوش آمدش خون برگ/نشست از بر باره ی تیزتگ-
خروشید و بگرفت نیزه به دست/به آوردگه رفت چون پیل مست-
کس از نامداران ایران سپاه/نیارست کردن بدو در نگاه-
 ازان پس خروشید سهراب گرد/همی شاه کاووس را بر شمرد-
چنین گفت با شاه آزاد مرد/که چون است کارت به دشت نبرد-
چرا کردهای نام کاووس کی/که در جنگ نه تاو داری نه پی-
تنت را برین نیزه بریان کنم/ستاره بدین کار گریان کنم-
یکی سخت سوگند خوردم به بزم/بدان شب کجا کشته شد ژنده رزم-
کز ایران نمانم یکی نیزهدار/کنم زنده کاووس کی را به دار-
که داری از ایرانیان تیز چنگ/که پیش من آید به هنگام جنگ-
همی گفت و می بود جوشان بسی/از ایران ندادند پاسخ کسی-

 رجز خوانی سهراب در مصاف با رستم:
بمالید سهراب کف را به کف/بآوردگه رفت از پیش صف-
به رستم چنین گفت کاندر گذشت/ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت-
از ایران نخواهی دگر یار کس/چو من با تو باشم بآورد بس-
به آوردگه بر ترا جای نیست/ترا خود به یک مشت من پای نیست-
به بالا بلندی و با کتف و یال/ستم یافت بالت ز بسیار سال-

رجز خوانی سهراب در زورآزمایی اول با رستم:
 بخندید سهراب و گفت ای سوار/به زخم دلیران نهای پایدار-
به رزم اندرون رخش گویی خرست/دو دست سوار از همه بترست-
اگرچه گوی سرو بالا بود/جوانی کند پیر کانا بود-
 
پ ن:
* هجیر، پسر گودرز:
نگه کرد گودرز تا پشت اوی/که دارد ز گردان پرخاشجوی-
گرامی پسر شیر شرزه هجیر/به پشت پدر بود با تیغ و تیر -

هجیر، برادر ِ گیو، بهرام، شیدوش، رهام و بانو رام (بانو گشسب همسر رستم).

هجیر، دژبان دژ سپید، که اسیر سهراب شد. 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
نعمان و منذر از قسانیان و شیبان، نفر آورده  و بهرام گور را در مقابل خسرو پرویز، حمایت می کنند. 
***
رجزخوانی منذر:
 ور ایدون کجا کین و جنگ آورند/بپیچند و خوی پلنگ آورند-
من این دشت جهرم چو دریا کنم/ز خورشید تابان ثریا کنم-
بر آنم که بینند چهر ترا/چنین برز و بالا و مهر ترا-
خردمندی و رای و فرهنگ تو/شکیبایی و دانش و سنگ تو-
نخواهند جز تو کسی تخت را/کله را و زیبایی بخت را-
ور ایدونک گم کرده دارند راه/بخواهند بردن همی از تو گاه-
من و این سواران و شمشیر تیز/برانگیزم اندر جهان رستخیز-
ببینی بروهای پرچین من/فدای تو بادا تن و دین من-
چو بینند بیمر سپاه مرا/همان رسم و آیین و راه مرا-
همین پادشاهی که میراث تست/پدر بر پدر کرد شاید درست-
سه دیگر که خون ریختن کار ماست/همان ایزد دادگر یار ماست-
کسی را جز از تو نخواهند شاه/که زیبای تاجی و زیبای گاه-
ز منذر چو شاه این سخنها شنید/بخندید و شادان دلش بردمید-
.
پ ن:
 * منذر، از درباریان یزدگرد و یار نعمان عرب.
منذر، از مربیان بهرام ِ یزدگرد(بهرام گور). بیش از سی سال بهرام را در یمن پرورش داد. وسپس او را نزد پدرش(یزدگرد) فرستاد:
بدو گفت منذر بسی رنج دید/که آزاده بهرام را پرورید -
نگه کرد از آغاز فرجام را/بدو داد پر مایه بهرام را -
 
منذر، از یمن برای دادخواهی از بیداد قیصر نزد نوشیروان می آید. 
منذر، از دانشوران دوره ی یزدگرد:
بیامد ز هر کشوری موبدی/جهاندیده و نیک پی بخردی -
برفتند نعمان و منذر به شب/بسی نامداران گرد از عرب - 
ستاره شمر نیست چون ما کسی/که از هندسه بهره دارد بسی - 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
 گم شدن کاووس کی:
همه در گرفتند ز ایران پناه/به ایرانیان گشت گیتی سیاه-
دو بهره سوی زاولستان شدند/به خواهش بر پور دستان شدند-
که ما را ز بدها تو باشی پناه/چو گم شد سر تاج کاووس شاه-

 ببارید رستم ز چشم آب زرد/دلش گشت پرخون و جان پر ز درد-
چنین داد پاسخ که من با سپاه/میان بسته ام جنگ را کینه خواه-
چو یابم ز کاووس شاه آگهی/کنم شهر ایران ز ترکان تهی-
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه/ز بند کمینگاه و کار سپاه-


پیام رستم به شاه هاماوران:
اگر شاه کاووس یابد رها/تو رستی ز چنگ و دم اژدها-
وگرنه بیارای جنگ مرا/به گردن بپیمای هنگ مرا-

رجز خوانی شاه هاماوران در پیام به رستم:
چنین داد پاسخ که کاووس کی/به هامون دگر نسپرد نیز پی-
تو هرگه که آیی به بربرستان/نبینی مگر تیغ و گرز گران-
همین بند و زندانت آراستست/اگر رایت این آرزو خواستست-
بیایم بجنگ تو من با سپاه/برین گونه سازیم آیین و راه-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
هومان ویسه، پیران ویسه، پس از کشتن شدن چنکش به دست رستم دستان، سراسیمه و نگران و درمانده، از حضور رستم در آوردگاه، از خاقان یاری می خواهند.
***
 هومان به پیران ویسه:
بشد تیز هومان هم اندر زمان/شده گونه از روی و آمد دمان-
به پیران چنین گفت کای نیک بخت/بد افتاد ما را ازین کار سخت-
که این شیردل رستم زابلیست/برین لشکر اکنون بباید گریست-
که هرگز نتابند با او بجنگ/به خشکی پلنگ و بدریا نهنگ-

پیران ویسه به خاقان:
 بدو گفت پیران که ای رزمساز/بترسم که روز بد آید فراز-
گر ایدونک این تیغ زن رستمست/بدین دشت ما را گه ماتمست-
بر آتش بسوزد بر و بوم ما/ندانم چه کرد اختر شوم ما-
بشد پیش خاقان پر از آب چشم/جگر خسته و دل پر از درد و خشم-

رجز خوانی خاقان و دل و جرات دادن به پیران ویسه و هومان که تن رستم از آهن و روی و خورشتش سنگ و آهن هم اگر باشد، تیر و ژوپین من از او گذر خواهد کرد:
بدو گفت خاقان برو پیش اوی/چنانچون بباید سخن نرم گوی-
اگر آشتی خواهد و دستگاه/چه باید برین دشت رنج سپاه-
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد/سزد گر نجوییم چندین نبرد-
وگر زیر چرم پلنگ اندرست/همانا که رایش بجنگ اندرست-
همه یکسره نیز جنگ آوریم/برو دشت پیکار تنگ آوریم-
همه پشت را سوی یزدان کنیم/به نیروی او رزم شیران کنیم-
هم او را تن از آهن و روی نیست/جز از خون وز گوشت وز موی نیست- 

نه اندر هوا باشد او را نبرد/دلت را چه سوزی به تیمار و درد- 
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد/همان تیر و ژوپین برو بگذرد-

.

پ ن:

* چنکش، از گردان تورانی در جنگ هماون: 

ازان دشت چنکش برانگیخت اسب/همی رفت برسان آذر گشسب - 

چنکش،

 سواری سرافراز و خسروپرست/بیامد ببر زد برین کار دست - 

که چنگش بدش نام و جوینده بود/دلیر و به هر کار پوینده بود -

چنکش، کشته به دست رستم در جنگ هماون: 

همانگاه رستم رسید اندروی/همه دشت زیشان پر از گفت و گوی -

 دم اسپ ناپاک چنگش گرفت/دو لشکر بدو مانده اندر شگفت - 

زمانی همی داشت تا شد غمی/ز بالا بزد خویشتن بر زمی - 

بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست/تهمتن ورا کرد با خاک راست - 

همانگاه کردش سر از تن جدا/همه کام و اندیشه شد بی‌نوا - 

(بهادر امیرعضدی)


