بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
خسرو پرویز و گماردن مردی "بد گوهر و نابکار"، به مقام ِ فرمانداری ری، برای پیشگیری از تخریب شهر.
***
گردیه، همسر خسرو پرویز، به تدبیر ِ برادرش گردوی، شوهرش (گستهم) را می کشد و همسر خسرو پرویز می شود.
گردیه از برادر دیگرش بهرام چوبینه به خاطر زیاده خواهی و دور خیزش برای جایگاه پادشاهی خسرو پرویز، سخت آزرده خاطر ست.
در محفل میگساری، جامی با رخ بهرام چوبینه، به کف گردیه می نهند:
بدان مجلس اندر یکی جام بود / نوشته برو نام بهرام بود -
گردیه، به خشم، از گستاخی و زیاده خواهی بهرام، جام را بر زمین میکوبد و دستور ویرانی ری، محل فرمانروایی بهرام چوبینه را میدهد:
هـمه مـردم از شـهر بـیرون کنید / هـمه ری به پی، دشت و هامون کنید -
تصمیم گردیه از دید خسرو پرویز ویرانگرانه و نابخردانه انگاشته میشود:
نگه کن کـه شـهری بزرگـست ری / نـشاید که کوبند پیلان به پی -
خسرو پرویز برای جلو گیری از ویرانی ری و دلجویی از گردیه ی نو عروس، چنین راه می نمایاند:
به دستور گفت آنزمان شهریار / «که بد گـوهری باید و نابکار» -
که یک چـند باشـد به ری مـرزبان / «یکی مرد بی دانش و بد زبان» -
چـنین گفت خسرو که، «بسیار گـوی» / نـژند اخـتری بایدم سرخ موی -
تنش سرخ و بینی کژ و روی زشت / «همان دوزخی روی، دور از بهشت» -
«یکی مرد بد نام و رخساره زرد» / «بد اندیش و کوتاه و دل پر ز درد» -
«همان بد دل و سفله و بی فروغ» / «سرش پر زکین و زبان پر دروغ» -
«دو چـشـمش کـژ» و سـبز و دنـدان بـزرگ / بـرآن انـدرون کــژ رود هـمچو گرگ -
همی جست هـرکـس بـه گــرد جـهـان / ز شـهـر کـسان، از کـهان و مـهان -
بـفرمـود تـا نـزد او آورند / وزانگـونه ، بازی به کوی آورند -
ببردند زین گـونه مردی برش / بـخـندیـد زو کشور و لشکرش -
بدو گفت خسرو، ز کردار بد / چه داری بیاد ای بد ِ بی خـرد -
«چـنین گـفت با شاه کـز کـار بد / نـیاسایم و نیـست با مـن خرد» -
«سخن هرچ گویی دگـرگـون کنم / تن و جان مردم، پر از خون کـنم» -
«سر ِ مایـه من دروغـست و بس / سوی راستی نـیستم دست رس» -
به دیـوان نوشتـند منـشور ری / «ز زشتی، بزرگی شد آن شوم پی» -
مرد زشت روی ِ زشت خوی، بدون ویران کردن ِ آباد بوم ِ ری، با ترفند ِ کندن ناودانها و کشتن گربه های شهر و رها کردن موشها، کمر به تاراندن اهالی، از شهر و دیارشان می بندد:
«چـو آمد به ری مرد نا تـندرست / دل و دیده از شـرم یزدان بشـست» -
بـفـرمود تا ناودانـهـای بام / بکـندنـد و او شـد بران شادکام -
وزان پس هـمه گـربکـان را بکـشت / دل کدخدایان ازو شد درشت -
همی جست جایی که بد یک درم / خداوند او را فکندی به غم -
همه خانه از موش بگذاشتند / دل از بوم آباد بگذاشتند -
چو باران بدی ناودانی نبود / به شـهر انـدرون پاسـبانی نـبود -
شـد آن شهر ِ آباد یکـسر خراب / به سـر بر هـمی تافـتی آفتاب -
«همه شهر یکسر پر از داغ و درد» / کس اندر جهان یاد ایشان نکرد -
درباره این سایت