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***

رجز خوانی هومان و گودرز:
***

رجز خوانی هومان :
کمر بسته ی کین آزادگان/به نزدیک گودرز کشوادگان-
بیامد یکی بانگ بر زد بلند/که ای برمنش مهتر دیو بند-
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه/وزان پس کشیدی سپه را براه-
چنین بود با شاه پیمان تو/به پیران سالار فرمان تو-
فرستاده کامد به توران سپاه/گزین پور تو گیو لشکرپناه-
ازان پس که سوگند خوردی به ماه/به خورشید و ماه و به تخت و کلاه-
که گر چشم من در گه کارزار/به پیران بر افتد بر آرم دمار-
چو شیر ژیان لشکر آراستی/همی بر ز او جنگ ما خواستی-
کنون از پس کوه چون مستمند/نشستی به کردار غرم نژند-
به کردار نخچیر کز شرزه شیر/گریزان و شیر از پس اندر دلیر-
گزیند به بیشه درون جای تنگ/نجوید ز تیمار جان نام و ننگ-
یکی لشکرت را به هامون گذار/چه داری سپاه از پس کوهسار -
چنین بود پیمانت با شهریار/که بر کینه گه کوه گیری حصار-

گودرز:
بدو گفت گودرز کاندیشه کن/که باشد سزا با تو گفتن سخن-
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن/به بی دانشی بر نهی این سخن-
تو بشناس کز شاه فرمان من/همین بود سوگند و پیمان من-
کنون آمدم با سپاهی گران/از ایران گزیده دلاور سران-
شما هم به کردار روباه پیر/ به بیشه در از بیم نخچیرگیر-
همی چاره سازید و دستان و بند/گریزان ز گرز و سنان و کمند-
دلیری مکن جنگ ما را مخواه/که روباه با شیر ناید براه-

چو هومان ز گودرز پاسخ شنید/چو شیر اندران رزمگه بر دمید-

هومان:
بگودرز گفت ار نیایی به جنگ/تو با من نه زانست کایدت ننگ-
ازان پس که جنگ پشن دیده ای/سر از رزم ترکان بپیچیده ای-
به لاون به جنگ آزمودی مرا/بآوردگه بر ستودی مرا-
ار ایدونک هست اینک گویی همی/وزین کینه کردار جویی همی-
یکی بر گزین از میان سپاه/که با من بگردد بآوردگاه-
که من از فریبرز و رهام جنگ/بجستم بسان دلاور پلنگ-
بگشتم سراسر همه انجمن/نیاید ز گردان کسی پیش من-
بگودرز بد بند پیکارشان/شنیدن نه ارزید گفتارشان-
تو آنی که گویی بروز نبرد/بخنجر کنم لاله بر کوه زرد-
یکی با من اکنون بدین رزمگاه/بگرد و بگرز گران کینه خواه-
فراوان پسر داری ای نامور/همه بسته بر جنگ ما بر کمر-
 یکی را فرستی بر من بجنگ/اگر جنگجویی چه جویی درنگ-

گودرز:
چنین داد پاسخ به هومان که رو/بگفتار تندی و در کار نو-
چو در پیش من برگشادی زبان/بدانستم از آشکارت نهان-
که کس را ز ترکان نباشد خرد/کز اندیشه ی خویش رامش برد-
ندانی که شیر ژیان روز جنگ/نیالاید از بن به روباه چنگ-
و دیگر دو لشکر چنین ساخته/همه بادپایان سر افراخته-
به کینه دو تن پیش سازند جنگ/همه نامداران بخایند چنگ-
سپه را همه پیش باید شدن/به انبوه زخمی بباید زدن-
تو اکنون سوی لشکرت باز شو/بر افراز گردن به سالار نو-
کز ایرانیان چند جستم نبرد/نزد پیش من کس جز از باد سرد-
بدان رزمگه بر شود نام تو/ز پیران بر آید همه کام تو-

هومان:
بدو گفت هومان به بانگ بلند/که بی کردن ِ کار، گفتار چند-
یکی داستان زد جهاندار شاه/به یاد آورم اندرین کینه گاه-
که تخت کیان جست خواهی مجوی/چو جویی از آتش مبرتاب روی-
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست/وگر گل چنی راه بیخار نیست-
نداری ز ایران یکی شیر مرد/که با من کند پیش لشکر نبرد-
به چاره همی باز گردانیم/نگیرم فریبت اگر دانیم-



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی هومان و فریبرز:
***
رجز خوانی هومان:
بنزد فریبرز با ترجمان/بیامد بکردار باد دمان-
یکی برخروشید کای بدنشان/فروبرده گردن ز گردنکشان-
سواران و پیلان و زرینه کفش/ترا بود با کاویانی درفش-
بترکان سپردی بروز نبرد/یلانت بایران نخوانند مرد-
چو سالار باشی شوی زیردست/کمر بندگی را ببایدت بست-

فریبرز:
 چنین داد پاسخ فریبرز باز/که با شیر درنده کینه مساز-
چنینست فرجام روز نبرد/یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد-
به پیروزی اندر بترس از گزند/که یکسان نگردد سپهر بلند-
 سپه را به ویست فرمان جنگ/بدو بازگردد همه نام و ننگ-
اگر با توم جنگ فرمان دهد/دلم پر ز دردست درمان دهد-
ببینی که من سر چگونه/برآرم چو پای اندر آرم بجنگ-


 هومان به فریبرز :
چنین پاسخش داد هومان که بس/بگفتار بینم ترا دسترس-
 بدین تیغ کاندر میان بسته ای/گیا بُر، که از جنگ خود رسته ای-
بدین گرز جویی همی کارزار/که از ترگ و جوشن نیاید بکار-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی رهام و هومان.
***
رجز خوانی هومان:
 چو هومان ز نزد سواران برفت/بیامد بنزدیک رهام تفت-
وزانجا خروشی برآورد سخت/که ای پور سالار بیدار بخت-
 بجنبان عنان اندرین رزمگاه/میان دو صف برکشیده سپاه-
به آورد با من ببایدت گشت/سوی رود خواهی وگر سوی دشت-
 که جوید نبردم ز جنگاوران/بتیغ و سنان و بگرز گران-
هرآنکس که پیش من آید به کین/زمانه برو بر نوردد زمین-
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ/بدرّد دل شیر و چرم پلنگ-

رجز خوانی رهام:
چنین داد رهام پاسخ بدوی/که ای نامور گرد پرخاشجوی-
زترکان ترا بخرد انگاشتم/ازین سان که هستی نپنداشتم-
که تنها بدین رزمگاه آمدی/دلاور بپیش سپاه آمدی-
بر آنی که اندر جهان تیغدار/نبندد کمر چون تو دیگر سوار-
یکی داستان از کیان یاد کن/زفام خرد گردن آزاد کن-
که هر کو بجنگ اندر آید نخست/ره بازگشتن ببایدش جست-

 هومان:
بدو گفت هومان که خیره مگوی/بدین روی با من بهانه مجوی-
تو این رزم را جای مردان گزین/نه مرد سوارانی و دشت کین-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه. 

***

رجز خوانی دو همآورد، در هنگامه ی رزم.

***

در گیر و دار نبرد، زخم های اسفندیار بر رستم، کاری ست و زخم های رستم بر تن ِ اسفندیار ِ روئین تن، کارگر نمی افتد:

 چو او از کمان تیر بگشاد شست/تن رستم و رخش جنگی بخست- 

بر رخش ازان تیرها گشت سست/نبد باره و مرد جنگی درست- 

همی تاخت بر گردش اسفندیار/نیامد برو تیر رستم به کار-

 به بالا ز رستم همی رفت خون/بشد سست و لرزان که بیستون-


 نبرد آغازین رستم و اسفندیار.

رجز خوانی اسفندیار:  

 بخندید چون دیدش اسفندیار/بدو گفت کای رستم نامدار- 

چرا گم شد آن نیروی پیل مست/ز پیکان چرا پیل جنگی بخست- 

کجا رفت آن مردی و گرز تو/به رزم اندرون فره و برز تو- 

گریزان به بالا چرا برشدی/چو آواز شیر ژیان بشندی-

 چرا پیل جنگی چو روباه گشت/ز رزمت چنین دست کوتاه گشت- 

تو آنی که دیو از تو گریان شدی/دد از تف تیغ تو بریان شدی-


دومین نبرد رستم و اسفندیار.

زین سوی رستم:

سپیده همانگه ز که بر دمید/میان شب تیره اندر چمید-

 بپوشید رستم سلیح نبرد/همی از جهان آفرین یاد کرد- 

چو آمد بر لشکر نامدار/که کین جوید از رزم اسفندیار- 

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش/برآویز با رستم کینه کش- 

چو بشنید آوازش اسفندیار/سلیح جهان پیش او گشت خوار- 

چنین گفت پس با پشوتن که شیر/بپیچد ز چنگال مرد دلیر- 

گمانی نبردم که رستم ز راه/به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه-


 زان سوی اسفندیار:

بپوشید جوشن یل اسفندیار/بیامد بر رستم نامدار-


اسفندیار

خروشید چون روی رستم بدید/که نام تو باد از جهان ناپدید- 

فراموش کردی تو سگزی مگر/کمان و بر مرد پرخاشخر- 

ز نیرنگ زالی بدین سان درست/وگرنه که پایت همی گور جست- 

بکوبمت زین گونه امروز یال/کزین پس نبیند ترا زنده زال-


رستم

چنین گفت رستم به اسفندیار/که ای سیر ناگشته از کارزار- 

بترس از جهاندار یزدان پاک/خرد را مکن با دل اندر مغاک- 

من امروز نز بهر جنگ آمدم/پی پوزش و نام و ننگ آمدم- 

تو با من به بیداد کوشی همی/دو چشم خرد را بپوشی همی-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که مرد فریب/نیم روز پرخاش و روز نهیب- 

اگر زنده خواهی که ماند به جای/نخستین سخن، بند بر نِه به پای- 

از ایوان و خان چند گویی همی/رخ آشتی را بشویی همی-


 رستم:

دگر باره رستم زبان برگشاد/ مکن شهریارا ز بیداد یاد- 

مکن نام من در جهان زشت و خوار/ که جز بد نیاید ازین کارزار-


اسفندیار:

 به رستم چنین گفت اسفندیار/که تا چندگویی سخن نابکار- 

مرا گویی از راه یزدان بگرد/ز فرمان شاه جهانبان بگرد- 

که هرکو ز فرمان شاه جهان/بگردد سرآید بدو بر زمان- 

جز از بند گر کوشش (و) کارزار/به پیشم دگرگونه پاسخ میار-


رستم:

 به تندی به پاسخ گو نامدار/چنین گفت کای پرهنر شهریار- 

همی خوار داری تو گفتار من/به خیره بجویی تو آزار من-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که چند از فریب/همانا به تنگ اندر آمد نشیب-


مدارای رستم راه به جایی نمی برد. رستم، تحمیل ِ نبرد را به جان می خرد:

 بدانست رستم که لابه به کار/نیاید همی پیش اسفندیار-

 کمان را به زه کرد و آن تیر گز/که پیکانش را داده بد آب رز- 

همی راند تیر گز اندر کمان/سر خویش کرده سوی آسمان- 

همی گفت کای پاک دادار هور/فزاینده ی دانش و فر و زور- 

همی بینی این پاک جان مرا/توان مرا هم روان مرا- 

که چندین بپیچم که اسفندیار/مگر سر بپیچاند از کارزار- 

تو دانی که بیداد کوشد همی/همی جنگ و مردی فروشد همی- 

به بادافره ی  این گناهم مگیر/تویی آفریننده ی ماه و تیر-


اسفندیار جنگاور خودکامه، بیقرار ست و همچنان سر ِ جنگ دارد:

 چو خودکامه جنگی، بدید آن درنگ/که رستم همی دیر شد سوی جنگ-

بدو گفت کای سگزی بدگمان/نشد سیر جانت ز تیر و کمان- 

ببینی کنون تیر گشتاسپی/دل شیر و پیکان لهراسپی-


تُندر ِ کین، می غرد و آسمان ِ  کینه، می بارد:

یکی تیر بر ترگ رستم بزد/چنان کز کمان سواران سزد-

 تهمتن گز اندر کمان راند زود/بران سان که سیمرغ فرموده بود- 

بزد تیر بر چشم اسفندیار/سیه شد جهان پیش آن نامدار- 

خم آورد بالای سرو سهی/ازو دور شد دانش و فرهی- 

نگون شد سر شاه یزدانپرست/بیفتاد چاچی کمانش ز دست-


واپسین رجز خوانی رستم به گوش ِ  جان اسفندیار می نشیند و در تاری چشمان ِ  تار بینش، محو می شود. 

 چنین گفت رستم به اسفندیار/که آوردی آن تخم زفتی به بار- 

تو آنی که گفتی که رویین تنم/بلند آسمان بر زمین بر زنم- 

من از شست تو هشت تیر خدنگ/بخوردم ننالیدم از نام و ننگ- 

به یک تیر برگشتی از کارزار/بخفتی برآن باره ی نامدار- 

هماکنون به خاک اندر آید سرت/بسوزد دل مهربان مادرت-

.

                      بهادر امیرعضدی 


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی کاموس کشانی و به شمار نیاوردن رستم و جرات دادن به پیران ویسه:
 بمان تا هنرها پدید آوریم/تو در بستی و ما کلید آوریم-
گر از کابل و زابل و مای و هند/شود روی گیتی چو رومی پرند-

 همانا به تنها تن من نیند/نگویی که ایرانیان خود کیند-
تو ترسانی از رستم نامدار/نخستین ازو من برآرم دمار-
گرش یک زمان اندر آرم بدام/نمانم که ماند بگیتیش نام-
تو از لشکر سیستان خسته ای/دل خویش در جنگشان بسته ای-
یکی بار دست من اندر نبرد/نگه کن که برخیزد از دشت گرد-
بدانی که اندر جهان مرد کیست/دلیران کدامند و پیکار چیست-
از ایرانیان نیست چندین سخن/دل جنگجویان چنین بد مکن-
بایران نمانیم یک سرفراز/برآریم گرد از نشیب و فراز-
هرانکس که هستند با جاه و آب/فرستیم نزدیک افراسیاب-
همه پای کرده به بندگران/وزیشان فگنده فراوان سران-
بایران نمانیم برگ درخت/نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت-
بخندید پیران و کرد آفرین/بران نامداران و خاقان چین-

 چنین گفت پیران که از تخت و گاه/شدم سیر و بیزارم از هور و ماه-
که چون من شنیدم کز ایران سپاه/خرامید و آمد بدین رزمگاه-

رجز خوانی کلباد ویسه*۲:
 بدو گفت کلباد کین درد چیست/چرا باید از طوس و رستم گریست-
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه/میان اندرون باد را نیست راه-
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک/ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک-

پ ن:
*۱ کاموس کشانی، از نیرو های کمکی تورانیان در جنگ هماون از ماوراء النهر:
یکی مهتر از ماورالنهر بر/که بگذارد از چرخ گردنده سر -
سر سرافرازان و کاموس نام/برآرد ز گودرز و از طوس نام -
دلاور چو کاموس شمشیرزن/که چشمش ندیدست هرگز شکن -
همه کارهای شگرف آورد/چو خشم آورد باد و برف آورد -

کاموس کشانی، از سران ده لشکر کمکی پیران.
کاموس کشانی، مرد دوم لشکر خاقان.
کاموس کشانی، کشته بدست رستم در جنگ با خاقان

*۲ کلباد ویسه، پهلوان تورانی پسر ویسه -کشته به دست فریبرز ِ کیکاووس در نبرد یازده رخ.
 نخستین فریبرز نیو دلیر/ز لشکر برون تاخت برسان شیر-
بنزدیک کلباد ویسه دمان/بیامد بزه برنهاده کمان-
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست/کشید آن پرنداور از دست راست-
برآورد و زد تیر بر گردنش/بدو نیم شد تا کمرگه تنش-
فرود آمد از اسب و بگشاد بند/ز فتراک خویش آن کیانی کمند-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه.
***
رجز خوانی رستم و اشکبوس

***

رستم فرماندهی سپاه را به طوس می سپارد و رو سوی اشکبوس میگذارد:
 تو قلب سپه را بآیین بدار/من اکنون پیاده کنم کارزار-
کمان بزه را به بازو فگند/به بند کمر بر بزد تیر چند-

رستم:
خروشید کای مرد رزم آزمای/هم آوردت آمد مشو باز جای-

کشانی بخندید و خیره بماند/عنان را گران کرد و او را بخواند-

اشکبوس:
بدو گفت خندان که نام تو چیست/تن بی سرت را که خواهد گریست-

رستم:
تهمتن چنین داد پاسخ که نام/چه پرسی کزین پس نبینی تو کام-
مرا مادرم نام، مرگ تو کرد/زمانه مرا پتک ترگ تو کرد-

اشکبوس:
کشانی بدو گفت بی بارگی/به کشتن دهی سر به یکبارگی-

رستم:
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی/که ای بیهده مرد پرخاشجوی-
پیاده ندیدی که جنگ آورد/سر ِ سرکشان زیر سنگ اورد-
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ/سوار اندر آیند هر سه بجنگ-
هم اکنون ترا ای نبرده سوار/پیاده بیاموزمت کارزار-
پیاده مرا زان فرستاد طوس/که تا اسپ بستانم از اشکبوس-
کشانی پیاده شود همچو من/ز دو روی خندان شوند انجمن-
پیاده به از چون تو پانصد سوار/بدین روز و این گردش کارزار-

اشکبوس:
کشانی بدو گفت با تو سلیح/نبینم همی جز فسوس و مزیح-
بدو گفت رستم که تیر و کمان/ببین تا هم اکنون سر آری زمان-

چو نازش به اسپ گرانمایه دید/کمان را بزه کرد و اندر کشید-
یکی تیر زد بر بر ِ اسپ اوی/که اسپ اندر آمد ز بالا بروی-

رستم:
بخندید رستم بآواز گفت/که بنشین به پیش گرانمایه جفت-
سزد گر بداری سرش درکنار/زمانی بر آسایی از کارزار-
.
پ ن:
*۱ اشکبوس کشانی، گرد تورانی ، از سرداران سپاه افراسیاب.
 اشکبوس کشانی، کشته بدست رستم در جنگ هماون:
کمان را بمالید رستم بچنگ/به شست اندر آورد تیر خدنگ -
برو راست خم کرد و چپ کرد راست/خروش از خم چرخ چاچی بخاست -
چو سوفار*۲ش آمد به پهنای گوش/ز شاخ گون برآمد خروش -
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی/گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی -
بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس/سپهر آن زمان دست او داد بوس -
قضا گفت گیر و قدر گفت ده/فلک گفت احسنت و مه گفت زه -
برزم اندرون کشته شد اشکبوس/وزو شادمان شد دل گیو و طوس - 

*۲ سوفار، بن چوبۀ تیر که در چلۀ کمان گذاشته می‌شود


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 
بزرگمهر، فرستاده ای را برای جمع آوری هزینه های سپاه از بازاریان و بازرگانان و کشاورزان به بازار روانه میکند:
ز بازارگان و ز دهقان شهر/کسی را کجا باشد از نام بهر-
ز بهر سپه این درم فام خواه/بزودی بفرماید از گنج شاه-

بیامد فرستاده ی خوش منش/جوان وخردمندی و نیکوکنش-
درم خواست فام از پی شهریار/برو انجمن شد بسی مایه دار-

یکی کفشگر بود و موزه فروش/به گفتار او تیز بگشاد گوش-
درم چند باید بدو گفت مرد/دلاور شمار درم یاد کرد-
چنین گفت کای پرخرد مایه دار/چهل من درم، هر منی صد هزار-
بدو کفشگر گفت من این دهم/سپاسی ز گنجور بر سر نهم-

کفشگر خواهان سپردن فرزندش به جرگه ی فرهنگیان می شود:
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر/به رنجی بگویی به بوزرجمهر-
که اندر زمانه مرا کودکیست/که بازار او بر دلم خوار نیست-
بگویی مگر شهریار جهان/مرا شاد گرداند اندر نهان-
که او را سپارد بفرهنگیان/که دارد سر ِ مایه و هنگ آن-

بر شاه شد شاد بوزرجمهر/بران خواسته شاه بگشاد چهر-
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس/مبادم مگر پاک و یزدان شناس-
که در پادشاهی یکی موزه دوز/برین گونه شادست و گیتی فروز-


شاه:
نگر تا چه دارد کنون آرزوی/بماناد بر ما همین راه و خوی-

بزرگمهر:
یکی آرزو کرد موزه فروش/اگر شاه دارد بمن بنده گوش-

کفشگر:
یکی پور دارم رسیده بجای/بفرهنگ جوید همی رهنمای-
اگر شاه باشد بدین دستگیر/که این پاک فرزند گردد دبیر-

شاه عطای "چهل من درم هر منی صدهزار "، را به لقای ارتقاء خاستگاه طبقاتی کفشگر زاده به طبقه ی فرهنگیان می بخشد:
بدو گفت شاه ای خردمند مرد/چرا دیو چشم تو را تیره کرد-
برو همچنان بازگردان شتر/مبادا کزو سیم خواهیم و در-
چو بازارگان بچه گردد دبیر/هنرمند و بادانش و یادگیر-
چو فرزند ما برنشیند بتخت/دبیری ببایدش پیروزبخت-

شاه به بزرگمهر: از سِلاح و سُکّان هنر و فرهنگ، در دست مرد ِ موزه فروش با من مگوی و بیش ازین مکوش که در دستان مرد ِفرهنگی و مردان ِ نژاده، جز حسرت و باد ِ سرد نیابی:
هنر باید از مرد موزه فروش/بدین کار دیگر تو با من مکوش-
به دست خردمند و مرد نژاد/نماند بجز حسرت وسرد باد-

شاه به بزرگمهر: خواری ما نژادگان را پیش موزه فروش، مخواه، چه آیندگان  ِ  نژاده، نفرین بر ما روا می دارند:
شود پیش او خوار مردم شناس/چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس-
به ما بر پس از مرگ، نفرین بود/چوآیین این روزگار این بود-
نخواهیم روزی جز از گنج داد/درم زو مخواه و مکن هیچ یاد-
هم اکنون شتر بازگردان به راه/درم خواه وز موزه دوزان مخواه-
 
فرستاده برگشت و شد با درم/دل کفشگر گشت پر درد و غم-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نبرد گزینشی (رخ به رخ) در دل ِ جنگ (همگروه).
***
آرایش جنگی دو طرف ِ در گیر در جنگ هماون.
***
آرایش نبرد همگروه:
هومان ِ ویسه، فرمانده و پیش قراول سپاه توران:
سپهدار هومان دمان پیش صف/یکی خشت رخشان گرفته به کف-

طوس ِنوذر، فرمانده لشکر ایران:
وزین روی لشکر سپهدار طوس/بیاراست برسان چشم خروش-
 بیاراست لشکر سپهدار طوس/به پیلان جنگی و مردان و -

 گودرز ِ کشوادگان، فرمانده جناح راست لشکر ایران:
 پیاده سوی کوه شد با بنه/سپهدار گودرز بر میمنه-

رهام ِ گودرز، فرمانده جناح چپ لشکر ایران:
رده برکشیده همه یکسره/چو رهام گودرز بر میسره-

 چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو/زره دار خراد و برزین نیو-
ز صف در میان سپاه آمدند/جگر خسته و کینه خواه آمدند-
 
آرایش گزینشی ِ نبرد رخ به رخ:
وزان پس گزیدند مردان مرد/که بر دشت سازند جای نبرد-

گرازه ِ گیو، رو در روی نهل:
گرازه سر گیوگان با نهل/دو گرد گرانمایه ی شیردل-

رهام ِ گودرز، رو در روی فرشیدورد ِ ویسه - شیدوش ِ گودرز، رو در روی لهاک ِ ویسه: 
چو رهام گودرز و فرشیدورد/چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد-

 بیژن ِگیو، رو در روی  کلباد ِ ویسه:
ابا بیژن گیو کلباد را/که بر هم زدی آتش و باد را-

شطرخ، رو در روی گیو ِ گودرز:
ابا شطرخ نامور گیو را/دو گرد گرانمایه ی نیو را-

گودرز ِ کشوادگان، رو در روی پیران ِ ویسه - هومان ِ ویسه، رو در روی  طوس ِ نوذر:
چو گودرز و پیران و هومان و طوس/نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس-

پیران ویسه طراح ِ (تاکتیک جنگ های ِ ایذایی)، توسط بازور جادو:
ز ترکان یکی بود بازور نام/به افسوس به هر جای گسترده کام-
بیاموخته کژی و جادویی/بدانسته چینی و هم پهلوی-
چنین گفت پیران به افسون پژوه/کز ایدر برو تا سر تیغ کوه-
یکی برف و سرما و باد دمان/بریشان بیاور هم اندر زمان- 


(نبرد همگروه) تورانیان:
بفرمود پیران که یکسر سپاه/یکی حمله سازید زین رزمگاه-
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد/نیاراست بنمود کس دست برد-
وزان پس برآورد هومان غریو/یکی حمله آورد برسان دیو-
بکشتند چندان ز ایران سپاه/که دریای خون گشت آوردگاه-
در و دشت گشته پر از برف و خون/سواران ایران فتاده نگون-
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ/ز برف و ز افگنده شد جای تنگ-
 نبد جای گردش دران رزمگاه/شده دست لشکر ز سرما تباه-

"لو" رفتن (تاکتیک جنگ ِ ایذایی)ِ بازور جادو و آگاه ساختن رهام گودرز از ترفند دشمن:
 بیامد یکی مرد دانش پژوه/برهام بنمود آن تیغ کوه-
کجا جای بازور نستوه بود/بر افسون و تنبل بران کوه بود-
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ/عمودی ز پولاد چینی بچنگ-
 چو رهام نزدیک جادو رسید/سبک تیغ تیز از میان برکشید-
بیفگند دستش بشمشیر تیز/یکی باد برخاست چون رستخیز-
ز روی هوا ابر تیره ببرد/فرود آمد از کوه رهام گرد-
یکی دست با زور جادو بدست/به هامون شد و بارگی بر نشست-
هوا گشت زان سان که از پیش بود/فروزنده خورشید را رخ نمود-
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد/چه آورد بر ما بروز نبرد-


 گودرز و دستور (نبرد همگروه) به سپاه ایران:
چنین گفت گودز آنگه به طوس/که نه پیل ماند و نه آوای -
همه یکسره تیغها برکشیم/براریم جوش ار کشند ار کشیم-

مخالفت سپهسالار طوس، با طرح ِ گودرز کشوادگان، سردار ِ سپاه و جایگزینی ِ آرایش نظامی طوس.
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد/هوا گشت پاک و بشد باد سرد-
 مکن پیشدستی تو در جنگ ما/کنند این دلیران خود اهنگ ما -

گودرز، میاندار لشکر:
تو در قلب با کاویانی درفش/همی دار در چنگ تیغ بنفش-

جناح راست، گیو و بیژن - جناح چپ، گستهم:
سوی میمنه گیو و بیژن بهم/نگهبانش بر میسره گستهم-

طلایه داران، یا پیش قراولان، رهام ِ گودرز، شیدوش ِ گودرز و گرازه ِ گودرز :
چو رهام و شیدوش بر پیش صف/گرازه بکین برلب آورده کف-

طوس نوذر:
شوم برکشم گرز کین از میان/کنم تن فدی پیش ایرانیان-
 اگر من شوم کشته زین رزمگاه/تو برکش سوی شاه ایران سپاه-
 
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت/ندیدند ایرانیان روی بخت-
همی تیره شد روی اختر درشت/دلیران بدشمن نمودند پشت-

هنگامه ی نبرد همگروه:
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر/چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر- 
همه برنهادند جان را به کف/همه رزم جستند بر پیش صف-
هرآنکس که با طوس در جنگ بود/همه نامدار و کنارنگ بود-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
وفاداری نوشزاد ِ انوشیروان* به آئین مسیح
***
نوشزاد، به دین مادر می پیوندد:
ز دین پدر کیش مادر گرفت/زمانه بدو مانده اندر شگفت -
چنان تنگ دل گشت ازو شهریار/که از گل نیامد جز از خار بار - 

 نوشزاد، از دین پدر روی بر می تابد و به دین مادر می گرود و علیه پدرش قد علم میکند، به روم میرود و در نبرد با سپاه رام برزین، کشته می شود، نوشزاد تا دم مرگ به آئین مسیح وفادار می ماند:
مرا دین کسری نباید همی/دلم سوی مادر گراید همی -
که دین مسیحاست ایین اوی/نگردم من از فره و دین اوی -
مسیحای دین دار اگر کشته شد/نه فر جهاندار ازو گشته شد -
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک/بلندی ندید اندرین تیره خاک -
 اگر من شوم کشته زان باک نیست/کجا زهر مرگ ست و تریاک نیست - 
بگفت این و لب را بهم بر نهاد/شد آن نامور شیردل نوش زاد - 
کنون جان او با مسیحا یکیست/همانست کاین خسته بر دار نیست - 

پ ن:
* نوشزاد ِ انوشیروان، پسر کسرا انوشیروان از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 

نوشزاد ِ انوشیروان، شادمان از مرگ پدر :
جهاندار بیدار کسری بمرد/زمان و زمین دیگری را سپرد-
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد/که هرگز ورا نام نوشین مباد-


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
گِرو کِشی رستم از بیژن: تا قید ِ کینه ورزی را نزنی، از بند چاه افراسیاب رهایت نمی کنم.
***
رستم به سر چاه بیژن میرسد و از هفت گرد همراهش میخواهد که سنگ را از سر چاه بردارند:
چو آمد بر ِ سنگ ِ اکوان فراز/بدان چاه اندوه و گرم و گداز-
چنین گفت با نامور هفت گُرد/که روی زمین را بباید سترد-
بباید شما را کنون ساختن/سر چاه از سنگ پرداختن-
پیاده شدند آن سران سپاه/کزان سنگ پردخت مانند چاه-

یاران ِ گُرد ِ رستم، یارای برداشتن سنگ را ندارند:
بسودند بسیار بر سنگ چنگ/شده مانده گردان و آسوده سنگ-
چو از نامداران بپالود خوی/که سنگ از سر چاه ننهاد پی-

رستم کمر همت بر می بندد و به یک ضرب، سنگ را به بیشه ی چین می افکند:
ز رخش اندر آمد گو شیرنر/ز رَه دامنش را بزد بر کمر-
ز یزدان جان آفرین زور خواست/بزد دست و آن سنگ برداشت راست-
بینداخت در بیشه ی شهر چین/بلرزید ازان سنگ روی زمین-

رستم بر فراز چاه از حال و روز بیژن می پرسد و بیژن از رنج و درد و تاریکی چاه میگوید:
ز بیژن بپرسید و نالید زار/که چون بود کارت به بد روزگار-
همه نوش بودی ز گیتیت بهر/ز دستش چرا بستدی جام زهر-
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه/که چون بود بر پهلوان رنج راه-
مرا چون خروش تو آمد بگوش/همه زهر گیتی مرا گشت نوش-
بدین سان که بینی مرا خان و مان/ز آهن زمین و ز سنگ آسمان-
بکنده دلم زین سرای سپنج/ز بس درد و سختی و اندوه و رنج-

رستم، از بیژن می خواهد که کین از دل بر کَن و خطای گرگین را به من ببخش:
بدو گفت رستم که بر جان تو/ببخشود روشن جهانبان تو-
کنون ای خردمند آزاده خوی/مرا هست با تو یکی آرزوی-
بمن بخش گرگین میلاد را/ز دل دور کن کین و بیداد را-

بیژن، زخم ِ خورده ی غدر و بز دلی گرگین، در بند کینخواهی گرگین ست:
بدو گفت بیژن که ای یار من/ندانی که چون بود پیکار من-
ندانی تو ای مهتر شیرمرد/که گرگین میلاد با من چه کرد-
گرافتد بروبر جهانبین من/برو رستخیز آید از کین من-

رستم به بیژن: تا خود را از بند کینه توزی نرهانی، از بند چاه نرهانمت. 
بدو گفت رستم که گر بدخوی/بیاری و گفتار من نشنوی-
بمانم ترا بسته در چاه پای/برخش اندر آرم شوم باز جای-
 
فروهشت رستم بزندان کمند/برآوردش از چاه با پایبند-
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی/بیامد بمالید بر خاک روی-
ز کردار بد پوزش آورد پیش/بپیچید زان خام کردار خویش-
دل بیژن از کینش آمد براه/مکافات ناورد پیش گناه- 


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

جایگاه «داد» در شاهنامه

***

دستاورد پیروزی و ظفر زآسمان، در گرو داد و نیک اندیشی ست:

 ترا باد پیروزی از آسمان / مبادا بجز داد و نیکی گمان -


داد از جمله جلوه های فاخر فریدون:

 دگر آفرین بر فریدون برز / خداوند تاج و خداوند گرز -

همش داد و هم دین و هم فرهی / همش تاج و هم تخت شاهنشهی -


داد، هدیه و نثار دادار ِ دادگر: 

 تو گفتی که من دادگر داورم / به سختی ستم دیده را یاورم -

همم داد دادی و هم داوری / همم تاج دادی هم انگشتری -


تخت و تاج، پاداش ِ آراستن زمین به داد:

 بیاراست روی زمین را به داد / بپردخت، ازان تاج بر سر نهاد -


 نام نیک، پادافره ی دادگری ست:

به ایران همه خوبی از داد اوست / کجا هست مردم همه یاد اوست  -


 داد و دهش هوشنگ

جهاندار هوشنگ با رای و داد / به جای نیا تاج بر سر نهاد -

 به فرمان یزدان پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر -

وزان پس جهان یکسر آباد کرد / همه روی گیتی پر از داد کرد -


 روشنی و نوزایی جهان ز داد ست:

نشستند فرزانگان شادکام / گرفتند هر یک ز یاقوت جام -

می روشن و چهرهی شاه نو / جهان نو ز داد و سر ماه نو -


داد و دهش، برترین جایگاه ِ مرداس:

 که مرداس نام گرانمایه بود / به داد و دهش برترین پایه بود -


بن مایه ی داد، راستی ست:

 نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی -

 

داد، وجهی از وجوه سه گانه ی نیک خداوندی:

 نخست از جهان آفرین کرد یاد / خداوند خوبی و پاکی و داد -


 پیش شرط ِ امان یافتن ِ  بزهکار، دل به داد سپردن او ست:

شود شادمان دل به دیدارشان / ببینم روانهای بیدارشان -

ببینم کشان دل پر از داد هست / به زنهارشان دست گیرم به دست -


سرحدّ ِ راستای داد، راستی ست:

یکی پند آن شاه یاد آوریم / ز کژی روان سوی داد آوریم -


فریاد ِ کاوه از بیداد ِ ضحاک ست و خروش ِ داد ِ او رهنمون (داد) ست:   

 چو کاوه برون شد ز درگاه شاه / برو انجمن گشت بازارگاه -

همی بر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر سوی داد خواند -


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

جایگاه «آشتی» در شاهنامه

 ترا آشتی بهتر آید ز جنگ / فراخی مکن بر دل خویش تنگ- 


 به جای جهان جستن و کارزار / مبادم به جز آشتی هیچ کار -


 اگر آشتی جست خواهی همی / بکوشی که این کینه کاهی همی -


 ز جنگ آشتی بیگمان بهترست / نگه کن که گاوت بچرم اندرست -


 کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ / همان آشتی بهتر آید ز جنگ -


 که او را همی آشتی رای نیست / بدلش اندرون داد را جای نیست -


 جز از آشتی ما نبینیم روی / نه والا بود مردم کینه جوی -


 وگر آشتی جویی و راستی / نبینی به دلت اندرون کاستی -


 تو راخشم با آشتی گر یکی ست /  خرد بیگمان نزد تو اندکی ست-


 گر او ازجوانی شود تیز و تند /  مگردان تو در آشتی رای کند -


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

 «بنام زیستن» در شاهنامه

مرا مرگ، بهتر ازان زندگی/ که سالار باشم، کنم بندگی

بنام ار بریزی مرا گفت خون / به از زندگانی به ننگ اندرون

 هرانکس که در بیم و اندوه زیست / بران زندگی زار باید گریست 

نیرزد همی زندگانیش مرگ / درختی که زهر آورد بار و برگ 

بباید به کوری و نا کام زیست / برین زندگانی بباید گریست 

چنین زندگانی، نیارد بها / که باشد، سر اندر دَم اژدها

مرا زندگانی، نه اندر خورست / گر از دیگرانم، هنر کمترست 

چو پیش آید این روزگار درشت / مرا روی بینند، بهتر که پشت

چنین گفت موبد، که مردن بنام / به از زنده، دشمن بدو شادکام


جهان یادگارست و ما رفتنی / به گیتی نماند بجز مردمی       

به نام نکو گر بمیرم رواست / مرا نام باید که تن مرگ راست


غم آن جهان، از پی این جهان / نباید که داری به دل، در نهان

اگر مرگ باشد مرا بی گمان / به آوردگه، به که آید زمان

نترس از خدا و میازار کس / ره رستگاری، همین است و بس

به رنج اندر آری تنت را، رواست / که خود رنج بردن، به دانش، سزاست

کسی کو جهان را، به نام بلند / گذارد، به رفتن، نباشد نژند


که کس در جهان، جاودانه نماند / به گیتی، بما جز فسانه، نماند       

هم آن نام، باید که ماند، بلند / چو مرگ افکند سوی ما، بر کمند


بپرهیز، تا بد نگرددت نام / که بد نام، گیتی نبیند به کام

بد و نیک، ماند، ز ما یادگار / تو تخم بدی، تا توانی، مکار

نباشد جهان بر کسی پایدار / همه نام نیکو، بود یادگار

که این مرگ هر کس نخواهد چشید / شکیبایی و نام باید گزید

به رزم اندرون، کشته بهتر بود / که در خانه ات، بنده، مهتر بود

جهانجوی، اگر کشته گردد به نام / به از زنده، دشمن بدو شادکام

  به گیتی ممانید، جز نام نیک / هرآنکس که خواهد سرانجام نیک


رستم

مرا گر برزم اندر آید زمان / نمیرم ببزم اندرون بی گمان       

همی نام باید که ماند دراز / نمانی همی کار چندین مساز


من آن برگزیدم که چشم خرد / بدو بنگرد نام یاد آورد

به گیتی دران کوش چون بگذری / سرانجام نیکی بر خود بری


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

واژه ی  «زندگی» در شاهنامه:

گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی گل، نیاید به کار       

پس از « زندگی »، یاد کن روز مرگ / چنانیم با مرگ، چون باد و گرد 


دگر هر که دارد، ز هر کار، ننگ / بود « زندگانی » و روزیش، تنگ

خور و خواب و آرام جوید همی / وزان « زندگی »، کام جوید همی 


چو بد بود و بد ساز، با وی نشست / یکی « زندگانی » بود، چون کبست*۱


ازین پرده برتر سخن، گاه نیست / ز« هستی*۲ »، مر اندیشه را، راه نیست

چو گردن به اندیشه زیر آوری / ز « هستی »، مکن پرسش و داوری

ز « هستی »، نشانست بر آب و خاک / ز دانش، منش را مکن در مغاک 

خداوند « هستی » و هم راستی / نخواهد ز تو، کژی و کاستی

.

پ ن:

*۱ ، کبست، حنظل، هندوانه ابو جهل، زهر و هر چیز تلخ

*۲ ،  هستی،  وجود، زیست، زندگی، واژه ی حیات در شاهنامه نیست.


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

واژه ی «راستی» در شاهنامه:

زبان را مگردان، به گرد «دروغ» /  چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ

نباید «دروغ» ایچ دردین تو / نه کژی برین راه و آیین تو

مکن دوستی با «دروغ» آزمای / همان نیز با مرد ناپاک‌رای

ز نیرو بود مرد را «راستی» / ز سستی کژی زاید و کاستی

سرمایهٔ مردمی راستی ست / ز تاری و کژی بباید گریست

همه راست گفتی نگفتی «دروغ» / به کژی نگیرند مردان فروغ

نبینی بجز خوبی و «راستی» / چو پیچی سر از کژی و کاستی

همه بردباری کن و «راستی» / جدا کن ز دل کژی و کاستی

نباید ز گیتی ترا یار کس / بی‌آزاری و «راستی» یار بس


راستی، از زبان مزدک

به پیچاند از «راستی» پنج چیز / که دانا برین پنج نفزود نیز     

کجا رشک و کینست و خشم و نیاز / به پنجم که گردد برو چیزه آز 


بکژی تو را راه نزدیکتر / سوی «راستی» راه باریکتر

به نیروی یزدان که اندیشه داد / روان مرا «راستی» پیشه داد

زخشنودی ایزد اندیشه کن / خردمندی و «راستی» پیشه کن

ز کژی، نجوید کسی «راستی» / که از «راستی»، برکـَـنی کاستی

چو با «راستی» باشی و مردمی / نبینی جز از خوبی و خرمی

اگر پیشه دارد دلت «راستی» / چنان دان که گیتی بیاراستی

رخ پادشا تیره دارد دروغ / بلندیش هرگز نگیرد فروغ

سخن گفتن کژ ز بیچارگی ست / به بیچارگان بر بباید گریست -


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.

***

واژه ی  « خرد » در شاهنامه:

به نام خداوند جان و « خرد » / کزین برتر اندیشه برنگذرد

« خرد » گر، سخن برگزیند همی / همان را گزیند که بیند همی

« خرد » بهتر از هر چه ایزد بداد / ستایش « خرد » را به از راه داد

« خرد » رهنمای و خرد دلگشای / « خرد » دست گیرد به هر دو سرای

« خرد » تیره و مرد روشن روان / نباشد همی شادمان یک زمان

« خرد » را و جان را که یارد ستود / و گر من ستایم که یارد شنود

« خرد » چشم جانست چون بنگری / تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

« خرد » باید و دانش و راستی / که کژی بکوبد در کاستی

« خرد » همچو آبست و دانش زمین / بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین 

« خرد » گیر کآرامش جان تست / نگهدار گفتار و پیمان تست 

« خرد » افسر شهریاران بود / همان زیور نامداران بود 

« خرد » مرد را خلعت ایزدیست / سزاوار خلعت نگه کن که کیست 

« خرد » را مه و خشم را بنده دار / مشو تیز با مرد پرهیزکار


« خرد » دارد ای پیر، بسیار نام / رساند « خرد » پادشا را به کام 

    یکی مهر خوانند و دیگر وفا / خرد دور شد درد ماند و جفا 


« خرد » چون بود با دلاور به راز / به شرم و به پوزش نیاید نیاز


« خرد » مرد را خلعت ایزدیست / ز اندیشه دورست و دور از بدیست 

هنرمند کز خویشتن در شگفت / بماند، هنر زو نباید گرفت  


« خرد » باید و نام و فر و نژاد / بدین چار گیرد سپهر از تو یاد


بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

خسرو پرویز و گماردن مردی "بد گوهر و نابکار"، به مقام ِ  فرمانداری  ری، برای پیشگیری از تخریب شهر.

***

گردیه، همسر خسرو پرویز، به تدبیر ِ  برادرش گردوی، شوهرش (گستهم) را می کشد و همسر خسرو پرویز می شود. 

گردیه  از برادر دیگرش بهرام چوبینه به خاطر زیاده خواهی و دور خیزش برای جایگاه پادشاهی خسرو پرویز، سخت آزرده خاطر ست.


 در محفل میگساری، جامی با رخ بهرام چوبینه، به کف گردیه می نهند:

بدان مجلس اندر یکی جام بود / نوشته برو نام بهرام بود -


گردیه، به خشم، از گستاخی و زیاده خواهی بهرام، جام را بر زمین میکوبد و دستور ویرانی ری، محل فرمانروایی بهرام چوبینه را میدهد:

هـمه مـردم از شـهر بـیرون کنید / هـمه ری به پی، دشت و هامون کنید -


تصمیم گردیه از دید خسرو پرویز  ویرانگرانه و نابخردانه انگاشته میشود:

نگه کن کـه شـهری بزرگـست ری / نـشاید که کوبند پیلان به پی - 


 خسرو پرویز برای جلو گیری از ویرانی ری و دلجویی از گردیه ی نو عروس، چنین راه می نمایاند: 

 به دستور گفت آنزمان شهریار / «که بد گـوهری باید و نابکار» -

که یک چـند باشـد به ری مـرزبان / «یکی مرد بی دانش و بد زبان» -

چـنین گفت خسرو که، «بسیار گـوی» / نـژند اخـتری بایدم سرخ موی -

تنش سرخ و بینی کژ و روی زشت / «همان دوزخی روی، دور از بهشت» -

 «یکی مرد بد نام و رخساره زرد» / «بد اندیش و کوتاه و دل پر ز درد» - 

«همان بد دل و سفله و بی فروغ» / «سرش پر زکین و زبان پر دروغ» -

«دو چـشـمش کـژ» و سـبز و دنـدان بـزرگ / بـرآن انـدرون کــژ رود هـمچو گرگ -

همی جست هـرکـس بـه گــرد جـهـان / ز شـهـر کـسان، از کـهان و مـهان -

بـفرمـود تـا نـزد او آورند / وزانگـونه ، بازی به کوی آورند -

ببردند زین گـونه مردی برش / بـخـندیـد زو کشور و لشکرش -

بدو گفت خسرو، ز کردار بد / چه داری بیاد ای بد ِ بی خـرد - 

«چـنین گـفت با شاه کـز کـار بد / نـیاسایم و نیـست با مـن خرد» -

«سخن هرچ گویی دگـرگـون کنم / تن و جان مردم، پر از خون کـنم» -

«سر ِ مایـه من دروغـست و بس / سوی راستی نـیستم دست رس» -

به دیـوان نوشتـند منـشور ری / «ز زشتی، بزرگی شد آن شوم پی» -


مرد زشت روی ِ زشت خوی، بدون ویران کردن ِ آباد بوم ِ  ری، با ترفند ِ  کندن ناودانها و کشتن گربه های شهر و رها کردن موشها، کمر به تاراندن اهالی، از شهر و دیارشان می بندد:

«چـو آمد به ری مرد نا تـندرست / دل و دیده از شـرم یزدان  بشـست» -

 بـفـرمود تا ناودانـهـای بام / بکـندنـد و او شـد بران شادکام -

 وزان پس هـمه گـربکـان را بکـشت / دل کدخدایان ازو شد درشت -

همی جست جایی که بد یک درم / خداوند او را فکندی به غم -

همه خانه از موش بگذاشتند / دل از بوم آباد بگذاشتند -

چو باران بدی ناودانی نبود / به شـهر انـدرون پاسـبانی نـبود -

شـد آن شهر ِ آباد یکـسر خراب / به سـر بر هـمی تافـتی آفتاب -

«همه شهر یکسر پر از داغ و درد» / کس اندر جهان یاد ایشان نکرد -


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی  

 ***

آیین سکا ها،  نیکان  رستم 

***

سکاها*۱،  با توجه به پیامبر شاه بودن جمشید و فریدون و گفت و شنود آنها، با «سروش»، یا به تعبیر سامی نژاد ها،«جبرییل»، خیلی قبل تر از  زرتشت، به آیین آریاییان، (پـَهـلـَـوی کیش باستان)، باور داشته اند. و تا پایان، سلطه ی بلا مـنازع دیـن دیگـری را، بـر نـمی تـابنـد. هـرچـند خـانـدان زال از پـر نـفـوذ تـریـن و قـوی تـریـن و شایـد تـنها حامیان پیگیر روزهای تنگ ِ  دینداران کیومرثی (از کیقباد تا منوچهر و نوذر) و حتی کیخسرو، و «به دینان» گشتاسب بوده اند. حتی، رویه ی روزهای آخر ِ کیخسرو را، نمی پسندیده اند. ولی همچنان، او را حمایت میکرده اند. 

***

بهت و حیرت سرداران و سران به انفعال کیخسرو :

بگفتند با زال و رستم، که شاه/بگفتار ابلیس گم کرد راه-


 زال زر:

بدیشان چنین گفت زال دلیر/که باشد که شاه آمد از گاه سیر-

«درستی و هم دردمندی بود/گهی خوشی و گه نژندی بود»-

شما دل مدارید چندین به غم/که از غم شود جان خرم دژم-

ندانیم، کاندیشه ی شهریار/چرا تیره شد اندر این روزگار-


زال کیخسرو را اندرز میدهد:

«ترا زین جهان روز ِ بَر خوردنست/نه هنگام تیمار و پژمردنست»- 


با اینکه پند مشفقانه ی زال به کیخسرو کارگر نمی افتد،  ولی  زال و رستم و همراهان، تا حّد و مرز ِ  زمان معراجِ کیخسرو هم،  او را تنها نمی گذارند


کیخسرو:

کنون آن به آید که من راه جوی/شوم پیش یزدان پر از آب، روی-

مرا روزگار ِ جدایی بود/مگر با سروش آشنایی بود-

چو بهری ز نیمه شب اندر چمید/کی نامور پیش چشمه رسید-

بران آب روشن سر و تن بشست/همی خواند، اندر نهان، زند و اُست*۲- 

چنین گفت با نامور بخردان/که باشید بدرود تا جاودان-


و زال و همراهان، او را تا ابتدای مسیر رسیدن به معبودش، همراهی و مشایعت میکنند.


 گشتاسب، به محض تثبیت دین بهی، برای تداعی حقانیت و کسب مشروعیت ِ بیش از پیش برای دین بهی، (دین «دامادش» زرتشت)، دو سال را با شیفتگی تمام، میهمان خاندان رستم، در زابل لنگر اقامت می اندازد و پایتخت، (بلخ ِ بامی) را رها کرده و به پدر ِ فرتوت ش، لهراسب وا می نهد. چندی بعد، در نبردی نا عادلانه و ناخواسته، رستم، جان اسفندیار رویین تن را می ستاند. به تعبیری، نبرد رستم و اسفندیار نیز، با آتش ِ تحمیل دین بهی، به خاندان زال، در می گیرد و زبانه ی آن، بهمن اسفندیار، همان اردشیر دراز دست ِ بی چشم و رو و ناسپاس،  دودمان رستم را، به باد می دهد. همان بهمن که سیاووش دوم و پرورده ی رستم ست. رستم، تا آخر یاور ادیان و آیین های پیشینیان دیروز و دین نوبنیاد روز (دین بهی) می ماند و هیچگاه، در برابرشان، نمی ایستد.

 تن ِ پیل وار ِ تهمتن، در هیچ دینی نمی گنجد و آرام و قرار نمی یابد. به همین رو نیز، هیچ نامی از رستم و خاندان زال در زند و اوستا، یافت نمی شود. ولی در متون دینی پهلوی، رگه هایی از نام  زال و رستم را می توان یافت.

 

« هیچ دینی را نیز، یارای گنجیدن در آیین رستم نیست».


 آیینی چند جانبه، فراگیر، و پیچیده، که تا هنوز، ناشناخته مانده ست.

‌‌‌.‌.‌‌‌‌‌.
پ ن:
 *۱ سکاها، سگزی ها، سجستانی ها، سیستانی ها 
*۲  اُست، اوستا

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 4
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.

***
رستم، چاره ی مرگ را در ترفند می بیند:
بدان "چاره" از چنگ آن اژدها / همی خواست کاید ز کشتن رها - 

سهراب از سر جوانمردی و مراعات پیری رستم و نازک دلی، به رستم امان داد:
دلیر جوان سر به گفتار پیر / بداد و ببود این سخن دلپذیر -
یکی از دلی و دوم از زمان / سوم از جوانمردیش بی‌گمان -
چو سهراب شیراوژن او را بدید / ز باد جوانی دلش بردمید -

رستم از خوف جان، به سهراب امان نمی دهد:
زدش بر زمین بر به کردار شیر / بدانست کاو هم نماند به زیر -
سبک تیغ تیز از میان برکشید / بر شیر بیدار دل بر درید - 

رستم به رغم دو بار فریفتن سهراب، سخن از "رو راستی"میراند:
بسی گشته‌ام در فراز و نشیب / نیم مرد گفتار و بند و فریب -
 
رستم خود را با فریب و نیرنگ از چنگال مرگ می رهاند.

در حاشیه ی نبرد رستم و سهراب:

رستم وقت را تنگ و دامنه ی بحران شکست را بس فراخ می بیند.
بودن سهراب، مترادف با نبودن ایران ست. رستم، زندگی فرزند را با بهای مرگ ایران و ایرانی طاق نمی زند.

رستم در شلوغی و تراکم ِ  تور و چنبره ی پراگماتیسم(عملگرایی) دست و پا گیرش، جایگاهی برای مآل اندیشی فردی قائل نیست.

رستم پیش از اینکه در قید صورت ِ ظاهر وجهه فردی خود باشد، در بند باطن مصالح جمع ست. 

رستم وجهه صوری و صلاح فردی خود را در رهن  مصالح جمع به گرو  گذارده ست. 

رستم مصلحت و صلاح جمع را بخوبی می شناسد ولی با مصلحت اندیشی میانه ایی ندارد. سود خود را به بهای زیان جمع نمی خواهد.

رستم، از دو امکان ِ  در پیش، نماندن و نبودن فرزند ناشناخته یا ماندن و بودن ایران، محو اولی را برای حفظ دومی بر می‌گزیند.

رستم، در مواجه با مخاطره ی مهلکه ی  مهلک ِ  سهراب و درگیر و دار ِ این مسیر پر پیچ و خم و سنگلاخ، معطل تقیه و منزه طلبی و عاقبت اندیشی نماند و :

سبک تیغ تیز از میان برکشید / بر شیر بیدار دل بر درید -    


برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 3
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.
***
مهرجویی سهراب در برابر چاره جویی و ترفند ِ  رستم.

***

گاهِ رزم، سهراب آرام و مطمئن و مهرجو می نماید: 

ز رستم بپرسید خندان دو لب / تو گفتی که با او به هم بود شب - 

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین / بزن جنگ و بیداد را بر زمین - 

نشنیم هر دو پیاده به هم / به می تازه داریم روی دژم - 

دل من همی با تو مهر آورد / همی آب شرمم به چهر آورد - 


 رستم ، مضطرب و پریش و سر در گم، مهرجویی و خوی آشتی جوی سهراب را فریبکاری ترجمان میکند:

 بدو گفت رستم که‌ای نامجوی / نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی - 

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش / نگیرم فریب تو زین در مکوش - 

نه من کودکم گر تو هستی جوان / به کشتی کمر بسته‌ام بر میان - 


بکشتی گرفتن برآویختند / ز تن خون و خوی را فرو ریختند - 


سهراب بر رستم چیره می شود:

نشست از بر سینهٔ پیلتن / پر از خاک چنگال و روی و دهن - 

یکی خنجری آبگون برکشید / همی خواست از تن سرش را برید - 


رستم چاره را در فریب می بیند و با دستاویز ترفند، از دگرگونگی آیین سخن میگوید: 

دگرگونه‌تر باشد آیین ما / جزین باشد آرایش دین ما - 

گرش "بار دیگر" به زیر آورد / ز افگندنش نام شیر آورد - 



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 2 

***

کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.

***

به رخ کشیدن برتری روحی سهراب به روحیه ی در هم کوبیده شده ی رستم: 

چنین گفت سهراب کاو زین سپاه / نکرد از دلیران کسی را تباه - 

از ایرانیان من بسی کشته‌ام / زمین را به خون و گل آغشته‌ام -

  

 رستم، دلواپس و چاره جوی ِ  رزم فردا و غرق در دلهره ست و نگران: 

 وزان روی رستم سپه را بدید / سخن راند با گیو و گفت و شنید - 

گر از باد جنبان شود کوهِ خار / نجنبید بر زین بر آن نامدار - 

چو فردا بیاید به دشت نبرد / به کُشتی همی بایدم "چاره" کرد - 

بکوشم ندانم که پیروز کیست / ببینیم تا رای یزدان به چیست -


 به لشکر گه خویش بنهاد روی / " پُراندیشه ی جان" و سرش کینه جوی - 


 زان سوی، سهراب، سرخوش و میگسار:

 کنون خوان همی باید آراستن / بباید به می غم ز دل کاستن - 


زین سوی، رستم ، غمگسار:

 چنین راند پیش برادر سخن / که بیدار دل باش و تندی مکن - 

و گر خود دگرگونه گردد سخن / تو زاری میاغاز و تندی مکن - 

تو خرسند گردان دل مادرم / چنین کرد یزدان قضا بر سرم - 

بگویش که تو دل به من در مبند / که سودی ندارت بودن نژند - 

همه مرگ راییم پیر و جوان / به گیتی نماند کسی جاودان - 

وزان روی سهراب با انجمن زین سوی، / همی می گسارید با رود زن -  



برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 1
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.
***
 فراز ِ  روی گردانیدن رستم از ادامه ی پیکار سهراب و تاخت زدن به سپاه تورانیان:
تهمتن به توران سپه شد به جنگ / بدانسان که نخچیر بیند پلنگ -
میان سپاه اندر آمد چو گرگ / پراگنده گشت آن سپاه بزرگ -

سهراب نیز به تلافی، به سپاه ایران میتازد
عنان را بپچید سهراب گرد / به ایرانیان بر یکی حمله برد -
بزد خویشتن را به ایران سپاه / ز گرزش بسی نامور شد تباه -

بهت رستم از رزم آوری سهراب و بروز دلواپسی و نگرانی رستم:
میان سپه دید سهراب را / چو می لعل کرده به خون آب را -
غمی گشت رستم چو او را بدید / خروشی چو شیر ژیان برکشید -

رستم به فرافکنی چنگ می اندازد:
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد / از ایران سپه جنگ با تو که کرد -
چرا دست یازی به سوی همه / چو گرگ آمدی در میان رمه -

سهراب پیشدستی رستم در نبرد را به رخش می کشد:
 بدو گفت سهراب، توران سپاه / ازین رزم بودند بر بی‌گناه -
تو آهنگ کردی بدیشان نخست / کسی با تو پیگار و کینه نجست -

رستم گزیر را در گریز از صحنه ی نبرد می بیند:
بدو گفت رستم که شد تیره‌روز / چه پیدا کند تیغ گیتی فروز -
بگردیم شبگیر با تیغ کین / برو تا چه خواهد جهان آفرین - 



بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی گاه خدایش را با همین «داد»، محک میزند و بسان موسی «کلیم الله»، با خدایش محاوره دارد . حتی او را به چالش میکشد : 

« اگر مرگ داد ست بیداد چیست/ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست » .


 و در پاسخ ِ پژواک ِ فریادش، به آسمان، می گوید، اگر دادی باشد، فریادی نیست :

 « چنان دان که داد ست و بیداد نیست/ چو داد آمدش جای فریاد نیست .


 فردوسی، حقانیت و اعتبار پهلوانان و شاهان شاهنامه را نیز با « داد » محک میزند :

 ز بیدادی شهریار جهان / همه نیکوی باشد اندر نهان-

که گیتی بداد و دهش داشتند / به بیداد بر چشم نگماشتند-

چنان کرد روشن جهان آفرین / کزو دور شد جنگ و بیداد و کین -

درود خداوند دیهیم و زور/ بدان کو نجوید به بیداد شور-

ز داد و ز بیداد شهر و سپاه / بپرسد خداوند خورشید و ماه -

 چو بیدادگر شد جهاندار شاه / ز گردون نتابد ببایست ماه -



بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

فردوسی خدایان خود را بر محورهای داد ( عدل )، خرد، مهر، نیکی و پاکی می سنجد و آنان را با این مفاهیم ارج میگذارد، پایگاه می دهد و پاس می دارد . 

در شاهنامه، هیچگاه با خدایان عیوس و کین توز و عنود و عصبانی مواجه نمی شویم . حتی نام و لقب هایی را که فردوسی برای خدایانش بر میگزیند، بر همین پایه استوارند . « دادار( داد آر )، « داد آور »، « دادگر »، « دادآفرین » :


نخست از «جهان آفرین» کرد یاد /  خداوند «خوبی» و «پاکی» و « داد »  -

سوی آسمان سربرآورد راست / ز « دادآور » آنگاه فریاد خواست -

یکی طاس می بر کفش برنهاد / ز « دادار » نیکی دهش کرد یاد -


پس آنگه سوی آسمان کرد روی / که ای دادگر داور راست‌گوی -    

 تو گفتی که من دادگر داورم  / به سختی ستم دیده را یاورم -     

همم داد دادی و هم داوری / همم تاج دادی هم انگشتری -


کس از « داد » ِ یزدان نیابد گریغ / وگر چه بپرد برآید به میغ -

خداوند «شرم» و خداوند «باک» / ز بیداد و کژی دل و دست پاک -

که « داد » خدایست وزین چاره نیست / خداوند گیتی «ستمگاره نیست» -

خداوند «خورشید» و گردنده «ماه» / فرازنده ی تاج وتخت وکلاه -

به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد -

خداوند نام و خداوند جای / خداوند روزی ده رهنمای -

خداوند « جوی می و انگبین» / همان چشمهٔ شیر و ماء معین -

خداوند «رای» و خداوند «شرم» / «سخن گفتن خوب و آوای نرم» -

خداوند « شمشیر و گاه و نگین » / چو ما دید بسیار و بیند زمین -

به « زَروَر » خداوند « خورشید و ماه » / که چندان نمانم ورا دستگاه-

خداوند « گردنده خورشید و ماه » / « روان را به نیکی نماینده راه »-

ازویست « شادی » ازویست « زور » / خداوند « کیولن و ناهید و هور »-

خداوند « هست »و خداوند « نیست » / همه بندگانیم و ایزد یکیست -

به نام خداوند  « خورشید و ماه » / که او داد بر آفرین دستگاه-

به نیک و به بد دادمان دستگاه / خداوند گردنده خورشید و ماه-

همی گفت کای کردگار سپهر / خداوند « هوش » و خداوند « مهر »-

خداوند « هوش و زمان ومکان » / « خرد پروراند همی با روان » -

نخست آفرین کرد بر کردگار /  خداوتد « آرامش و کارزار »-

خداوند « بهرام و کیوان و ماه » / خداوند « نیک و بد و فر و جاه »-

که اویست جاوید برتر خدای / خداوند « نیکی ده و رهنمای » -

خداوند بهرام و کیوان و هور / خداوند فر و خداوند زور -


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Dorian فروشگاه لوازم پینگ پنگ تهران یینهه رویه مارس ومرکوری چوب ان ۹و۱۰و ریزر‌ وآموزش خصوصی پینگ پنگ موزیک-باس Eric Byron سبزوانه مهندسي مكانيك ( Dr.Mahdi Zare ) گلچین آنلاین ارائه خدمات تخصصی وکالت و مشاوره در اصفهان توسط وکلای درجه یک ( هزینه مشاوره طبق تعرفه )